أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ (14) وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَيَتُوبُ اللّهُ عَلَي مَن يَشَاءُ وَاللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (15) أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ وَلاَ المُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَاللّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ (16) مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَن يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اللّهِ شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ وَفِي النَّارِ هُمْ خَالِدُونَ (17) إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَاليَوْمِ الآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلاَةَ وَآتَي الزَّكَاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللّهَ فَعَسَي أُولئِكَ أَن يَكُونُوا مِنَ المُهْتَدِينَ (18)﴾
اسناد افعال موجودات به خداي سبحان
بعد از بحثهاي تفصيلي دو مطلب مهم بود كه لازم بود به آنها اشاره بشود يكي اهميت عهد در اسلام است و يكي هم اسناد افعال بندگان به خدا كه اين دو عنوان را سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) به صورت مبسوط در الميزان بيان كردند مسئله عهد تا حدودي بازگو شد و همچنين مسئله اسناد افعال به ذات اقدس الهي مطرح شد و بعضي از مباحثش گذشت و تتمهاش مانده است كه مقداري از آنها را سيدنا الاستاد مطرح كرده است و بخش ديگري هم مربوط به تفاسير بزرگان اهل معرفت است آنچه ايشان بيان كردند اين است كه قرآن كريم قانون عليت و معلوليت را امضا كرده است بسياري از اشيا را به علل قريب آنها اسناد ميدهد لكن مسبب اسباب و علت علل را ذات اقدس الهي ميداند لذا همان افعالي را كه خداوند به علل قريب آنها اسناد ميدهد همان افعال را به خودش اسناد ميدهد نظير بارش باران را در عين حال كه به ابر و باد و علل طبيعي اسناد ميدهد به خودش هم اسناد ميدهد سرّش آن است كه فعلي كه داراي علت قريب هست و آن علت قريب به علت متوسط و علت بعيد منتهي ميشود اگر آن فعل فعل كمالي باشد ميتوان به علت قريب به متوسط و علت بعيد اسناد داد و اگر فعل نقص بود فقط به علت قريب اسناد پيدا ميكند و از طرفي ديگر اگر در حقيقت يك فعلي مباشرت اخذ شده باشد اين به فاعلي قريب اسناد داده ميشود ولي اگر در حقيقت فعلي مباشرت اخذ نشده باشد اعم از مباشرت و تسبيب باشد هم به فاعل قريب اسناد دارد و هم به فاعل بعيد تعذيب از اين قبيل است تعذيب يك عامل نقص نيست اولاً در آنها مباشرت اخذ نشده ثانياً لذا هم ميتوان تعذيب را به فاعل قريب اسناد داد هم به فاعل بعيد به ذات اقدس الهي هم ميتوان گفت خدا معذّب است هم ميتوان گفت بشر انسانهاي مؤمن دشمنان كافر خود را تعذيب ميكنند عذاب ميكنند ولي جريان اكل و شرب و قيام و قعود و امثال ذلك اينها فعلهايي هستند كه در آنها مباشرت به فاعل اخذ شده است يعني بايد از فاعل مباشرتاً صادر بشود به فاعلي اسناد داده ميشود كه مباشرتاً اينها را انجام بدهد لذا اكل و شرب را نميشود به خدا اسناد داد فقط بايد به فاعل قريب اسناد داد اين يك ضابطه بود
پرسش ...
پاسخ: اين در قبال قعود نيست قيّوم كه به معناي اينكه هستي او به ذات خود متكي است و او نگهبان هستيهاي ديگر است اما قيام و در برابر قعود و جلوس كه نيازمند به بدن است و يك كار مادي است اين نقص است و به ذات اقدس الهي هم اسناد ندارد خب.
ديدگاه اشاعره در اسناد افعال به خداي سبحان
در اسناد فعل به فاعل هم اشاعره اظهار نظر ميكنند هم ماديين. اشاعره ميگويند كه در اثر افراط در قانون عليت چون اينها روابط علّي اشياء را نميپذيرند فقط ميگويند ذات اقدس الهي علت اشياء است اشياي ديگر نسبت به هم رابطه علّي و معلولي ندارند بلكه عادت الله جرت به اينكه فلان شيء به دنبال فلان موجود پديد بيايد جز ترتب و تعاقب اشياء و افعال و آثار نسبت به ديگر چيز ديگر نيست علّيّتي در كار نيست فقط خداست كه علت اشياست چنين تفكر ناروايي باعث شد كه ميگويند فاعل حقيقي همه اشياء خداست حتي امام رازي در تفسير كبيرش ميگويد اگر اينچنين است تعذيبي كه كفار نسبت به مؤمنين دارند قتل و شكنجهاي كه كفار نسبت به مؤمنين دارند آنها را هم ما بايد بتوانيم به خدا اسناد بدهيم جواب ميگويد «قلت بلي» آنها هم در حقيقت كار خداست ولي ادب ديني اجازه نميدهد كه ما اين كارها را به خدا اسناد بدهيم اين سخن ناروا و ناصواب در آن كتاب هست كه اساس تفكر جبري همين است اينها علّيّت و معلوليّت را بين اشياء نميپذيرند فقط بين ذات اقدس الهي و ما عدا ميپذيرند لذا هر كاري كه از انسان صادر ميشود مستقيماً به خدا مربوط است ـ معاذالله ـ و اين ميشود جبر.
حق بودن جبر علّي و بطلان جبر تاريخي
مشابه اين طرز تفكر در بين ماديين هم هست منتها آنها به جبر تاريخ مبتلايند اشاعره به جبر الهي يعني يك متفكر مادي ميگويد مجموعه علل و عوامل دست به هم ميدهند و اين كار را ضروري ميكنند و اين جبر تاريخ است كه انسان را وادار ميكند يك سلسله تصميمهايي بگيرد در حقيقت مسئوليت را به عهده جبر تاريخي ميگذارند به عهده تاريخ ميگذارند نه انسان اين سخن هم ناصواب است براي اينكه رخدادهاي طبيعي انسان را به يك كار مشخص وادار نميكنند انسان را به اصل آن كار وادار ميكنند آن كار هميشه دو فرع دارد يك حلال دارد و يك حرام و هرگز وادار به حرام نخواهد شد اگر علل و عوامل طبيعي دست به هم دادند و انسان را مضطر كردند به انجام كار حرام آنجا تكليف هم رخت برميبندد بر اساس «رفع ... ما اضطروا إليه»[1] و يك مطلب ديگر هم هست و آن اين است كه جبر علّي حق است اما جبر در مقابل تفويض كه درباره فعل انسان مطرح است اين باطل است جبر علّي همان است كه از او به «عنوان الشيء ما لم يجب لم يوجد» ياد ميكنند يعني شيء مادامي كه علت تامّهاش حاصل نشود او پديد نميآيد وقتي علت تامّهاش حاصل شد آن شيء ميشود ضروري الوجود ضرورت بالقياس پيدا ميكند و واجب بالغير ميشود اگر ضرورت بالقياس پيدا كرد و واجب بالغير شد ميشود همان جبر علّي، جبر علّي كمال است اين نقص نيست ولي يكي از عناصر اصيل عليت اشياء خود انسان است و اراده انسان و انسان هميشه به اصل كار مضطر است نه به خصوص قسم حرام آن كار انسان حتماً بايد غذا بخورد حتماً مسكن ميخواهد حتماً پوشاك ميخواهد حتماً آب ميخواهد چون بشر نميتواند بدون مسكن و بدون آب و پوشاك و لوازم عادي زندگي كند اينها درست است ولي همه اينها دو فرع دارد هم حلال دارد هم حرام هرگز انسان مجبور نيست كه از آب حرام و از غذاي حرام و از مسكن حرام و از همسر حرام استفاده كند اگر يك وقتي مضطر شد هيچ چارهاي نداشت كه فقط از غذاي حرام استفاده كند نظير اكل ميته آنجا هم بر اساس «رفع ما اضطروا اليه» تكليف هم برداشته ميشود بنابراين حوادث طبيعي و رخدادهاي تاريخي و ساختار طبيعي بدن انسان همه دست به هم ميدهند انسان را مضطر ميكنند به يك عملي اين حق است هيچ كس نميتوان بگويد كه من نميخواهم غذا بخورم من نميخواهم نفس بكشم من نميخواهم جامه در بر بكنم اينها نميشود ولي همه اينها دو فرع دارد دو مصداق دارد هم حلال دارد هم حرام و آزمون هم براي همين است كه انسان سر دو راهي است ﴿وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ﴾[2] و اگر يك وقت علل قهري راه را يك طرفه كرده است و او هيچ چارهاي ندارد مگر اينكه از ملك غصبي عبور كند مثلاً يا از مردار استفاده كند آن گاه بر اساس «رفع ... و ما استكرهوا عليه»[3] «رفع ... و ما اضطروا إليه»[4] تكليف هم برداشته ميشود پس جبر تاريخي اگر به اين معناست كه شيء تا صد در صد نشود يافت نخواهد شد اين سخن حق است منتها تاريخ جابر نيست مجموعه علل و سلسله علل جابرند تا برسد به ذات اقدس الهي اين جبر علّي است ولي يكي از حلقات مهم اين جبر علّي اراده خود شخص است اگر منظور جبر در مقابل تفويض است در مقابل اختيار است كه انسان مجبور است نه آزاد و مختار اين سخني است باطل خب
راه صحيح در اسناد افعال به خداي سبحان
پس قرآن كارهايي كه در او مباشرت مأخوذ است به ذات اقدس الهي اسناد نميدهد يك، كارهاي سيّئه و نقص است نقص به كمال محض راه ندارد دو، كه ﴿وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَفْسِكَ﴾[5] كارهايي كه در آنها مباشرت اخذ نشده و صبغه نقصي و عيبي هم در آنها نيست بلكه كمال هست حسنه است به اصطلاح ﴿مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ﴾[6] اين هم ميتواند به فاعل قريب اسناد پيدا كند هم ميتوان به فاعل بعيد منتها نحوه اسناد بايد محفوظ باشد اگر به فاعل بعيد اسناد داده شد به عنوان اينكه او علت العلل است نه به عنوان اينكه او مباشرتاً اين كارها را انجام داده مطلب ديگر كه فوق مسئله جبر و تفويض و اختيار به معناي امر بينالامريني است كه در حكمت و كلام مطرح است بلكه بر اساس مطلبي است كه فوق حكمت و كلام است همان توحيد افعالي است توحيد افعالي در حقيقت امر بينالامرين را لطيفتر از آنچه كه در كتابهاي كلام و حكمت معنا ميكنند معنا ميكند جريان توحيد افعالي بر اساس قرب نوافل شكل ميگيرد كه اگر انسان در اثر نافلههاي فراوان به ذات اقدس الهي نزديك شد محبوب او واقع ميشود وقتي محبوب او شد خداوند در مقام فعل نه در مقام ذات در مقام فعل، مجاري ادراكي و تحريكي او را تأمين ميكند كه «كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر بها و لسانه الذي ينطق به»[7] و مانند آن براساس توحيد افعالي كه مستفاد از حديث نوراني قرب نوافل است اين آيات شكل ميگيرد كه ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[8] دو، فرمود: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا﴾[9] بعد فرمود: ﴿ألَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ﴾[10] خب در عين حال كه اخذ صدقه را به ذات مقدس پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نسبت ميدهد فرمود مگر اينها نميدانند گيرنده خداست؟ ﴿ألَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ﴾ با اينكه مأمور به اخذ صدقات طبق كريمهٴ سورهٴ «توبه» پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است او آخذ است در حقيقت ميتوان گفت «و ما اخذت اذ اخذ و لكن الله اخذ» آيهٴ سوم، طايفهٴ سوم، شاهد سوم جريان بيعت است كه ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ﴾[11] چرا؟ چون ﴿يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾[12] پس «و ما بايعت اذ بايعت ولكن الله بايعه»، «و ما بايعوك اذ بايعوك ولكنهم بايعوا الله» اينها براساس قرب نوافل شكل ميگيرد يعني با بحثهاي حكمت و كلام حل نميشود خلاصه با بحثهاي توحيد افعالي حل ميشود كه اگر يك چيزي واقعاً مظهر ذات اقدس الهي بود فعل او فعل خداست نه اينكه يكي بالا يكي پايين آن ديد حكيم و متكلم است كه خدا را بالا ميبيند و انسان را پايين ميبيند ميگويد يكي علت قريب است ديگري علت متوسط و آن بالايي هم ذات اقدس الهي است او بدون اينكه توجه داشته باشد تهديد كرده است كسي را كه «الدّاني في علوهِ وَ العالي في دُنوه»[13] اين از بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) است در صحيفه سجاديه كه او «الداني في علوهِ وَ العالي في دُنوه»
مظهريتانسان در مقام فعل ودسترسي نداشتن به مقام ذات
همه اينها هم البته در مقام فعل ذات اقدس الهي است چون مقام ذات كسي به آنجا راه ندارد اصلاً آنها كه اهل اين راهاند و اين راه را رفتهاند آنها صريحاً اعلام كردهاند «و اما الذات فقد حارت الانبياء والاولياء فيها» آن هويت مطلقه و مقام ذات اقدس الهي جايي است كه انبيا راه ندارند حالا چه رسد به ديگران خاتم ايشان راه ندارد چه رسد به ديگران أولواالعزمشان راه ندارند چه رسد به ديگران «و اما الذات الالهية» اين عبارت رسمي آنهايي است كه در اين راه عمري كار كردند «فحارت الانبياء والاولياء فيها» بحث توحيد افعالي و امثال ذلك توحيد افعالي است بالاترش توحيد صفاتي است بالاترش توحيد ذاتي است در مقام توحيد افعالي ميگويند: ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي﴾[14] در توحيد افعالي ميگويند: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً﴾[15] ﴿ألَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَأْخُذُ الصَّدَقَاتِ﴾[16] در توحيد افعالي ميگويند: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ﴾[17] در توحيد افعالي ميگويند: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ و مانند آن خب اينكه فرمود: ﴿يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ﴾ از اين سنخهاست ﴿وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ﴾
لزوم جهاد و رابطه سرّي نداشتن با بيگانگان
مطلب ديگر آن است كه در جريان جبهه و جنگ و انقلاب هم جبههاي بودن لازم است هم در مسائل سياسي آدم بايد شفاف كار كند يعني كاري كه اگر همه مردم بفهمند چه اينكه بايد بفهمند آدم شرمنده ملت نباشد و يوم القيامه هم كه ﴿تُبْلَي السَّرَائِرُ﴾[18] است شرمنده الله و رسول الله نباشد اين وظيفه كيفيت ارتباط دولتمردان است البته همه مردم مخصوصاً دولتمردان با خارجيهاست فرمود: ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنكُمْ﴾ شما در جهاد و جنگ و دفاع هيچ نقشي نداشته باشيد اينكه نميشود كسي در انقلاب و جبهه و جهاد و دفاع هيچ سهمي نداشته باشد در ارتباطات با بيگانهها هم يك رابطه سرّي برقرار كند خب اينكه نميشود اهل بهشت باشد كه ﴿أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُوا وَلَمَّا يَعْلَمِ اللّهُ الَّذِينَ جَاهَدُوا مِنكُمْ﴾ اين يك قيد پس مجاهد بودن براي اسلام تلاش و كوشش كردن لازم است ولي كافي نيست يك وقت است يك كسي براي اسلام تلاش و كوشش كرده اما در آن حدي نيست كه رابطه منطقي يا بينالمللي داشته باشد يك بسيجي ساده است يك كاسب ساده است يك طلبه ساده است اين ديگر با بيگانگان رابطهاي ندارد اصلاً اين مشغول كار خودش است اين ﴿وَلَمْ يَتَّخِذُوا﴾ عدم ملكه است يعني در شأنيت ارتباط با بيگانهها هست ولي يك طوري رابطه دارد كه اگر جمهور بفهمند اين ننگي ندارد اگر اسلام بفهمد اين ننگي ندارد لذا رابطه او ميشود رابطه در نظام جمهوري اسلامي اسلام يعني خدا و پيغمبر ﴿وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ﴾ اين ميشود اسلام ﴿وَلاَ المُؤْمِنِينَ﴾ كه ميشود جمهور مسلمانها ﴿وَلِيجَةً﴾ وليجه يعني دخليه ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ﴾[19] يعني يدخل ولوج يعني دخول ورود خب يك وقت است انسان به درون خود روابط بيگانگان را راه ميدهد اما آنها كسانياند كه ارتباط با آنها هم مورد رضاي خداست هم مورد رضاي پيغمبر است هم مورد رضاي مؤمنين يعني بيگانهاي است كه بر اساس احترام متقابل كار ميكند خيانتي در كارش نيست عليه انسان تلاش و كوششي نكردند و نميكنند و مرموز و مزدور هم نيستند خب اينگونه از روابط را خدا امضا كرده است در سورهٴ مباركهٴ «ممتحنه» فرمود كفاري كه كاري با شما نداشته و ندارند خب خدا نميگويد با اينها رابطه برقرار نكنيد ﴿لا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُم﴾[20] از آن طرف هم «و لم يظاهروا اخراجكم» در آيه ديگر است ﴿أَن تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ المُقْسِطِينَ ٭ إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ﴾[21] كذا و كذا با شما مبارزه كردند تبعيدتان كردند دشمنان شما را كمك كردند و مانند آن خب پس اگر كسي خواست رابطه برقرار كند بايد طوري باشد كه هم اسلام بپذيرد هم جمهور منتها جمهور مسلمان منافع خودشان را ميخواهند اسلام هم منافع قرآن و عترت را ميخواهد پس رابطه بايد طرزي باشد كه با قرآن و عترت مخالف نباشد يك، با منفعت مردم هم بسازد دو، ﴿وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ وَلاَ المُؤْمِنِينَ﴾
سرّ تكرار حرف نفي «لا» در آيهٴ لم يتخذوا ...
تكرار لا اين حرف نفي براي آن است كه كسي خيال نكند مجموع اينها مراد است نه جميع در اين تعبيرات و شعارها هم كه ميگويند نه شرقي نه غربي جمهوري اسلامي اگر ميگفتند نه شرقي نه غربي جمهوري اسلامي موهم اين بود كه گرايش به مجموع شرق و غرب بد است نه گرايش به تك تك اينها اگر گفتيم لاشرقي والغربي در جمهوري اين مجموع منفي است نه جميع اصل آن تحليل از همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «نور» است كه ﴿لاَّ شَرْقِيِّةٍ وَلاَ غَرْبِيَّةٍ﴾[22] كذا و كذا اين شجره زيتون نه شرقي است نه غربي درختي كه نه شرقي نه غربي است يعني در اين بين است مستقل است آنكه شرقي است در زير سايه ديوار شرقي است صبح تا يك مدتي آفتاب نميگيرد آن درختي كه در زير سايه غرب است بعد از ظهر كه شد ديگر آفتاب نميگيرد درخت زيتون وقتي آفتابش دائمي نباشد ديگر ميوهاش هم آن حد كمال مطلوب را نميبيند اين بايد در وسط باشد «شجرة ضاحية» يعني پر آفتاب اين شجر ضاحيه كه ضحي ميتابد آفتابگير است اين نه گرفتار سايه شرق است نه گرفتار سايه غرب ﴿لاَّ شَرْقِيِّةٍ وَلاَ غَرْبِيَّةٍ﴾ لذا اگر كلمه لا تكرار نميشد ميشد لاشرقي و غربي اين نكته را نميفهماند براساس همان آن نكته قرآني شعار هم ترسيم شده است كه نه شرقي نه غربي يعني هر دوشان منفياند جميع منفي است نه مجموع و براساس همان نكته سورهٴ مباركهٴ «نور» اينجا جميع منفي است نه مجموع نفرمود كه ﴿وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ وَلاَ المُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً﴾ يك كاري كه مجموع خدا و پيغمبر و مؤمنين اگر ناراضي باشند عيب دارد به ناراضي بودن جميع دخيل نيست ناراضي بودن مجموع دخيل است در اين كريمه كلمه ﴿وَلاَ﴾ را سه بار تكرار فرمود يعني حرف نفي را براي اينكه استقلال هر كدام مسلم باشد مخالفت با قرآن محذور مستقل است مخالفت با سنّت معصومين(عليهم السلام) محذور مستقل است مخالفت با منافع ملي محذور مستقل است اينكه فرمود: ﴿وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِن دُونِ اللّهِ﴾ اين حرف نفي يعني مفاد نفي يك، ﴿وَلاَ رَسُولِهِ﴾ دو، ﴿وَلاَ المُؤْمِنِينَ﴾ سه، سه بار ادات نفي تكرار ميشود براي آن است كه هر كدام از اينها بالاستقلال نقشي در حرمت رابطه مرموزانه دارند ﴿وَاللّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ﴾ حالا اگر فروعات ديگري مربوط به اين روابط بينالملل بود ممكن است در بحثهاي بعد به آن اشاره بشود
ممنوعيت عمارت مسجد توسط مشركان
اما آيهٴ هفده فرمود: ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَن يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اللّهِ شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ﴾ تعمير مسجد عمارت مسجد دو گونه است يكي به عبادت است يكي هم به مرمتهاي مصالح ساختماني، سنگ و گل و خشت و ملاط و اينها هيچ كدام از اين دو سمت را مشركين ندارند محور اصلي در مكه همان مسجدالحرام بود چون مسجدي غير از مسجدالحرام در مكه ساخته نشده بود اينها تردد ميكردند هم آنجا را بتكده كرده بودند و هم مرمتي اگر خود كعبه يا مسجدالحرام نياز ميداشت اينها برطرف ميكردند با آمدن اين كريمه فرمود اينها حق ندارند در آنجا تعمير معنوي بكنند بالعبادة تعمير ظاهري بكنند سنگ و گل و مصالح ساختمانياش را تأمين بكنند براي اينكه كسي شايسته تعمير مساجد هست به نحو عام كه مسجدالحرام هم يكي از آنهاست كه به اين امور چندگانه متصف باشد مؤمن به مبدأ باشد مؤمن به معاد باشد و اعمالش برابر با وحي باشد در حقيقيت مؤمن به وحي و نبوت باشد و عمل هم به دستور وحي و نبوت بكند گرچه صريحاً نام نبوت و رسالت و وحي و امثال ذلك برده نشده اما وقتي خطوط كلي اعمال عبادي را بازگو ميكند كه اينها رهآورد وحي است يعني به وحي معتقد باشد ديگر چون اگر كسي به وحي معتقد نباشد كه نماز و روزه و امثال ذلك ندارد كه پس به اصول دين معتقد باشد اولاً و متعهد عملي هم باشد ثانياً، اينها كسانياند كه ميتوانند هيئت امناي مساجد باشند پس ﴿مَا كَانَ﴾ اين حق براي مشركين نيست ﴿مَا كَانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَن يَعْمُرُوا مَسَاجِدَ اللّهِ شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ﴾
اقرار لساني و شهادت عملمشركان به كفر
اين شهادت در اين گونه از موارد همان اقرار است اينها هم اقرار لساني دارند به كفر چون صريحاً نبوت را نفي ميكنند ربوبيت را نفي ميكند توحيد را نفي ميكنند اصل خالقيت را و ربالعالميني را ميپذيرند اما ربوبيت تشريعي و مانند آن را اصلاً نميپذيرند اين به معناي اقرار باشد يا ﴿شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ﴾ شهادت عملي منظور باشد شهادت عملي همين است كه در برابر بت اينها خاضعاند كسي كه بت را ميپرستد با عملش شهادت ميدهد به كفر قلبياش مشابه اين تعبير كه گاهي شهادت شهادت عملي يعني انسان با اعضا و جوارحش دارد شهادت ميدهد اين در آيات معاد هم گفتند مطرح است چون شهادت در بحثهاي قبلي هم گذشت كه شاهد غير از مشهود له است اگر انسان درباره خودش دارد سخن ميگويد به گناه خود درباره گناه و نقص خود سخن ميگويد، ميگويند اقرار كرده است نه شهادت ولي اگر درباره عيب و نقص ديگري دارد سخن ميگويد در محكمه ميگويند شهادت ميدهد اگر گوينده عليه خود حرف ميزند اين ميشود اعتراف و اقرار و اگر عليه ديگري سخن ميگويد، ميگويند عليه او شهادت داده است اين ﴿شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ﴾ اگر منظور شهادت لساني باشد همان اقرار خواهد بود و اگر شهادت عملي باشد قابل تصوير هست يعني اينها يك كاري ميكنند كه شهادت ميدهد قلبشان كافر است و مقر به ربوبيت نيست مثلاً كسي كه در برابر بتسجده ميكند بتفروشي ميكند، بتتراشي ميكند، بتسازي ميكند، حمل و نقل بت را به عهده دارد بتكده را ميآرايد
مراد از شهادت عملي مشركان به كفر
اين عمل شهادت ميدهد بر كفر قلبي او يك طوري بايد ترسيم بكنيم كه تعدّد محفوظ بماند تا يكي بشود شاهد ديگري بشود مشهودعليه همين معنا در جريان معاد هم گفتند مطرح است در جريان معاد گفتند كه ﴿اليَوْمَ نَخْتِمُ عَلَي أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ﴾[23] خب اين شهادت ارجل يا ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ السِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ﴾[24] كه در بعضي از آيات ايدي شهادت ميدهد در بعضي از آيات السنه شهادت ميدهد در بعضي از آيات ارجل شهادت ميدهد و مانند آن كه آنها اعتراض ميكنند به اعضا و جوارحشان كه ميگويند: ﴿وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[25] از اينكه اعضا و جوارح شهادت ميدهند اين راه ظاهرياش اين است كه چون در حقيقت روح گناه ميكند نه اعضا و جوارح اعضا و جوارح ابزار كارند دست كه معصيت نميكند اين زيد است كه معصيت ميكند دست ابزار اوست اين دست در يوم القيامه ميگويد كه صاحب من مرا به اين كار وادار كرده وگرنه من كه اختياري از خودم نداشتم كه من يك ابزاري بيش نبودم در اختيار او پس اوست كه مرا در معصيت صرف كرده است معصيت كننده زيد است دست او ابزار كار اوست همان طوري كه قلم شهادت ميدهد كه اين مطلب را او نوشت كاغذ شهادت ميدهد دست هم شهادت ميدهد اين معناي اول معناي دوم اين است كه چون در ذيل كريمه ﴿يَوْمَ يُنفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْوَاجاً﴾[26] آنجا فريقين نقل كردند يعني هم زمخشري نقل كرده است هم مرحوم امين الاسلام كه عدهاي در قيامت به صورت حيوانات گوناگون محشور ميشوند خب آنها كه به صورت حيوان محشور شدند اعضا و جوارح اين حيوان شهادت ميدهد كه اين خوي، خوي درنده است ديگر آدم اگر يك سگي را ديد نميفهمد او درنده است؟ از كجا ميفهمد درنده است؟ يعني اين اعضا و جوارح شهادت ميدهد او درنده است ديگر لازم نيست سگ حرف بزند كه خود شهادت عملي اعضا و جوارح است خود عضو شهادت ميدهد اينكه دارد ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ السِنَتُهُمْ﴾[27] يا ﴿وَأَيْدِيهِمْ﴾[28] يا ﴿وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم﴾[29] يا جلودشان شهادت ميدهند خب آدم پوست سگ را ببيند نميفهمد كه اين درنده است؟ پوست گرگ را ببيند نميفهمد درنده است؟ اگر كسي ـ معاذاللهـ به اين صورت درآمد حالا لازم است كه بايد حرف بزند بگويد كه من درندهام؟ يا نه همين اعضا شهادت ميدهند ديگر؟ خب اگر به آن صورت در نيامد سخن از ﴿وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[30] و مانند آن مطرح است ولي اگر برابر آيه ﴿يَوْمَ يُنفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْوَاجاً﴾[31] برابر آن درآمد ـ معاذالله ـ آن ديگر باز لازم است زباني حرف بزند؟ يعني جلود بايد حرف بزنند؟ يا نه خود جلد كلب شهادت ميدهد كه اين صاحبش درنده است ديگر؟ آنجا ديگر لازم نيست تا انسان به پوستهايش بگويد: ﴿وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾ خب اينجا هم كه ﴿شَاهِدِينَ عَلَي أَنْفُسِهِم بِالكُفْرِ﴾ يك وقت است كه آنها زباني صريحاً انكار ربوبيت ذات اقدس الهي دارند و مانند آن اين اقرار است در حقيقت با يك تحليلي هم شايد بتوان او را به شهادت برگرداند اما آن كارهاي عملي كه ميكنند در برابر بتها سجده ميكنند خود اين عمل شهادت ميدهد كه اينها كافرند شهادت عملي است
ممنوعيت تعمير مادي و معنويمسجد الحرام توسط مشركان
چنين گروهي نه حق دارند بيايند در مسجدالحرام عبادت كنند كه يك تعمير معنوي است چون عبادت اينها جز بتپرستي كه چيز ديگر نيست و اينها همين كعبه را بتكده كرده بودند قبلاً هم اين بحث به عرضتان رسيد كه ذات مقدس پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بعد از اينكه به حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود اين بتها را از بالاي كعبه بردار و بريز بعد اين بتها را جمع كردند آوردند دم در اين باب بني شيبه آن وقت فاصله باب بني شيبه تا مسجدالحرام تا كعبه كم بود ديگر اينكه ميگويند مستحب است حاجي و معتمر وقتي وارد مسجدالحرام ميشود از باب بني شيبه وارد بشود سرّش همين است كه روي اين بتها پا بگذارد چون بتها را آنجا دفن كردند البته الآن باب بني شيبه كه در طرف مسعي است اين فقط اسم باب بني شيبه است نه آن باب قبلي وگرنه آن باب قبلي همان جايي بود كه اين بتها را آنجا دفن كردند خاك كردند و گفتند مستحب است كه زائران بيت خدا از اين در بني شيبه وارد بشوند كه روي بتها پا بگذارند خب فرمود كه اينها ديگر حق ندارند بيايند مسجد اينجا از نظر عبادت خودشان بتپرستي كنند كه بشود يك مرمت و تعمير معنوي چه اينكه اگر مسجدالحرام نيازي به كارهاي بنّايي و معماري داشت هم حق ندارند پس هم آنها از جهت ورود و عبادت ممنوعاند هم از جهت مرمتهاي ظاهري ﴿إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ﴾.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ بحارالانوار، ج74، ص 155.
[2] ـ سورهٴ بلد، آيهٴ 10.
[3] ـ مستدرك الوسائل، ج6.
[4] ـ بحارالانوار، ج 74، ص 155.
[5] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 79.
[6] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 79.
[7] ـ كافي، ج2، ص352.
[8] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 17.
[9] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 103.
[10] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 104.
[11] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[12] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[13] ـ صحيفه سجاديه، دعاي 47، بند 10.
[14] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 17.
[15] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 103.
[16] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 104.
[17] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[18] ـ سورهٴ طارق، آيهٴ 9.
[19] ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 13.
[20] ـ سورهٴ ممتحنه، آيهٴ 8.
[21] ـ سورهٴ ممتحنه، آيات 8 و 9.
[22] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[23] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 65.
[24] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 24.
[25] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 21.
[26] ـ سورهٴ نبأ، آيهٴ 18.
[27] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 24.
[28] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 24.
[29] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 65.
[30] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 21.
[31] ـ سورهٴ نبأ، آيهٴ 19.