آیت الله العظمی جوادی آملی در کتاب گران سنگ «حیات حقیقی انسان در قرآن» در باره از خود بیگانگی در انسان، مرقوم داشتند:
چگونه ممكن است انسان از خود بیگانه شود و حقیقت بلند و ملكوتی خویش را در میدان پستی و پلشتی به بازی بگیرد؟! قرآن كریم حقایقی را پیرامون انسان مطرح می فرماید كه نشان از لزوم امانتداری و نیز دعوت بشر به حفظ امانتهای الهی است. پیش از بیان این بخشهای قرآنی باید توجه داشت كه انسان با همه شئون مختلف و فراوانش مِلك مطلق خداست؛ یعنی نه تنها ذاتاً مملوك الهی است، بلكه هر چه در اختیار اوست حتّی چشم وگوش و... او از حیطه دارایی او بیرون و تحت ملكیت حقیقی خدای سبحان است؛ (قل من یرزقكم من السَّماءِ و الأرض أَمّن یملكُ السَّمع و الأبصار... )[1] و خداوند آنها را به رسم امانت در اختیار انسان گذاشته است.
از میان این امانتها، فطرت در مرتبهای ویژه و والا قرار دارد؛ به گونه ای كه دیگر اعضا و جوارح انسان، خدمتگزار فطرت اصیل انسانی به شمار میروند. هر نحوه رفتار و گفتاری كه با این نهاد ملكوتی و حقیقت فطری آدمی در تعارض باشد، به خود باختگی و از خود بیگانگی انسان می انجامد.
در قرآن كریم از اموری مانند ظلم انسان به خویش، خودفراموشی، خیانت به خویشتن و... فراوان یاد شده كه همگی از آثار خود باختگی انسان است؛ زیرا در هر یك از این امور، یا تعدی شهوت به حریم فطرت انسانی صورت گرفته یا تجاوز غضب به این قلمرو ملكوتی هویداست. دسته بندی و بیان طوایف گوناگون آیات در این زمینه، مطلب را كاملاً واضح خواهد ساخت.
طایفه اوّل، آیات مربوط به ظلم بر نفس است كه قرآن كریم بارها آن را مطرح ساخته و انسانهای خطا پیشه را به عنوان ستمگران بر خویش معرفی كرده است. شاید جامعترین سخن قرآن در این زمینه آیه ای باشد كه میفرماید: هر كس از حدود الهی تجاوز كند، به تحقیق بر خویش ظلم كرده است؛ (و من یتعدّ حدودَ الله فقد ظلم نفسه).[2][3]
هر یك از موارد ظلم بر نفس، یك نحوه عصیان و شورش به زیان مقام خلافت اللّهی انسان به شمار میرود و این، عین خود باختگی و بیگانه شدن از حقیقت خویش است.
طایفه دوم آیاتی است كه پیرامون خودفراموشی انسان سخن میگوید. گاه این رذیلت را نسبت به كسانی مطرح می سازد كه دیگران را به نیكی فرمان میدهند؛ امّا خود را در همین زمینه به فراموشی میسپارند؛ (أتأمرون النّاس بالبرّ و تنسون أنفسكم)[4] و گاه این خودفراموشی را كیفری در قبال خدا فراموشی میخواند و مؤمنان را از غفلت از خدا و نسیان او برحذر میدارد؛ (و لاتكونوا كَالّذین نسوا الله فأنساهم أنفسهم أُولَئِك هم الفاسِقون).[5]
تحلیل معنای خودفراموشی نیز روشن می سازد كه حقیقت اصیل انسان، یعنی فطرت و مقام خلافت، چه بسا با دست خود انسان به فراموشی سپرده شود و در نتیجه، از خود بیگانگی برای انسان حاصل شود.
طایفه سوم، آیاتی است كه از خیانت انسان به خویش سخن میگوید؛ مثلاً درباره مباشرت با زنان در شبهای ماه مبارك رمضان و تحریم اوّلی آن، به خیانت بر نفس اشاره كرده و برای پاك داشتن مؤمنان از این خیانت، تحریم مذكور را منتفی ساخته است؛ (علم الله أنّكم كنتم تختانون أنفسكم فتاب علیكم... ).[6] در جای دیگر نیز از مشركان و طاغیان به خیانت گران بر نفس خویش یاد كرده، پیامبر را از مجادله با آنان برحذر می دارد؛ (و لا تُجادل عن الّذین یختانون أنفسهم إنّ الله لایحبّ من كان خوّاناً أثیماً).[7]
طایفه چهارم، آیات پیرامون مكر است؛ با این تصریح كه برخی تنها خود را میفریبند و مورد مكر قرار میدهند؛ مثلاً درباره سركردگان جرم و فساد میفرماید: آنان را به مكر و حیله در سرزمین هایشان می گماریم، به طوری كه پایان كار آنها مكر در آن مرز و بوم است؛ امّا حقیقت آن است كه تنها خویشتن را مورد مكر و فریب قرار میدهند؛ (و كَذَلك جعلنا فی كلّ قریة أكابرَ مجرمیها لیمكروا فیها و ما یمكرون إلاّ بِأنفسهم و ما یشعرون).[8] در این زمینه نیز انسان با تجاوز به حریم فطرت خویش مكر و حیله را ساز میكند؛ امّا فقط خویشتن را میفریبد.
طایفه پنجم، مبارزه با نفس است كه تحت عنوان جهاد اكبر و به مدد روایات مطرح است؛ مثلاً در حدیثی پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم اینگونه جهاد را مایه دستیابی و مالك شدن انسان بر خویش می خوانند؛ «جاهِدوا أهواءكم تملكوا أنفسكم»[9] و نیز با همین لسان، جهاد با نفس را برترین نوع جهاد می دانند؛ «أفضل الجهاد أن یجاهد الرجل نفسه و هواه»[10] و نیز مجاهد واقعی را كسی می دانند كه در راه اطاعت خدا با نفس خویش به مبارزه برخیزد؛ «المجاهد من جاهد نفسه فی طاعة الله»[11]؛ از اینرو، می توان جهاد در راه خدا را كه از منظر قرآن، مایه نمایاندن راههای الهی از سوی خداست،[12] به جهاد با نفس تفسیر كرد یا جهاد اكبر را نیز بخشی از آن دانست.
طایفه ششم، آیاتی است كه بر خودكشی انسان دلالت دارد؛ مثلاً پس از ترغیب به انفاق در راه خدا به صراحت مؤمنان را از هلاكت به دست خویش برحذر می سازد؛ (و أنفقوا فی سبیل الله و لا تُلقوا بأیدیكم إلی التَّهلكة...)[13] و در جای دیگر با اشاره به سیرت ناصواب مشركان در خودگریزی و پیشگیری دیگران از حركت بر مسیر حق، تصریح می كند كه آنان خویش را به هلاكت می افكنند و خود نیز متوجّه نیستند؛ (و هم ینهون عنه و ینأوْن عنه و إن یهلكون إلاّ أنفسهم و مایشعرون).[14]
طایفه هفتم را می توان جامع موارد قبل دانست و آن، آیه ای است كه هرگونه احسان به غیر را احسان به خویش و هر شكل بدی به دیگران را بدی در حق خود می داند؛ (إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و إن أسأتم فلها)[15] براساس این منطق الهی، هیچ كس امكان بدی در حق دیگران را نخواهد داشت، مگر بالعرض و خودِ عامل اوّلاً و بالذات گرفتار سیئات و بدی ها میشود.
به هر روی، آیه پیشگفته نیز دلالت دارد كه انسان میتواند نسبت به خودش احسان كننده یا خطاپیشه باشد و چون هر یك از این امور، نیازمند دو طرف است، معلوم میشود كه درون آدمی شئون متفاوتی است كه برخی نسبت به برخی، سمت فاعلیت دارد و می تواند نیكوكار یا بدكردار باشد.
طایفه هشتم، آیاتی است كه بر خرید و فروش انسان توسط خود او سخن به میان می آورد؛ چه در بُعد منفی و خسارت بار، آن چنانكه در دو بخش از سوره «بقره» بدان اشارت رفته است؛ (و لبئس ما شروا به أنفسهم لو كانوا یعلَمون)[16] (بئسما اشتروا به أنفسهم أن یكفروا بما أنزل الله بغیاً... )[17] و چه در بُعد مثبت و بسیار پرسودی كه قرآن كریم، بهای آن را رضای خدا می نامد و چنین تجارتی را شیوه بعضی از برترین بندگان خدا همچون امیرمؤمنان(علیهالسلام) می خواند؛ (و من النّاس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤفٌ بالعباد).[18]
نیز در مسئله جهاد، خدای سبحان را خریدار جان و مال مؤمنان از خود آنان می خواند و با تعیین بهشت به عنوان ثمن این معامله، می فرماید: (إنّ الله اشتری من المؤمنین أنفسهم و أمْوالَهُمْ بأنّ لَهم الجَنّة یقاتِلونَ فی سبیل الله... ).[19]
خرید و فروش انسان نسبت به جان خویش نیز دلیلی است بر وجود یك شأن حقیقی در درون آدمی به نام فطرت كه اگر آن را به دنیا بفروشد، نشان از بیگانگی او نسبت به این گوهر بی همتاست و اگر او را به آخرت و بهشت عدن بفروشد، نشان خلافت و امانتداری است.
طایفه نهم، از رجوع انسان به خویش سخن میگوید و در جریان بت شكنی حضرت ابراهیم(علیهالسلام) و استدلال كوبنده او نسبت به ناتوانی بتها میفرماید: بت پرستان به خویشتن بازگشتند و یكدیگر را ظالم خواندند؛ (فرجعوا إلی أنفسهِم فقالوا إنّكم أنتم الظّالمون)[20] و چون راجع غیر از مرجع است، معلوم می شود فطرت الهی كه در متن هویت انسان قرار دارد، همچنان اصالت خویش را حفظ نموده و مرجعیت فتوای درونی او محفوظ است.
طایفه دهم، از همه موارد پیشگفته دقیق تر است؛ امّا از آنجا كه دلالتش براساس تلازم ثابت می شود، نیاز به توجیه دارد؛ به این بیان كه قرآن كریم در برخی آیات، بازخواست انسان را مطرح كرده و با اشاره به موقفِ حسابرسی تبهكاران می فرماید: آنان را متوقف سازید تا مورد سؤال واقع شوند؛ (و قِفُوهُم إنّهم مسؤلون)[21] و یا با نهی انسان از پیروی غیر علم، تصریح می كند كه نسبت به گوش و چشم و قلب یقیناً سؤال و بازخواست در كار است؛ (و لاتقف ما لیس لك به علمٌ إنّ السَّمع و البصر و الفؤاد كلّ أولَئِك كان عنه مَسئُولاً).[22]
در كنار این طوایف دهگانه، موارد دیگری نیز از قرآن كریم و روایات می توان یافت كه بردوگانگی انسان و نفس او (البته در عین وحدت حقیقی) دلالت دارد؛ مانند بخل بر نفس، شُحّ نفس، حیلولت خداوند میان انسان و نفس انسان، وجدان نفس، كسب نفس بر ضد خویش، ایثار نفس، تزكیه نفس، شهادت نفس بر ضد خویش، دسیسه و دفن كردن نفس خویش، تثبیت نفس، تسویل نفس، گمراه ساختن نفس و.... با توجّه به این موارد نیز مسئله خودباختگی و از خود بیگانگی را میتوان تحلیل كرد.
آنچه اكنون مطرح است آن است كه اگر انسان به خود باختگی دچار شد، چگونه می تواند از آن رهایی یابد و در برابر اموری چون خود فراموشی، خودفروشی، خودفریبی، خودخیانتی و... به مرز «خودداری» و تقوا و صیانت از گوهر هستی و فطرت ملكوتی خویش واصل شود. دقّت در عمق و گستره این خطر، ما را در یافتنِ پاسخ یاری میكند.
خودفراموشی و از خود بیگانگی، موجب می شود كه ارتباط انسان با حقیقت وجودی خویش منقطع گردد و چون حقیقت فطری انسان آینه ای است برای تماشای مبدأ و معبود هستی، با تیره شدن این آینه ارتباط انسان با خدا نیز قطع می شود؛ زیرا هویت انسان، مرآت خداست و هر كس با تأمّل در خویش، یعنی با تدبّر در آیینه، خداوند را خواهد شناخت. اگر آیینه غبارین شد، شخص نگاه كننده نمی تواند چیزی را در آن ببیند؛ ازاین رو، ارتباط او با خداوند منقطع میگردد و نتیجه آن است كه خدای سبحان، چنین انسانی را به حال خود رها میكند.
از آثار به خود واگذاری انسان، خروج از صورت حقیقی و ظهور در هویتِ حیوانی است. اگر انسان را نوع متوسط و جنسِ سافل و مشتمل بر انواع بدانیم، باز هم مسئله همین است؛ امّا چنین نیست كه با این تغییر صورت، همانند حیوانات از بهره مندی حیوانی خود لذت ببرد؛ بلكه چون صورت حیوانی در طول صورت انسانی است، این طور نیست كه انسانیت كسی از بین برود و صورت نوعی گرگ بر او افاضه شود؛ بلكه با حفظ صورت انسانیت، صورت حیوان معین كه خود شخص در طول زندگی مسیر آن حیوان را طی میكرد، در می آید؛ یعنی «انسانِ گرگ» می شود؛ به طوری كه از صورت گرگی خویش در عین هویت اصلی انسانی آگاه است و خود این آگاهی، رنجی تحمل ناپذیر خواهد بود.
حل این مشكل بزرگ و راه بازگشت از خود باختگی به مسیرت فطرت الهی، آن است كه در قلمرو اندیشه اش عقل نظری را به فرماندهی وهم و خیال و ظن و... بگمارد و در حوزه عمل خود، امامت را به عقل عملی بسپارد تا از یك سو به منطق انسانی دست یافته و در پرتو عقل نظری از مغالطه مصون ماند و از سوی دیگر به بركت عقل عملی، جهادی بزرگ را آغاز كند و در هر اراده و نیت و عزم خود، تقوا و اخلاص را میزان سازد؛ آنگاه به بركت این علم و عدالت در دو قلمرو اندیشه و انگیزه، همه زوایای پیچیده و پنهان درون انسان آشكار می شود و راههای از خود بیگانگی بسته و راه معرفت پروردگار نیز هموار میگردد؛ «من عرف نفسه فقد عرف ربّه».[23]
این مهم نیز جز با زانو زدن در مكتب انبیا و اولیای الهی حاصل نمی شود؛ زیرا به جهت اتصال به مبدأ هستی و وحی الهی، تنها آنان قادرند كه گنجینه های نهفته آدمی را بدو بنمایانند و دفینه های عقل بشری را بشورانند و انسان را به همراه علم صائب و عمل صالح خود تا قله حیات متألّهانه، یعنی مقام خلافت اللّهی رهنمون باشند.
[منبع : حیات حقیقی انسان در قرآن - صفحات 306- 316 ]
پاورقی:
[1] - سوره یونس، آیه 31.
[2] - سوره طلاق، آیه 1
[4]ـ سوره بقره، آیه 44.
[5] ـ سوره حشر، آیه 19
[6] ـ سوره بقره، آیه 187.
[7] ـ سوره نساء، آیه 107.
[8] ـ سوره انعام، آیه 123.
[9] ـ نهج الفصاحه (موضوعی)، ج1، ص219، ج1283
[10] ـ همان، ج1، ص218، ح1275.
[11] ـ همان، ج1، ص219، ج1289.
[12] ـ سوره عنكبوت، آیه 69.
[13] ـ سوره بقره، آیه 195.
[14] ـ سوره انعام، آیه 26
[15] ـ سوره اِسراء، آیه 7.
[16] ـ سوره بقره، آیه 102.
[17] ـ سوره بقره، آیه 90.
[18] ـ سوره بقره، آیه 207
[19] ـ سوره توبه، آیه 111.
[20] ـ سوره انبیاء، آیه 64.
[21] ـ سوره صافات، آیه 24.
[22] ـ سوره اِسراء، آیه 36.
[23] ـ بحار، ج2، ص32، ح22