به گزارش خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی اسراء: همزمان با ایام بزرگداشت علامه طباطبایی، نهمین گردهمایی اساتید علوم عقلی و هفدهمین گردهمایی اعضای مجمع عالی حکمت اسلامی با پیام آیت الله العظمی جوادی آملی در مجمع عالی حکمت اسلامی قم، برگزار شد.
آیت الله العظمی جوادی آملی در بخشی از پیام خود به این همایش بیان داشتند: مرحوم کلینی(رضوان الله تعالی علیه) در مقدمه کتاب خود دارد که قطب فرهنگی اسلام، عقل است؛ احتجاج، ثواب و عقاب به عقل است و مرحوم میرداماد(رضوان الله تعالی علیه) هم در الرواشح السماویه به احترام کلینی این مقدمه بخصوص این جمله را شرح کرده، در همین کتاب العقل این حدیث شریف را هم نقل میکند که حجت خدا بر مردم، وحی است. این روایت را وقتی بر قرآن کریم عرضه میکنیم، میبینیم قرآن هم پیامش همین است. میفرماید که عقل مورد احتجاج است!
ایشان ادامه دادند: طرز احتجاج هم این است که عقل میفهمد که خدایی هست و میفهمد که باید عادل باشد و میفهمد که نمیپوسد و بعد از مرگ خبری هست؛ اما از این احکام هیچ نمیداند. جای اشیا کجاست؟ نمیداند! جای اشخاص کجاست؟ نمیداند! جای اشیا را اشیاآفرین میداند، جای اشخاص را اشخاصآفرین میداند. عقل میگوید من نمیدانم. تو چرا نگفتی که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب است؟ من میدانم که بعد از مگر خبری هست؛ اما نمیدانم که آن جا چیست؟ تو چرا راهنما نفرستادی؟ این احتجاج عقل «علی الله»: ﴿لِئَلاَّ یكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾.
متن کامل پیام معظم له به این همایش به شرح زیر است:
أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی جَمِیعِ الْأَنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلِین وَ الْأَئِمَّةِ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیین سِیمَا خَاتَمُ الْأَنْبِیاءِ وَ خَاتَمُ الْأَوْصِیاء(عَلَیهِما آلَافُ التَّحِیةِ وَ الثَّنَاء) بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّءُ إِلَی اللَّه».
مقدم شما فرهیختگان، فضلا، بزرگواران، اساتید محترم حوزوی و علوم عقلی و نقلی را گرامی میداریم. سالگرد مرحوم علامه طباطبایی(رضوان الله تعالی علیه) است، ـ إنشاءالله ـ حشر این استاد بزرگوار و همه اساتید و همه علما و همه مؤمنان و شهدا با انبیا و اولیای الهی باشد، سعی شما بزرگواران که در مجمع عالی حکمت تلاشها و کوششهای عقلی فراوانی کردید و میکنید ـ إنشاءالله ـ مقبول ذات أقدس الهی و مورد دعای وجود مبارک ولی عصر(ارواحنا فداه) باشد و اساتید بزرگواری که مسئولیت رسمی این مجمع را به عهده داشتند و دارند، تدریس میکنند، تألیف میکنند، قلمهای آنها و آثار اینها جزء برکاتی باشد که خدا اینها را قبول بکند و سوگند یاد بکند که ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا یسْطُرُونَ﴾[1] خدا آن کتاب را، آن مقالهای را مورد سوگند خود قرار میدهد که او را قبول کرده باشد و ـ إنشاءالله ـ مجمع عالی حکمت از این قبیل هست که نوشتههای اینها ـ إنشاءالله ـ مقبول حق است و مورد سوگند خداست که فرمود من به مسطورات، به مکتوبات این بزرگواران سوگند یاد میکنم: ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا یسْطُرُونَ﴾.
در محضر اساتید محترمی هستیم که چند جمله به عنوان پیام عرض میشود. مستحضر هستید که علوم عقلی پایه بسیاری از مسائل هست. خدا مرحوم کلینی(رضوان الله تعالی علیه) را غریق رحمت کند! که یک مقدمه تقریباً ده صفحهای دارد که در آن مقدمه پایان خط آخر مقدمه این است که «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَیهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ یحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَلیهِ الْعِقَابُ»؛[2] همین یک خط. آخرین خط این است که قطب فرهنگی اسلام، عقل است. احتجاج به عقل است، ثواب به عقل است، عقاب به عقل است. «هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَیهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ یحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَلیهِ الْعِقَابُ» و مرحوم میرداماد(رضوان الله تعالی علیه) هم در الرواشح السماویه به احترام خود کلینی این مقدمه را شرح کرده،[3] مخصوصاً این خط آخر را. خط آخر عبارتش همین است که عرض شد که فرمود: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِی عَلَیهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ یحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَلیهِ الْعِقَابُ»؛ لذا میفرماید چون عقل این است، ما کتابمان را با عقل شروع میکنیم و براهین عقلی را ذکر میکند.
اینکه ایشان میفرماید که عقل مورد احتجاج است، در همین کتاب العقل این حدیث شریف را هم نقل میکند که حجت خدا بر مردم، وحی است. این در روایتی است که مرحوم کلینی نقل کرد: «حُجَّةُ اللَّهِ عَلَی الْعِبَادِ النَّبِی وَ الْحُجَّةُ فِیمَا بَینَ الْعِبَادِ وَ بَینَ اللَّهِ الْعَقْل»،[4] این مقدمه بحث.
این روایت را وقتی بر قرآن کریم عرضه میکنیم، میبینیم قرآن پیامش هم همین است. در بخش پایانی سوره مبارکه «نساء» که راز رسالت انبیا را ذکر میکند که میفرماید ما برای چه پیامبر را فرستادیم؟ ﴿رُسُلاً مُبَشِّرینَ وَ مُنْذِرین﴾ این برای اینکه ﴿لِئَلاَّ یكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾؛[5] معلوم میشود که یک طرف خداست و یک طرف خلق. این حرف سنگین است؛ ولی فلسفه این را حلّ کرده و حلّ میکند. یک طرف خداست و یک طرف خلق و خلق، آن قدر قدرت دارد که با خدا محاجّه کند و اگر خدا آن کار خاص را که مربوط به اوست، انجام ندهد، تحت احتجاج بشر قرار میگیرد. فرمود: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرینَ وَ مُنْذِرین لِئَلاَّ یكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾، طرز احتجاج هم این است که عقل میفهمد که خدایی هست و میفهمد که باید عادل باشد و میفهمد که نمیپوسد؛ از پوست به درمیآید، بعد از مرگ خبری هست؛ اما از این احکام هیچ نمیداند. این باید عادل باشد؛ یعنی «وضع كلّ شیء بحسبه»[6] جای اشیا کجاست؟ نمیداند! جای اشخاص کجاست؟ نمیداند! جای اشیا را اشیاآفرین میداند، جای اشخاص را اشخاصآفرین میداند. این محصولات انگور همه اینها حلال است یا بین شراب و شربتش فرق است؟ این همه حیواناتی که در دریا هستند، همه حلال هستند یا فلسدار و بیفلس فرق دارند؟ این چه میداند. عقل میگوید من باید عادل باشم و نمیدانم. تو چرا نگفتی که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب است؟ من میدانم که بعد از مگر خبری هست؛ اما نمیدانم که آن جا چیست؟ تو چرا راهنما نفرستادی؟ این احتجاج عقل «علی الله»: ﴿لِئَلاَّ یكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾.
مستحضر هستید که «بعد» ظرف است و ظرف مفهوم ندارد، مگر در مقام تحدید؛ یعنی قبل از رسل حجت عقل بر خدا تام است، بعد از آمدن رسل فرمود: ﴿فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ﴾[7] بنا بود بگوییم، فرستادیم.
در بخش سوم یعنی بعد از سوره «نساء» و بعد از سوره «انعام»، در سوره «انبیاء» فرمود: ﴿لاَ یسْئَلُ عَمَّا یفْعَلُ﴾؛[8] هر چه باید بگوییم، گفتیم. هر چه که برای ما بر ما لازم بود، ما گفتیم. اینجا مسئله عقلانیت وحیانی در میآید. عقل چیزی است که وحی را میفهمد و میداند به دست کیست و باید از او صادر شود و اگر صادر نکرد، با او احتجاج میکند. این همان بیانی است که حضرت فرمود حجت بین خدا و خلق، «العقل» است. این تازه اوّل مشکل! عقل انسان مخلوق عبد ذلیل با خدا احتجاج کند؛ یعنی چه؟ ﴿لِئَلاَّ یكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ﴾! این یعنی چه؟ همین عقل میگوید این حوزه را من مشخص میکنم که کجا حرف میزنم، با چه چیزی حرف میزنم، با چه کسی حرف میزنم! همین عقل میگوید به اینکه احتجاج کردن، بردن، دادن، اینها در حوزه فعل خداست، نه در حوزه ذات خدا. ما یک ذات داریم که منطقه ممنوعه است. یک صفت ذات داریم که منطقه ممنوعه است. میفهمیم که نافهمیدنی است، چون نامتناهی است. در بحثهای حصولی و بحثهای برهانی، عقل میگوید من دستم باز است. هیچ جایی نیست که من دستم بسته باشد. من نامتناهی را خوب میفهمم، اوصاف نامتناهی را خوب میفهمم، روزانه کار من هم همین است؛ اما او مفهوم نیست، او مفهوم نامتناهی نیست، او حقیقت نامتناهی است که من به آن دسترسی ندارم. آن جایی که میفهمم، برهان است و استدلال است، من دستم باز است، تا آن جا که ممکن است من میفهمم. شما از نامتناهی بیشتر که چیزی ندارید. حداکثر نامتناهی را بگویید، من انواع نامتناهی، اقسام نامتناهی، کجا نامتناهی ممکن است، کجا نامتناهی محال است، همه آن را میفهمم، کتاب هم نوشتم؛ اما ما مکلّف به عرفان نیستیم، ما مکلّف به برهان هستیم. ما به فهم، به استدلال مکلّف هستیم، دسترسی هم داریم؛ اما به ما گفتند نروید آن طرف. شدنی نیست، چه چیزی را میخواهی ببینی؟ به قدر خودت ببینی، او قدر ندارد. او بسیط است، یک؛ نامتناهی است، دو. این از آن سنخی نیست که کسی بتواند بگوید: «آب دریا را اگر»[9] آب دریا مرکّب است، اگر دارد، سطح دارد، عمق دارد، ساحل دارد، به قدر تشنگی میتواند چشید، گرچه قابل کشیدن نیست؛ اما شهود حق، عرفان حق، ذات حق، مصداق خارجی، بسیط است، یک؛ نامتناهی است، دو. کجا را میخواهی بشناسی؟ تنها امام نیست، همه این بزرگان گفتند، آنْجا شهود مستحیل مستحیل است. نه معبود کسی است که امام در تعلیقاتشان دارند، نه مشهود کسی است نه معبود کسی است. او را میخواهید عبادت کنید، به علم شهودی راه ندارید. تکلیف هم آن جا نیست، تکلیف همین ظاهر آیات قرآن و استدلال است. بله، ما برهان داریم، او حقیقتی است، موجود خارجی و نامتناهی است؛ اما این موجود خارجی، موجود خارجی به حمل اوّلی است نه به حمل شایع. نامتناهی به حمل اوّلی است نه به حمل شایع. ما مکلّف به برهان هستیم نه به عرفان. بنابراین آن منطقه، منطقه ممنوعه است. به هیچ وجه نمیشود رفت. ما حداکثر خودمان را مشاهده میکنیم.
خدا مرحوم صدر المتألهین را غریق رحمت کند! در همان جلد اوّل اسفار دارند. حالا بر فرض شما به مقام فنا رسیدید، مقام فنا که به معنای نابودی نیست؛ یعنی این شخص هست، «رسد آدمی به جایی كه به جز خدا نبیند»[10] هیچ کسی را نمیبیند؛ اما به هر حال هست. این موجودی که هست، به اندازه خود میبیند. او که اندازه ندارد! پس معلوم میشود ظهور او را میبیند، فیض او را میبیند، جلوه او را میبیند. آن که اندازه دارد ظهور اوست، نه خود او. ما مکلّف به عرفان نیستیم، عرفان ذات مستحیل است. حرف ایشان هم در جلد اوّل اسفار این است که اگر کسی به مقام فنا رسید، فنا به معنی نابودی نیست. این شیء به مقام فنا رسید؛ یعنی خودش را نمیبیند، ولی هست. این شیء اگر بخواهد مشاهده بکند، به اندازه خودش مشاهده میکند. چیزی را مشاهده میکند که اندازه دارد و آن ظهور حق است. او اندازهپذیر نیست.
بنابراین همین عقل میفهمد که ما به او دسترسی نداریم. وقتی به او دسترسی نداریم، چگونه احتجاج بکنیم؟! پس تنزّل میکند که من با یک مرحله دیگری، با چیزی گفتگو و محاجّه میکنم و آن مقام فعل اوست و دین اوست. من با دین او احتجاج میکنم. همانطوری که دین او را یاری میکنم: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ ینْصُرْكُمْ ﴾؛[11] یعنی مکتب او را و دین او را، من درباره دین او و قرآن او احتجاج میکنم. به دین او میگویم چرا نگفتی که من چه باید بکنم؟ تو که دین داری، مکتب داری، حساب داری، حرف داری، پس تمام این احتجاجها میافتد در مقام فعل حق که فصل سوم است و «منطقة الفراق» است و گرنه ذات أقدس الهی منطقه ممنوعه است. صفات ذات که عین ذات است منقطه ممنوعه است. برهان بخواهی اقامه کنی «الی ماشاءالله» چندین کتاب نوشته و نوشتیم. شهود داشته باشی، ذرّهای سهم نداری، برای اینکه آن مثقال، اندازه ندارد؛ یا همه یا هیچ. همهاش مستحیل است، پس هیچ!
پس این احتجاج میافتد در مقام نصرت. همانطوری که ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ ینْصُرْكُمْ ﴾، عداوت کجاست؟ ولایت کجاست؟ دشمن خداست: ﴿مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ﴾،[12] ﴿عَدُوًّا لِلَّهِ﴾؛ یعنی چه؟ فرض ندارد، فرضش مستحیل است، نه فرض محال. در بیان نورانی حضرت امیر است که شما خیال نکنید که بتوانید در برابر خدا حرفی بیاورید، کلّ سرمایه شما سربازان خداست. خدا اگر بخواهد کسی را بگیرد، از جای دیگر لشکرکشی نمیکند؛ شخص را با زبان خود میگیرد. فرض ندارد که انسان در برابر خدا بایستد؛ یعنی چه؟ نه فرض محال است، فرضی است محال! یعنی کلّ این، سرباز خداست: «أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُه»؛[13] درست است که ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾؛[14] مثلاً حرفی میزند رسوا میشود. جایی میرود رسوا میشود. یک امضا میکند رسوا میشود. اگر خواست خدا کسی بگیرد، از جای دیگر لشکرکشی نمیکند. ﴿مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ﴾؛ یعنی چه؟ در مقام فعل است؛ یعنی با دین او. نصر خدا در مقام دین او. احتجاج در مقام دین او. پس تمام این حرفها برمیگردد به مقام فعل خدا که فصل سوم است.
دو تا قاعده میماند که فلسفه عهدهدار این دو تا قاعده است در کنار این دو تا قاعده نشسته است؛ البته قواعد فراوانی داریم. یکی اینکه ما در «جوشن کبیر» و امثال «جوشن کبیر» اسمای فراوانی، اوصاف فراوانی برای ذات أقدس الهی قائل هستیم، خدا این است این است این است! فلسفه کارش این است که بگوید حمل وجود دارد، چون حمل بحث منطقی نیست، بحث فلسفی است. فلسفه حمل را ثابت میکند، قضیه را ثابت میکند، به منطق میدهد، میگوید درباره او بحث بکن! در فلسفه وقتی تقسیم شد بحث، به بحث وحدت و کثرت که رسید، در بحث وحدت و کثرت فلسفه بحث میکند که وحدت دو قسم است: یا وحدت محضه است؛ مثل زید، عمرو، بکر، این وحدتهاست. یا «وحدة علی کثرة» است که میگوییم: «زید قائم». در وحدت محضه همهاش «هو» است، «هو، هو، هو»! در «وحدة علی کثرة» که حمل است، دو تا واحد است که به جای دو تا «هو هو» میگوییم «هوهویت». هوهویت؛ یعنی دو تا «هو» با هم یکی شده. زید «هو» است، عمر «هو» است، بکر «هو» است، زید «هو» است، قائم «هو» است؛ اما وقتی گفتیم «زید قائم» این دو تا «هو» شد یکی، میگوییم هوهویت. این را فلسفه ثابت میکند بعد به منطق میدهد میگوید درباره آن بحث بکن. آن وقت منطق درباره این حمل بحث میکند ما اقسام حمل داریم، حمل اوّلی داریم، حمل شایع داریم، موجبه داریم، سالبه داریم، کلّی داریم، موجّه داریم.
ما در اسمای حُسنای ذات أقدس الهی که اسما فراوان هستند، نمیدانیم منطقه ممنوعه کجاست! منطقه مفهوماً روشن برای ماست، میگوییم: «هو الحی القیوم، العلیم، القدیر» اینها اوصاف ذات است؛ اما «هو رازق»، «هو خالق»، «هو باسط الرزق»، «هو شاف» اینها را هم داریم. کدام یکی از این محمولها صفت فعل است و کدام یک از اینها صفت ذات؟ موضوع قضیه معین میکند، چون قضیه یک موضوع دارد، یک محمول دارد، یک نسبت دارد، یک جهت دارد. کارها هم تقسیم شده است که ما اگر خواستیم بفهمیم این از چیست، گاهی به موضوع نگاه میکنیم، گاهی به محمول نگاه میکنیم، گاهی به حمل نگاه میکنیم، گاهی به جهت نگاه میکنیم. اگر جهت ضرورت ازلی بود، معلوم میشود که برای ذات است. اگر ضرورت ذاتی بود، معلوم میشود پایینتر است. این چهار عنصر محوری هر کدام با ما حرف میزند. ما اگر خواستیم ببینیم از چه قبیل است؟ اگر مربوط به موضوع باشد، موضوع را نگاه میکنیم. اگر مربوط به محمول باشد، محمول را نگاه میکنیم. اگر مربوط به کیفیت حمل باشد، حمل را نگاه میکنیم و اگر مربوط به ازلیت باشد یا ضرورت ذاتی باشد، جهت را نگاه میکنیم. ما اگر خواستیم ببینیم که این صفت، صفت فعل است یا صفت ذات؟ این عین ذات است یا غیر ذات؟ این را موضوع قضیه مشخص نمیکند. این به دست محمول قضیه است. محمول قضیه هم در این راهنمایی مستقل نیست. قاعده یعنی قاعده! این یک قاعده فلسفی دیگر میخواهد که این دوتا میشود دو تا قاعده فلسفی.
بیان مطلب این است که ما سه تا قضیه داریم در هر سه قضیه، موضوع مشخص است؛ ولی محمولها فرق میکنند. ما میگوییم: «زید هو ناطق» زید ذات است، هو هم به همین زید برمیگردد ناطق میشود ذاتی. «زیدٌ هو عالمٌ» موضوع زید است، هو هم به زید برمیگردد؛ اما محمول وصف است. «زید هو قائم» زید همان زید است، هو هم به همان زید برمیگردد، محمول فعل است. ذات بالا، وصف وسط، فعل پایین. سخنگو در اینجا محمول قضیه است. تعیین اینکه محور اتّحاد کجاست، به دست محمول قضیه است نه موضوع قضیه. این «جوشن کبیر»، این هزار اسم، اینها همهجا «الله» است. هو هم به «الله» برمیگردد؛ اما شما هزار تا قضیه دارید. بعضی به ذات برمیگردد؛ مثل حی و علم. بعضی به صفت برمیگردد. بعضی به فعل برمیگردد. به فعل جمال برمیگردد، به فعل جلال برمیگردد. تعیین محور اتّحاد موضوع و محمول، به دست محمول قضیه است.
قاعده بعدی که خدا مرحوم کلینی را غریق رحمت کند! البته فلاسفه ما زیاد گفتند، حکما گفتند؛ اما او پرچمدار این قسمت بود که ما از کجا بفهمیم این محمول صفت فعل است؟ حالا ما میخواهیم از راه محمول بفهمیم، این محمول از کجا صفت فعل است، صفت ذات نیست؟ این را از کجا بفهمیم؟ میگوید این را از راه حمل بفهم. اگر حمل همهاش موجبه بود، بدان این با ذات رابطه دارد؛ اما اگر سالبه هم در آن بود، گاهی سلب بود، گاهی ایجاب، معلوم میشود فعل حق است، چون اگر برای ذات حق باشد دیگر سلبپذیر نیست که گاهی قضیه سالبه داشته باشید و گاهی قضیه موجبه. نمیتوانید بگویید که «الله قد یکون عالما قد لا یکون»! «قد یکون حیاً قد لا یکون»! «قد یکون قادرا قد لا یکون»! دو تا قضیه داشته باشید یکی موجبه یکی سالبه، درباره حیات نیست، درباره علم نیست، درباره قدرت نیست، اینها نیست؛ فقط موجبه است.
اگر حمل دو گونه بود، هم موجبه بود هم سالبه، معلوم میشود محمول صفت فعل است. این را مرحوم کلینی میگوید، دیگر نمیتوانیم بگوییم «قد یعلم قد لایعلم»! «قد یقدر قد لا یقدر»! اما در فلان وصف بله، میتوانید بگویید که «قد یرزق قد لا یرزق»، «قد یمیت قد لا یمیت»، «قد یحیی قد لا یحیی»، گاهی اماته است، گاهی نیست.
پس حمل سخنگوی تعیین محمول است، آنگاه محمول سخنگوی تعیین محور وحدت است که ذات با این محمول در کجا با هم متحد است؟ در ذات نه، در صفت ذات نه، در خارج از ذات متحدند، پس محمول به تنهایی، خودش حرف فراوانی دارد؛ اما این به تنهایی نمیشود بفهمیم که موضوع با این کجا اتحاد دارند؟ اما این حمل نشان میدهد که گاهی این هست، گاهی نیست، گاهی موضوع هست، گاهی این نیست. معلوم میشود این با موضوع اتحاد ندارد، پس دو تا قاعده میشود: یکی تعیین محور اتحاد موضوع و محمول به دست محمول است؛ یکی تعیین اینکه محمول فعل است یا غیر فعل، به دست حمل است. این دومی را مرحوم کلینی تصریح کرده است.
از اینجا ما میرسیم به مسئله «داخلٌ فی الأشیاء لا بالممازجة»[15] آن وقت خوب برای ما مثل دو دو تا چهارتا روشن میشود که این با فعل خدا کار دارد نه با ذات خدا. خدا بله، مطلق است نامتناهی است؛ اما «قد یکون داخلا قد لا یکون داخلا»، قبل از اینکه زمین پیدا بشود که داخل در زمین نبود. قبل از اینکه درخت پیدا بشود، قبل از اینکه انسان پیدا بشود، قبل از اینکه فرشته پیدا بشود که داخل در اینها نبود. اگر این قاعدهها راه عقلی خودشان را طی کند، دیگر کسی نمیتواند بگوید این «داخل فی الاشیاء»، پس ـ خدای ناکرده ـ خدا داخل است. بله، «الله» را میگوییم، هو هم به «الله» برمیگردد؛ اما «الله هو رازق، قد یرزق قد لا یرزق؛ قد یدخل قد لا یدخل». الآن سه تا قضیه یعنی سه تا قضیه شما دارید: قبلاً نبود، الآن هست، بعداً هم نیست. این درخت قبلاً موجود نبود، «لم یکن الله داخلاً فیه». الآن که موجود است «الله داخل فیه»، پس فردا که موجود شد «لا یکون». سه تا قضیه داریم: سالبه، موجبه، این موجبهاش محفوف بین دو تا سالبه است. تمام یعنی تمام اشیا این است. آدم راحت میشود. وقتی عقلانیت وحیانی داشته باشد راحت است. چه کار به ذات خدا دارد؟ خدا کجا داخل در اشیا است؟ تا شما بگویید «لیس بواحد، لیس بمتحد» دخول هست؛ اما اتحاد نیست، دخول گاهی هست، گاهی اینطور نیست. صفت، صفت فعل است. اگر عقلانیت وحیانی همانطوری که در حوزه فقه و اصول رواج دارد، رواج پیدا کند، هیچ مشکلی ما نداریم. مرز ذات مشخص است، مرز صفت ذات مشخص است، مرز فعل مشخص است.
این زمین سابقه عدم دارد، لاحقه عدم دارد، بین العدمین هم چند صباحی موجود است. انسان همینطور است، شجر همینطور است، حجر همینطور است. بر فرض هم به رحمت مطلقه او هم برسید، به ضرورت ازلی نمیرسید. ضرورت ذاتی است حداکثر. اگر هم بر فرض یک عده ثابت کردند که ما یک موجود قدیم داریم که ثابت شدنی نیست، حالا بر فرض ثابت کرده باشید، این مسبوق به عدم ازلی است، قبلاً نبود. آن مرتبهای که مسبوق به عدم ازلی است، «الله لم یکن داخلا فیه». آدم راحت راحت است. مقام ذات محفوظ است، صفت ذات محفوظ است، منطقه ممنوعه محفوظ است. فرق عرفان و برهان مشخص است. ما مکلّف به عرفان نیستیم، مکلّف به برهان هستیم. بحث فلسفی باز است. کسی با مفهوم کاری ندارد. هر چه شما بخواهید عقل پیش میرود. عقل پیش میرود.
در پایان به عرض عزیزان من، اعضای محترم مجمع عالی برسانم که این علم را و این اساتید بزرگوارانی که دارید قدرشناسی کنید. من آن نکتهای که بعضی از اساتید ما به ما سفارش کردند به شما عرض میکنم. من در شهریور شهریور 34 بود که از تهران خواستم بیایم قم. رفتم خدمت استادمان مرحوم آقا شیخ محمد تقی آملی. این از اساتید کمنظیر بود، شما هم سعی کنید ـ إنشاءالله ـ راه علامه طباطبایی را طی بکنید. این حکیمی بود متعبّد، متشرّع، حرفی که ـ خدای ناکرده ـ قابل فهم نباشد، نمیگفت و حرفی که مثلاً مربوط به خواص بود، در توده مردم نمیگفت، بارها میفرمود خود ائمه(علیهم السلام) به ما نشان دادند که حرفها را کجا بزنیم، چگونه حرف بگوییم. در ذیل ﴿ن وَ الْقَلَمِ﴾، اینجا بارها این حدیث را خواندند که راوی سؤال میکند که ﴿ن وَ الْقَلَمِ﴾ چیست؟ حضرت فرمود؛ مثلاً نهری بود و اینها. بعد فرمود دو تا فرشتهاند و امثال آن. تا رسید به اینکه ﴿ن﴾ فرشته است و قلم هم فرشته است. عرض کرد «زدنی بیاناً»! حضرت فرمود یک عده دارند میآیند! همین قدر کافی است. آدم هر حرف را که همه جا نمیزند.[16] فرمود ما تا اینجا را که گفتیم بقیه را یک عده دارند میآیند، نمیشود ما این حرف را بزنیم.
من رفتم حضورشان ضمن خداحافظی عرض کنم که برنامه ما چه باشد؟ چون یک وقت هم من به عرض شما رساندم که ایشان اوّلین سالی که ما فقه و اصول شروع کردیم، نیم ساعت فقه میگفتند، نیم ساعت اصول، ما جزوه نویسی را از ایشان یاد گرفتیم؛ یعنی اوّل که نمیدانستیم چگونه جزوه بنویسیم! ایشان این مصباح الهدی را تازه داشتند مینوشتند. بزرگواری کردند جزوهها را به من میدادند، ما میرفتیم شب مینوشتیم که جزوهنویسی را یاد بگیریم، اوّلین سالی بود که درس خارج رفتیم. تمام یعنی تمام! در تمام صفحات «بسم الله الرحمن الرحیم یا صاحب الزمان ادرکنی»! ما در اوّلش یک «بسم الله» میگوییم! در تمام صفحات. تقریراتی هم از مرحوم سعید العلمای بابلی به دست ما رسید که برخیها حالا شبهه دارند، این سعید العلماء همبحث مرحوم شیخ انصاری بود هر دو شاگرد شریف العلماء بودند. او تقریراتش در اصول است. در غالب صفحات این قسمت دست چپ، غالبش «یا ابوالفضل ادرکنی»! «یا ابوالفضل ادرکنی»!
غرض این است که مرحوم آقا شیخ محمد تقی آملی اینطور بود. تمام صفحات «بسم الله الرحمن الرحیم یا صاحب الزمان ادرکنی». عرض کردم که آقا میخواهم بروم قم، دستور بدهید که چه درسی بخوانیم و چه کار بکنیم؟ فرمود درس یک فقه، یک اصول، یک معقول، اما قدر قم را بدانید به دو دلیل: یکی کریمه اهلبیت است که دیگر قابل بیان نیست! دوم بزرگانی که آن جا دفن هستند، قبور آنها منشأ برکت است. بسیاری از بزرگان دفن هستند. بعد این را گفتند که این رسم بود از سابق مثلاً در چهار هزار سال قبل که میرفتند کنار قبور بزرگانشان، برکات نصیبشان میشد. میرفتند کنار قبر ارسطو، آن جا مباحثه میکردند فیض میگرفتند. حالا ایشان نگفته بود که ما باور نمیکردیم. ما آن وقتها قبسات داشتیم؛ منتها قبسات چاپ قدیم هر وقت ضرورت پیدا میشد که مثلاً مرحوم آخوند چیزی نقل میکرد، مراجعه میکردیم؛ اما جزء کتابهای بالینی نبود. بعد از این چاپ جدید جزء کتابهای بالینی شد، با آن مرتّب مأنوس بودیم. ما به اواخر این کتاب شریف قبسات که رسیدیم در بحث زیارت قبور و بحث اموات و اینها که مردهها زندهاند و علما زندهاند و اینها، ایشان مرحوم میرداماد در قبسات صفحه 456 دارد که امام رازی در کتاب مطالب العالیه دارد که «جرت عادت جمیع العقلاء بأنهم یذهبون إلی المزارات المتبرکة و یصلّون و یصومون و یتصدقون عندها و یدعون الله تعالی فی بعض المهمات فیجدون آثار النفع ظاهرة و نتایج القبور لائحة یحکی ان اصحاب ارسطاطالیس کلما صعبت علیهم مسئلة ذهبوا إلی قبره و بحثوا فیها فکانت تنکشف لهم تلک المسئلة و قد یتفق مثل هذا کثیرا عند قبور الاکابر من العلماء و الزهاد و لولا بقاء النفوس بعد الموت الابدان لم یتصور امثال ذلک»، این را مرحوم میرداماد از المطالب العالیه فخر رازی نقل میکند. مطالب العالیه بعد چاپ شد؛ اما حالا بعد که مراجعه کردیم، جلد هفتم این المطالب العالیه صفحه 131 این مطلب را دارد که «یحکی ان اصحاب ارسطاطالیس کانوا کلما صعبت علیهم مسئلة ذهبوا الی قبره و بحثوا فیها و کان تنکشف لهم تلک المسئلة»، همین عبارتی که مرحوم میر داماد نقل کرد و چون ابوریحان بیرونی معاصر مرحوم بوعلی بود و در عظمت علمی او هم حرفی نبود، ریاضیدان بود؛ منتها از بس ریاضیدان بود که فلسفهاش تحت الشعاع قرار گرفت. ایشان این الآن یادم نیست که این جمله را گفته باشد یا نه! گفت ولی خاورمیانه را این فلاسفه احیا کردند. خاورمیانه را! گِلهای هم از علمای هند دارد. اینها در همین صفحه نوزده و بیست تحقیق ماللهند است، چون مدتی در هند بود. از کجا حالا آمد؟ ما این را حدس میزنیم، این یادم نیست که ابوریحان بیرونی گفته باشد! وجود مبارک خلیل حق که آمد، خاورمیانه جای الحاد و شرک بود، خاورمیانه را حضرت ابراهیم موحد کرد. بتها فراوان بود یا الحاد بود یا بتپرستی. حضرت برهان اقامه کرد: ﴿رَأَی الشَّمْسَ بازِغَةً﴾[17] گفت، قمر گفت: ﴿هذا رَبِّی﴾[18] گفت، «هذا آفل» است: ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلینَ﴾[19] گفت، اثر نکرد. دست به تبر برد: ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبیراً لَهُم﴾[20] اثر نکرد. مسئله ﴿حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ﴾[21] که شد خیلیها عوض شدند. شاید همان فکر عدهای را بیدار کرد. این من یادم نیست که ابوریحان گفته باشد، اما ابوریحان این حرف را در صفحه نوزده یا بیست تحقیق ماللهند دارند که به هر حال این بخش از خاورمیانه را یونانیها اداره کردند. بعداً وجود مبارک مسیح آمد، تکمیل کرد؛ ولی اینها جزء پیروان انبیای ابراهیمی بودند، جز شرک و الحاد چیزی دیگر نبود. اوّل کسی که آمد بساط توحید را پهن کرد و در این راه تبلیغ کرد، تبلیغ کرد تا شهید شد، سقراط بود. سقراط را برای چیزی دیگر نکشتند، برای توحید کشتند. او که شهید راه توحید شد، افلاطون تربیت کرد، بعد ارسطو تربیت کرد. حرف ابوریحان این است که ای کاش کاری که فلاسفه یونان کرده بودند، علمای هند میکردند که ما موشپرستی نداشتیم. این را صریحاً گِله میکند، چون خود مدتی در هند بود. من همین را چند سال قبل علمای هند آمدند، گفتم، دیدم اشک ریختند گریه کردند، بله، اگر علمای قبلی ما توحید را تکمیل میکردند ما الآن گرفتار موشپرستی و گوسالهپرستی نبودیم. به هر حال برای چه چیزی سقراط را کشتند؟ نه مشکل سیاسی داشت، نه مشکل اجتماعی داشت، نه مشکلی داشت؛ فقط توحید بود و در راه توحید کشته شد.
بنابراین شما عزیزان راه علامه طباطبایی را طی بکنید. یک وقت اشکالات فراوانی کردند، من یادم است صریحاً گفتند این هم نظری است. این «لَا تُحَرِّكُهُ الْعَوَاصِف»،[22]ما باید حرف خودمان را بزنیم، قبول و نکول به دست ما نیست. اصرار نداشته باشیم که قبول کنند، نکردند! او هم فکری دارد. به ما گفتند این را بگویید، برهان اقامه کنید، حکیمانه برهان اقامه کنید. اگر حکیمانه گفتید، اثر دارد. آن وقت نه انسان به ظاهری برمیخورد که راهحلّ نداشته باشد! کدام متشابه است که محکم نداشته باشد؟ ای کاش به ما میگفتند هر شب قرآن به سر بکنید؟! این کتاب بوسیدنی است.
من مقدم همه شما عزیزان و این اساتید بزرگوار را گرامی میدارم، امیدواریم که حکمای خوبی باشید، فقهای خوبی باشید، علمای خوبی باشید. این نظام را، این خون پاک شهدا را که تمام این برکات به وسیله اینهاست، به بهترین وجه حفظ بکنید و به نسل بعد بسپرید!
از ذات أقدس الهی مسئلت میکنیم امر فرج ولی خود را تسریع بفرماید!
نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سایه ولی خود، حفظ بفرماید!
روح مطهّر امام راحل و همه حکما و همه فقها و همه علما را با انبیای الهی محشور بفرماید!
شهدای ما را با شهدای کربلا محشور بفرماید!
مشکلات دولت و ملّت و مملکت را به برکت قرآن و عترت در سایه ولی خود حلّ بفرماید!
هر خطری که هست، به استکبار و صهیونیسم برگرداند!
و این دعا را در حق همه مسلمانهای عالم، مستجاب بفرماید!
و این نظام را تا ظهور صاحب اصلی خود از هر خطری محافظت بفرماید!
«غفر الله لنا و لکم و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
پاورقی:
[1]. سوره قلم, آيه1.
[2]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص9.
[3]. الرواشح السماوية في شرح الأحاديث الإمامية (ميرداماد)، ص39.
[4]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص25.
[5]. سوره نساء، آيه165.
[6]. تفسير کنز الدقائق و بحر الغرائب، ج6، ص428.
[7]. سوره أنعام، آيه149.
[8]. سوره انبياء، آيه23.
[9]. مثنوي معنوي، دفتر ششم، بخش1.
[10]. ديوان سعدي، غزل18؛ «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند ٭٭٭ بنگر که تا چه حد است مکان آدميت».
[11]. سوره محمد، آيه7.
[12]. سوره بقره، آيه98.
[13]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه199.
[14]. سوره فتح، آيه4.
[15]. ر.ک: نهج البلاغه(للصبحي صالح)، خطبه1؛ «مَعَ كُلِّ شَيْءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْءٍ لَا بِمُزَايَلَة».
[16]. نورالثقلين، ج5، ص388؛ «... و اما «ن» فهو نهر في الجنة قال الله عز و جل اجمد فجمد فصار مدادا، ثم قال عز و جل للقلم: اكتب فسطر القلم في اللوح المحفوظ ما كان و ما هو كائن الى يوم القيامة، فالمداد مداد من نور و القلم قلم من نور و اللوح لوح من نور، قال سفيان: فقلت له: يابن رسول الله بين لي امر اللوح و القلم و المداد فضل بيان و علمني مما علمك الله فقال: يا بن سعيد لو لا انك أهل للجواب ما أجبتك، فنون ملك يؤدی الى القلم و هو ملك، و القلم يؤدی الى اللوح و هو ملك، و اللوح يؤدی الى إسرافيل، و إسرافيل يؤدی الى ميكائيل، و ميكائيل يؤدی الى جبرئيل، و جبرئيل يؤدی الى الأنبياء و الرسل صلوات الله عليهم، قال قال لي: قم يا سفيان فلا آمن عليك».
[17]. سوره انعام، آيه78.
[18]. سوره مائده، آيه95.
[19]. سوره انعام، آيه76.
[20]. سوره انبياء، آيه58.
[21]. سوره انبياء، آيه68.
[22]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص455.