حقيقت جويي و حقيقت خواهي، نياز فطري انسان است. انسان در رويارويي با حوادث و اشياء جهان پيش خود سؤالات مختلفي را مطرح مي كند كه براي پاسخگويي به آن پرسش ها و برآورده شدن نياز فطري خويش، ناگزير به شناسايي جهان است. شناخت كلّي جهان هستي، همان چيزي است که تحت عنوان «فلسفه» از آن ياد مي شود.
البته ممكن است انسان در مقام شناخت هستي و ارائه پاسخ به سؤالات خويش، در اثر ابتلاء به حجاب وهم و خيال و گرفتار شدن به اصالت حس، قوّهٴ تفكّر خود را صرفاً در محدوده محصور طبيعت صرف كند و همواره با سير افقي در طبيعت از سير عمودي به سوي خالق طبيعت غافل شود و به بيراههٴ تاريك الحاد قدم بگذارد. از سويي ديگر، عقلِ حقيقت جويي كه در رهن وهم و خيال نيست در اين فتوا درنگ نمي كند كه اصل عليّت، يك مسألهٴ عقلي است نه حسّي، و هرگز «ممكن» بدون تحقّق علت غايي و علّت فاعلي اي كه خود بي نياز از علّت باشد، حظّي از هستي نخواهد داشت.
نظام فلسفه الهي، «موجود» را اعمّ از واجب و ممكن، مادّي و مجرّد، دنيوي و اخروي مي داند و بر همين اساس، به لحاظ معرفت شناسي، عقل و تجريد را در كنار احساس و تجربه حجّت مي داند و به كاشف بودن عقل اعتراف دارد؛ امّا فلسفهٴ الحادي «موجود» را اخصّ در ممكن و مادّي و دنيوي مي پندارد و از لحاظ معرفت شناسي، حس گرا و تجربه محور است. فلسفه با اتخاذ رويكرد ايماني و الهي يا رويكرد مادّي و الحادي در ايمان و الحاد علوم جزئي (علومي كه عهده دار شرح و تفسير موضوعات جزئي جهان خارج اند مانند علم طبّ، علم نجوم و...) تأثيرگذار است.
با بررسي اجمالي از خصوصيات نظام فلسفي و توضيح معناي «علم ديني»، تأثير فلسفه بر ديني بودن يا ملحد بودن علوم جزئي تبيين مي شود.
ويژگي هاي اساسي فلسفهٴ مطلق
1. عموميّت و كليّت مسائل فلسفي
گسترهٴ هر علمي را وسعت معلوم آن علم تبيين مي كند. وسعت معلومات در هركدام از دانش هاي تجربي، رياضي و انساني (مانند علم حقوق، روان شناسي، جامعه شناسي و...) محدود است؛ امّا قلمرو فلسفه كه دربارهٴ موجود مطلق (موجود از آن جهت كه موجود است بدون تقيّد به قيد خاصّي مثل طبيعي، رياضي و...) بحث مي كند، از قلمرو علوم ياد شده وسيع تر است.
شناسايي هستي جهان، اثبات موضوعات علوم و تبيين نظام علّت و معلول، از مباحث گران سنگ فلسفهٴ مطلق محسوب مي شوند.
همهٴ «معلوم ها» در همهٴ علوم، جزء جهان به شمار مي آيند و در قلمرو وسيع شناخت فلسفي قرار دارند و از اين رو، علوم متعلق به آن «معلوم ها» نيز تحت زعامت علمي است كه عهده دار شناخت جهان بيكران است. بنابراين، رهبري كاروان علوم بر عهدهٴ قافله سالار آنها يعني «فلسفه كلّي» است.
2. اطلاق و ثبات اصول فلسفي
فلسفهٴ مطلق به اندازهٴ توان بشر از ثبات و اطلاق برخوردار است؛ بنابراين مي تواند ترازوي حقّ و باطل و صدق و كذب علوم ديگر باشد؛ زيرا در فلسفهٴ مطلق، نسبيّت حقيقت نفي مي شود و اطلاق آن ثابت مي گردد؛ هرچند شناخت اشخاص مي تواند نسبي باشد. البته تحوّل هاي جزئي كه در كشف حقيقت رخ مي دهد، نه تنها در اصول كلّي و مطلق فلسفه رخنه اي ايجاد نمي كند؛ بلكه در مطلب جامع مربوط به بخش تحوّل يافتهٴ علوم جزئي نيز دگرگوني پديد نمي آيد؛ مثلاً قانون عليّت و معلوليّت كه از مسائل اصلي فلسفه است، با تحوّل هاي فراوان علل و معاليل يا با دگرگوني پديد نمي آيد؛ مثلاً قانون عليّت و معلوليّت كه از مسائل اصلي فلسفه است، با تحوّل هاي فراوان علل و معاليل يا با دگرگوني شناخت آنها، هرگز تغييري نمي كند. قانون نيازمندي حركت به محرّك و اصل احتياج حركت به مبدأ، منتهي، زمان و مسافت با تحوّل هاي شگرفي كه در زبان و زمان عده اي از بزرگان دانش تجربي و رياضي با كوشش ميداني آنها به ساحت علم بشري عرضه شد، دگرگون نشد و هيچ رخداد تازه اي در قانون حركت ـ كه در حكمت متعاليه با نگاه فلسفي مورد بررسي قرار مي گيرد ـ ظهور نكرد؛ نه قبض بطليموس مايهٴ انقباض حركت جوهري شد و نه بسط كپرنيك و رياضي دان هاي ديگر پايهٴ انبساط قانون حركت شد.
غرض آنكه اصول كلّي فلسفه، ثابت است نه ساكن؛ بنابراين تحوّلِ زماني يا زميني و يا تحوّل سپهري نه در صلابت ثبات اصول كلّي فلسفه ثلمه اي پديد مي آورد و نه در اطلاق آن، آسيب نسبيّت نفوذ مي كند.
3. «لا بشرط» بودن فلسفهٴ مطلق نسبت به ايمان و الحاد
هيچ علمي نسبت به ديني بودن يا ديني نبودن «لا بشرط» و بي تفاوتي نيست؛ چنانكه هيچ دانشي در ايمان و كفر خود كفا نيست؛ چون سرشت هر دانشي را ايمان يا الحاد فلسفه مطلق كه سرنوشت ساز است، رقم مي زند.
يگانه علمي كه در الحاد يا الهي بودن خود كفاست، فلسفه است، زيرا فلسفه در حقيقت امّ الكتابي كه كتابت هر كتاب و كتيبه اي، از آن استنساخ شده است، به عبارت ديگر تنها صحيفهٴ كامل فلسفهٴ مطلق است كه در آغاز پديد آمدنش نه ملحد است و نه موحّد؛ زيرا فلسفه در ابتدايي پيدايش خود، هنوز دربارهٴ صدر و ساقهٴ هستي، فحص بالغ نكرده است كه آيا مبدئي براي جهان هست يا نه؟ آيا پديده هاي عالم، ازلي و خود ساخته اند يا مصنوع آفريدگار حكيم و ازلي؟
بنابراين، فلسفه قبل از بلوغ به نصاب پژوهش، نسبت به الهي بودن يا الحادي بودن بي طرف است.
4. گرايش فلسفه به ايمان يا الحاد و تأثير اين گرايش بر علوم
هرچند فلسفهٴ مطلق در آغاز تكوّن خود و قبل از نائل شدن به مرحلهٴ پژوهش و تحقيق، نسبت به ايمان و الحاد «لا بشرط» است؛ امّا با تحقيق و كوشش مستمر به يكي از دو طرف گرايش مي يابد و سرانجام به همان طرف معيّن سوق داده مي شود.
اگر فلسفه كژراهه رفت و گَرد بيراهگي گِرد چشم او را گرفت و جهان بيني ناب از بينايي غبار گرفتهٴ او ربوده شد؛ خدايي را كه با صد هزار جلوه از ممكن غيب هستي برون آمد تا با صد هزار ديده تماشا شود، با يك ديده هم نمي بيند و صداي دلنوازش را اصلاً نمي شنود و پيام دلپذيرش را ابداً دريافت نمي كند و جهان را عبث، خود را ياوه، ديگران را بيهوده، مرگ را پايان راه و مردن را پوسيدن مي پندارد نه از پوست به در آمدن.
چنين فلسفه اي سر از الحاد در مي آورد و همهٴ علوم را ملحد مي كند؛ زيرا علوم جزئي عهده دار اثبات يا نفي خدا نيستند؛ بلكه در اين مطلبِ مهم تابع فلسفهٴ مطلق اند و با الحاد متبوع خود، همگي ملحد مي شوند و موضوعات مسائل خود را بدون خدا مي پندارند و علم را منحصراً محصول ذهن بشر مي شمارند و هندسهٴ مطالعاتي خود را (خواه دربارهٴ زمين، خواه دربارهٴ آسمان) افقي قرار مي دهند؛ يعني محدودهٴ پژوهش هاي علمي صرفاً در همين حيطه قرار مي گيرد كه فلان موجود معيّن قبلاً چنان بود و اكنون چنين است و پيش بيني مي شود كه در آينده نزديك يا دور به فلان وضعيّت درآيد؛ بدون آنكه در اين پژوهش ها از مبدأ فاعلي پديده ها سخني به ميان آيد. در اين راستا، هيچ فرض درستي از ديني بودن علم مطرح نخواهد بود؛ هرچند ممكن است شخص دانشور در اثر خصوصيّتي كه دارد، موحّد و مسلمان باشد.
اما اگر فلسفه صراط مستقيم را در پيش گيرد، از آسيب چپ و راست مصون، از گزند ارتجاع محفوظ، از آفت تندي و كندي زيانبار سالم و از اُفتِ ايستايي (به جاي رشد ايستادگي) در امان خواهد بود، آنگاه خداوند بالا و پستي و آفريدگار هرچه هستي را مي بيند و مترنّمانه همنوا با حكيم متألّه فردوسي فردوس منزلت، چنين مي گويد: «ندانم چه اي هرچه هستي تويي».
چنين فلسفه اي از تكاثر الحاد مي رهد، به كوثر الهي شدن مي رسد، آغاز و انجام جهان امكان را صنع آفريدگار حكم معرفي مي كند، نظام آفرينش را هدفمند مي شناسد و مرگ را هجرت از مرحلهٴ دنيا به مرتبهٴ آخرت مي شمرد و مردن را از پوستِ طبيعت به در آمدن و پوستين فاخر برزخي پوشيدن تلقّي مي كند.
چنين فلسفهٴ ملكوتي، هستي موضوعات همهٴ علوم را مخلوق خدا مي داند، قانون عليّت و معلوليّت را در كمال عمق و دقّت به «وجود مستقل و رابط» مستند مي كند و جامهٴ خلقت الهي را بر پيكر هر موجود امكاني مشاهده مي كند و اختيار و ارادهٴ انسان را نيز از بهترين بخشش هاي خدا به بشر مي يابد تا از اين طريق، فرد و جامعه به اختيار خويش نه بيراهه بروند و نه راه كسي را ببندند.
ثمر شيرين اين درخت تناور، ديني شدن همهٴ علوم است؛ يعني با استناد به فلسفهٴ الهي، همهٴ علوم اعمّ از تجربي، نيمه تجربي، تجريدي و شهودي (طبيعيّات، رياضيّات، الهيّات، اخلاق و عرفان) علومي ديني اند به طوري كه هيچ علمي در هيچ عصر و مصري مطرح نبود و مطرح نخواهد شد مگر اينكه در پرتو چنين فلسفه اي، الهي متولّد مي شود و الهي باقي مي ماند و از سويي ديگر، در فضاي چنين فلسفه اي، علم غير ديني متولّد نشد و متولّد نمي شود.
برخي از خصوصيّات فلسفهٴ الهي
1. آزادگي از «وهم» و «خيال»
در فلسفهٴ الهي اين اصل اساسي مورد تأكيد است كه اگر سعي و تلاش فيلسوف در تفكّر فلسفي بر اين باشد كه در فكر و انديشه از خطاء و خطيئه سالم بماند، آنگاه راه فلسفه را كه پيمودن طريق بديهي به سوي نظري و سفر از مجهول به سوي معلوم است، به طور صحيح طي مي نمايد؛ بنابراين آزادگي فيلسوف از هر رجس و رجزي مهم ترين دلمايهٴ رهيافت درست وي به اسرار هستي است و اين حريّت از هر وهم و خيال و رهايي از هرگونه ساده انديشي و كوته نظري، سبب تمايز علم جزئي از فلسفه از يك جهت و سبب امتياز اقليم وسيع فلسفه از محدودهٴ فلسفه مضاف از جهت ديگر خواهد شد.
متفكّري كه خود را رهن طبيعت مي پندارد و از تجرّد روح خود غافل است، هرگز جهان بين نخواهد بود و اگر نام فلسفه را بر زبان براند، فكر غير فلسفي خواهد داشت.
كِرم درون دانهٴ گندم، آسمان و زميني محدود دارد و هرگز از درخت، باغ و باغبان آگاه نيست؛ چون «زمين و آسمان او همان است». انسان طبيعت گراي غافلِ از باغبان جهان، پندار محدود و عقيدهٴ غير فلسفي خويش را چنين ابراز مي كند: ﴿إن هي الاّ حياتنا الدنيا نموتُ و نحييٰ﴾.[1] ﴿وما يهلكنا الاّ الدهر﴾.[2]
2. بهره گيري صحيح از علم منطق
فلسفه از آن جهت كه رهبري همهٴ علوم را بر عهده دارد، راه اجتناب از آفت ها و موانعی را که به وسيله دانش های ديگر بر آن عارض می شود، نشان مي دهد. علم منطق كه در اصل هويّت خود همانند ساير علوم استدلالي وامدار فلسفه است، آسيب شناسي را بر عهده دارد و گزند لفظي را از زيان معنوي جدا مي كند تا شبه يقين به جاي يقين قرار نگيرد و «گمان»، منصب «قطع» را اشغال نكند و برهان نما، برهان واقعي تلقّي نشود. به همين دليل، شيخ الرئيس فتوا دادند كه فراگيري بخش برهان منطق فريضه است.[3]
اين عزم ستودني، زمينه تشكيل صناعات پنج گانه و جداسازي قلمرو برهان از اقليم خطابه، جدل، شعر و مغالطه را فراهم كرد.
3. فلسفه الهي و اثبات موجود ضروري ازلي
فلسفهٴ الهي، جهان بيني ويژه اي است كه قضاياي ممكن را به ضروري، و قضاياي ضروري را به قضاياي ازلي منتهي مي بيند؛ چنانچه قضاياي نظري را با ارجاع به قضاياي بديهي مبيّن مي كند تا همانند قضاياي بيّن كارآمد باشد.
قضاياي ازلي اصلي ترين مبدأ معرفتي اند كه بدون آنها قضاياي ذاتي آسيب مي بينند و با گزندپذيري قضاياي ضروري ذاتي، ساير قضايا نيز فرو مي ريزند و در نتيجه سقف علم با حبوط مبادي و فروپاشي اركان اساسي اش، هبوط مي كند.
فلسفهٴ الهي اين نضد علمي را حراست مي كند و صدق قضاياي ضروري ازلي را در پرتو تطابق با هيچ موجود امكاني به نام عقل كلّي، نفس الأمر و مانند آن نمي داند؛ بلكه مطابق آن را علم ازلي خداوند مي داند كه از نقص امكان منزّه و از عيب غير ازلي بودن مبرّاست.
غرض آنكه بدون قضاياي ضروري ازلي، يقين به حقيقت پايدار ميسر نيست و اثبات قضاياي ضروري ازلي در پرتو ثبوت موجود ضروري ازلي است تا وصف ذاتي آن موجود ازلي (يعني علم ازلي اش) مطابق قضاياي ضروري ازلي باشد. آن موجود ازلي، فقط خداست كه فلسفهٴ الهي عهده دار تبيين وجود اوست.
نتيجه آنكه وجود خداي ازلي منشأ موجودات است و علم خداي ازلي منشأ علوم و معارف يقيني است. بنابراين هرچيزي از جهت وجود، مستند به هستي خداست و از لحاظ معرفت، متكّي به علم اوست كه علم حق تعالي عين ذات اوست.
4. ديني بودن همهٴ مباحث فلسفهٴ الهي
آنچه در فلسفه الهي مطرح است يا وجود خداست يا وصف ذات او يا صفت فعل وي يا خود فعل و اثر صنع پروردگار است؛ بنابراين همهٴ مسائل چنين فلسفه اي، صدر و ساقهٴ چنين دانشي (ظاهر و باطنش، اول و آخرش، دليل و مدلولش) همگي «اسلامي» (به معناي عامّ آن؛ يعني الهي و ديني) است؛ چنانكه اصطلاح دارج صحابهٴ فلسفه از دير زمان چنين بود كه از امور عامّه به عنوان «الهيات به معناي عام» و از مباحث پيرامون وجود خدا و صفات پروردگار به عنوان «الهيات به معناي خاص» تعبير كرده اند.
شايسته است اين علم نوراني كه جايگاه واقعي آن در صدر معارف بشري است، گسترش يابد و رهبري و هدايت همهٴ دانش ها به دست توانمند اين علم سپرده شود تا به واسطهٴ زعامتش همهٴ علوم سامان پذيرند و در پرتو راهنمايي و راهبري اين علم، ساير علوم توفيق يابند تا تمدّن ناب را براي جوامع انساني به ارمغان آورند.
ديني بودن همهٴ علوم در پرتو فلسفهٴ الهي
اگر فلسفه مطلق، فلسفهٴ الهي باشد، آنگاه زندگي آموخته با فرهنگ اصيل، آميخته با تمدّن با تمدّن ناب، آويخته به دامن بي دامني آفريدگار جهان، اندوخته عدل و مهرورزي، گريخته از خونريزي و نا امني را به جامعه بشري ارزاني مي دارد؛ زيرا انسان موجودي است كه با فكر و اراده زندگي مي كند و اين دو ويژگي بدون علم پديد نمي آيد و علم (خواه به معناي دانستن چيزي باشد كه با يك قضيه هم حاصل مي شود و خواه به معناي مجموعِ موضوع، مسائل، مبادي و اغراض باشد كه علم خاص نام دارد مانند علم طب، علم نجوم و...) با اشراف و زعامت فلسفهٴ الهي، فقط اسلامي (ديني) خواهد بود.
«فلسفه» همانند معلوم خود (يعني اصل هستي با خصوصيّت كليّت و دوام) از اطلاق و كليّت برخوردار است و البته هر مطلق و كلّي با مقيّد و فرد خود موجود است؛ هرچند مقيّد و فرد با مطلق و كلّي موجود نيست مگر در مورد خاصّ خود. بر اين اساس، احكام و مسائل فلسفه، موضوعات و عوارض علوم جزئي را در بر مي گيرد.
كارآمدي فلسفهٴ الهي در همهٴ علوم جزئي به اين است كه يك انديشور، ابتداء خطوط جامع فلسفهٴ الهي را فراگرفته باشد، آنگاه حضور بدون امتزاج آن اصول كلّي را در تمام محورهاي علمي مورد ابتلاي خود مشاهده نمايد به طوري كه هيچ مطلب علمي را بدون شهود فلسفي ننگرد؛ زيرا چنين تفكيكي، جدا كردن مقيّد از دامن مطلق و ممانعت از حيات آن است. چنين تيغ تيزي براي ذبح نابهنگام هر علمي كه به اين مسلخ مشئوم كشانده شد، سبب ناكارآمدي آن علم است، به طوري كه اگر آن علم حركتي هم داشته باشد، حركتي مذبوحانه است؛ امّا اگر آن ظهور مستمر بدون احتجاب در كوي و برزنِ محدود علم خاص، با آن علم همراه شد، بركات جهان بيني الهي در آن علم بارز مي شود؛ سپس آن علم بارور و بالنده خواهد شد و از دو جناح رشد مي كند؛ از يك سو ترقّي دروني آن علم كه با جوشش مباني خاص و مبادي مخصوص همان علم حاصل مي شود، و از سويي ديگر، آن علم به بارگاه فلسفهٴ مطلق تقرّب مي يابد؛ زيرا صبغهٴ وجودي آن علم بهره ور از فلسفهٴ مطلق، كامل تر يا روشن تر مي گردد و با ظهور صبغهٴ وجودي، بهره وري آن علم از اصول جامع فلسفي بيشتر مي شود.
نموداري از اين تعامل سودمند را مي توان در تجربه حكيمانه صدرالمتألهين (ره) مشاهده كرد. كتاب اسفار اين فيلسوف الهي ـ بنابر تصريح خود وي در تعليقات عميقش بر الهيات جناب شيخ الرئيس[4] ـ مشحون از مباحث الهيات (به معناي عام) است و اصلاً مسألهٴ فنّ طبيعي را در اين كتاب مطرح نكرد؛ با اينكه مباحث حدوث اجسام، حركت جوهري اجرام و نيز بحث از نفس به عنوان مدير و مدبّر بدن، از منظر بسياري از حكماء از مسائل فنّ طبيعي است نه از الهيات؛ اما صدرالمتألهين همهٴ اين مطالب را از منظر هستي شناسي بررسي كرد و ره آورد فراواني را ارائه نمود.
مسألهٴ وحي و نبوّت در نظام فلسفهٴ سينوي در دو بخش طبيعي و الهي مطرح شده است؛ زيرا ابن سينا استعداد نفس مجرّد انسان براي نيل به قوّه قدسي و ارتباط آن با عقول را در علم النفس (كه از مسائل طبيعي پيشينيان به شمار مي آمد) ارائه نموده و ضرورت بعثت و ارسال رسل و انزال كتب وحياني را در الهيات طرح كرده است؛ اما در حكمت صدرايي، هر دو مطلب در متن فلسفهٴ مطلق قرار دارند.
بديهي است كه اين روش مادامي كه موضوع مسأله به قيد طبيعي، رياضي، منطقي و اخلاقي مقيّد نشده باشد، سودمند است.
علّت بيگانگي علوم از اصول كلّي فلسفي
سرّ غيبت فلسفهٴ مطلق از علوم اين است كه نه فيلسوفان كامل به آن علوم مي پردازند و نه مشتغلان به آن علوم اطلاع كاملي از فلسفهٴ مطلق دارند و نه جمع بين دو رشته ميسور اصحاب دانش است.
از سويي ديگر، به دليل اينكه مشتغلان ناآگاه يا كم اطلاع از معارف جامع فلسفهٴ مطلق، وامداري از فلسفهٴ مطلق را نمي پذيرند، علوم جزئي از كليات فلسفي گسسته و از فيض حضور آن محروم است.
بهرهٴ اندكي كه علوم جزئي از فلسفه دارد، محصول تصدّي آگاهانه كساني است كه بين فلسفهٴ مطلق و علم، جمع سالم نمودند وگرنه فلسفهٴ گسسته از علم جزئي و دانش بريدهٴ از فلسفه، هرگز زعامت فلسفهٴ مطلق بر علوم را نشان نمي دهد. راز انكار علوم اسلامي اين است كه علوم جزئي در تصدّي كساني است كه جامع بين فلسفهٴ مطلق و علم جزئي نيستند؛ زيرا افراد نا آگاه از آغاز و انجام جهان، بستهٴ دانش خويش را بريده از مبدأ، جدا شده از منتهيٰ مي بندند و توقعي بيش از انتفاع مادّي از علوم ندارند.
مهم ترين طرح براي كارآمدي فلسفهٴ مطلق در علوم جزئي (اولاً) و بهره وري عملي از آن (ثانياً) و اسلامي دانستن همهٴ علوم صائب (ثالثاً) اين است كه مسئولان تدوين علوم، سالكان سفر چهارم باشند؛ يعني سفر «مِنَ الخَلقِ الي الخَلقِ بالحق» را در پيش گيرند تا هر موجودي را مخلوق خدا، هر علمي را تفسير فعل پروردگار و هرگونه شناختي از اسرار عالم ملك و ملكوت (اعمّ از آنكه آن شناخت با روش تجربي يا تجريدي يا با تلفيق اين دو روش و يا با شهود قلبي حاصل شده باشد) را «ديني» و «اسلامي» بدانند.
ضرورت تعامل فلسفه با علوم جزئي ايجاب مي كند كه هم فلاسفه الهي مطالب فلسفي را تنزّل دهند تا قابل استفاده براي متصديان علوم باشد و هم اصحاب علوم متعهد باشند كه بدون استمداد لازم از مباني فلسفي و بدون استفادهٴ كافي از مبادي آن، مطلبي را در حيطهٴ علوم رقم نزنند.
تقابل فلسفهٴ اسلامي با فلسفه الحادي
فلسفه اسلامي و نيز علوم اسلامي به معناي جامع و عام «اسلامي»؛ يعني «الهي» و «ديني»، در برابر فلسفهٴ الحادي و علم غير ديني قرار دارد نه در برابر فلسفهٴ مسيحي و مانند آن؛ زيرا فلسفه اسلامي بيش از يك نظام فلسفي نيست، چه اينكه دين الهي بيش از يك دين نيست و آن دين «اسلام» است: ﴿انّ الدّين عند الله الاسلام﴾[5].
نبايد فلسفه را همانند فقه تلقّي كرد كه بخش مهمّي از فقه جزء منهاج و شريعت است كه براي هر پيامبر و هر امّتي، جداگانه و متمايز از ساير شرايع جعل شده است: ﴿لكلّ جعلنا منكم شرعةً و منهاجاً﴾.[6]
سؤال از تفاوت بين فلسفهٴ اسلامي و فلسفهٴ مسيحيِ صائب، سؤال بي مورد است. البته ممكن است برخي از كلمات حضرت مسيح (عليه السلام) توسط بعضي از فيلسوفان مسيحي با ره آورد عقلي و فلسفي خاصّي ارائه شده باشد؛ چنانكه از سخنان حضرت ختمي نبوّت (صلي الله عليه وآله و سلّم) و اُسرَه معصوم او، توسط فلاسفهٴ تربيت شده مكتب قرآن و عترت معارف فلسفي فراواني اخذ شده است؛ ولي بايد توجّه داشت كه همهٴ اين معارف برين، الهي و اسلامي است و هيچ مطلب فلسفي در هيچ زمان و زمين و زباني «غير اسلامي» نيست؛ مگر آنچه بر الحاد لرزان مي غلطد كه در هر عصر و مصري و از هر نسلي صادر گردد، «غير اسلامي» است.
بنابراين بر محور فلسفهٴ الهي، علم غير ديني وجود ندارد تا گفته شود تمايز علوم به واسطهٴ موضوع يا مبادي يا مسائل يا اغراض است و براي تمايز علم ديني از علم غير ديني، بايد به يكي از اين مميزها تمسّك كرد؛ چنانكه بر مدار فلسفهٴ الحادي اصلاً علم ديني حاصل نمي شود تا دربارهٴ تمايز آن از علم غير ديني گفتگو كرد؛ زيرا بر اين مدار آفِل و زعم نائل، اصل دين اسطوره و افسانه است.
[1] . سوره مؤمنون، آيه 37.
[2] . سوره جاثيه، آيه 24.
[3] . الشفاء (منطق)، برهان، ص 54.
[4] . تعليقات بر الهيات شفاء، ص 15 و ص 256.
[5] . سورهٴ آل عمران، آيه 19.
[6] . سورهٴ مائده، آيهٴ 48.
فلسفه و نسبت آن با ايمان و الحاد - پژوهشگاه معارج
فلسفه و نسبت آن با ايمان و الحاد
نظام فلسفه الهي، «موجود» را اعمّ از واجب و ممكن، مادّي و مجرّد، دنيوي و اخروي مي داند و بر همين اساس، به لحاظ معرفت شناسي، عقل و تجريد را در كنار احساس و تجربه حجّت مي داند و به كاشف بودن عقل اعتراف دارد؛ امّا فلسفهٴ الحادي «موجود» را اخصّ در ممكن و مادّي و دنيوي مي پندارد و از لحاظ معرفت شناسي،...