16 03 1996 4971284 شناسه:

تفسیر سوره انعام جلسه 50

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

 ﴿قُلْ إِنّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلين ﴿57﴾ قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ اْلأَمْرُ بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِالظّالِمينَ ﴿58

در اين كريمه كه ذات اقدس الهی حكم را منحصرا از آن خداي تعالي دانست كه فرمود: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ آن‌گاه فرمود: ﴿يَقُصُّ الْحَقَّ﴾ كه در اين ﴿يَقُصُّ﴾ سه احتمال بود احتمال اول اينكه ﴿يَقُصُّ﴾ يعني «يتبع» و «يتبّع» احتمال دوم اين بود كه ﴿يَقُصُّ﴾ يعني «يخبر» به صورت قصه جريان را براي شما بيان مي‌كند احتمال سوم هم اين بود كه ﴿يَقُصُّ﴾ يعني يقطع چون قصد به معناي قطع است و اگر گفتند يك طائري مقصوص الجناح است يعني مقطوع است يا در تروك احرام مي‌گويند قص اشجار يا قص ناخن و مانند آن ممنوع است يعني قطع در بين اين احتمالات سه گانه اين احتمال سوم پذيرفته شد به دليل اينكه قبل از ﴿يَقُصُّ الْحَقَّ﴾ فرمود: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ بعد هم فرمود: ﴿وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلين﴾ اين نشان مي‌دهد كه «قص» در اينجا به معني «قطع» و «قص» است به معني قصه وداستان گفتن و امثال ذلك نيست گرچه ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ[1] يا ﴿ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُري نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصيدٌ[2] و مانند آن كه آمده است اما در خصوص اين مقام ﴿يَقُصُّ﴾ به معناي نقل داستان مناسب نيست اما آن احتمال اول كه ﴿يَقُصُّ﴾ به معناي يتبع باشد في نفسه درست نيست نه اينكه در خصوص اين آيه درست نيست لذا بحثي را سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) به عنوان فعل خدا و حكم خدا علي حده مطرح كردند ضمن اينكه آيه را به طور صحيح معنا كردند يك بحث مبسوطي پيرامون فعل خدا و حكم خدا مطرح كردند كه فعل خدا تابع چيست و حكم خدا تابع كيست؟ و عصارهٴ آن بحث اين است كه كاري كه انسان انجام مي‌دهد حرفي كه انسان مي‌زند بالاخره سعي بكند برابر با حق باشد اگر گزارشهايي مي‌دهد و برابر با حق بود اين صدق است و اگر كارهاي انشائي دارد مثل اينكه والي است حكم ولايي دارد يا قاضي است حكم قضايي دارد كه اينها انشا است نه اخبار حقانيت اينها به اين است كه مطابق با واقع مصلحت و نفس الامر باشد چه اينكه صدق آن گزارشها هم به اين است كه مطابق با مصلحت واقعي و نفس الامر باشد پس انسان چه كارهاي اخباري و چه كارهاي انشائي كه دارد آنها را با مصالح واقعي مي‌سنجد حق و باطل را تشخيص مي‌دهد صدق و كذب را تشخيص مي‌دهد و مانند آن، گروهي همين انديشه‌اي كه در‌بارهٴ انسان‌شناسي دارند اين را درباره ذات اقدس الهی پياده مي‌كنند مي‌گويند خداوند چه اخبارهاي او چه انشاهاي او حق است، حق است يعني تابع واقع است مطابق با واقع است ديگر تأمل نمي‌كنند كه واقعي در عالم نيست كه خداوند كارهاي خود را برابر با آن واقع تنظيم بكند حرفهاي خود را برابر با آن واقع تنظيم بكند اگر واقعي هست فعل خداست وقتي به اين نكته راه يافتند كه قبل از انجام خلقت واقعي در كار نبود تا اينكه خداوند كارهاي خود را مطابق واقع كند از اينجا كم كم تفكر اعتزالي و تفكر اشعري كه جبري است ظهور كرده اين دو تفكر افراطي و تفريطي در صدر اسلام پديد آمده معتزله كه افراطي‌اند آنها مي‌گويند به اينكه عقل مستقل است در درك حقايق و واقعيتها و مصالح و مفاسد مستقل است و همين درك را كه انسان دارد خدا به او داده است پس خداوند درك دارد كه چه چيزي حق است و چه چيزي باطل چه چيزي مصلحت است چه چيزي مفسده و كارها را برابر حق انجام مي‌دهد نه باطل برابر مصلحت انجام مي‌دهد نه مفسده پس كار خدا تابع مصالح و مفاسد است و بايد هم اين چنين بكند اينها افراطيون از متكلمين‌اند كه براي عقل بيش از آن اندازه حرمتي كه دارد قائل‌اند و براي ذات اقدس الهی كمتر از آن منزلتي كه دارد قائل‌اند مي‌گويند خداوند حتما بايد كارش را برابر با آن چه حسن و مصلحت است انجام بدهد مطابق با آنچه حق است انجام بدهد حتما بايد از كار خلاف پرهيز بكند يك بايد و نبايدي بر كار خدا تحميل مي‌كنند چه اينكه اينها گرفتار تفويض هم شده‌اند و انسان را در كارهاي خود مستقل پنداشتند و بعد از اينكه اشيا از ذات اقدس الهی در نشئه حدوث هستي يافت در مرحله بقا مستقل است اين گروه كه مفوضه نام دارند و انسان را در مرحله بقا آزاد محض مي‌پندارند و خداوند را در مرحله بقا ـ معاذ‌الله‌ ـ «مغلول الايدي» تلقي مي‌كنند همان كساني هستند كه طبق بيان نوراني امام هشتم(سلام الله عليه) كه در پايان كتاب توحيد مرحوم صدوق اين قصه نقل شد به آن متكلم مروزي فرمود: « احسبك ضاهيت اليهود»[3] من گمان مي‌كنم تفكر يهوديت و اسرائيليت در تو ظهور كرده است كه قائل شديد به اينكه الله مغلول اليد است و مانند آن اگر كسي چنين بپندارد كه خداوند در مرحله بقا نقشي ندارد فقط در مرحله حدوث نقشي دارد اين همان تفكر يهوديت است كه ﴿قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ[4] آنهايي كه گفتند: ﴿يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ در اصل خلقت كه نگفتند چون اصل خلقت را به عهده ذات اقدس الهی مي‌دانند و خدا را خالق كل مي‌دانند منتها در مرحله بقا مشكل دارند پس معتزله از يك سو گرفتار افراط تفويض شدند و از سوي ديگر گرفتار افراط تبعيت حسن و قبح شدند كه گفتند كار خدا تابع مصالح و مفاسد است در قبال آن‌ افراط اشاعره جبري گرفتار تفريط شدند هم حرمت آزادي انسان را رعايت نكردند و هم همهٴ كارها را بلا‌واسطه به ساحت اقدس الهی اسناد دادند و هم حرمت استقلالهاي عقلي و مستقلات عقلي را رعايت نكردند گفتند عقل در درك حسن و قبيح عاجز است نمي‌داند كه چه چيزي ذاتاٴ حسن است چه چيزي ذاتاً قبيح هر چه را كه خدا انجام داد مي‌شود حسن، هرچه را انجام نداد مي‌شود قبيح پس حسن و قبح تابع فعل خداست نه اينكه فعل خدا تابع حسن و قبح باشد و انسان هم در هيچ كاري اختيار ندارد و ابزار ذات اقدس الهی است اين تفكر جبري كه هم در مسئله جبر انسان را منعزل كرده است هم در مسئله شناخت، معرفت انسان را از او گرفته است تفريط در شناخت است چه اينكه كار مفوضه كه هم در نظام خلقت كارها را به انسان واگذار كردند و هم در فتوا دادند دست عقل را باز گذاشتند كه حتي فتوا بدهد كارهاي خدا بايد طبق مصالح و مفاسد باشد گرفتار افراط شدند اما حكما و متكلمين اماميه تبعاً للعترة الطاهرين(عليهم الصلاة و عليهم السلام) همه مزايايي كه در اين دو قول هست دارند و از همه نقصها و شروري كه در اين دو قول است مصون‌اند مي‌فرمايند كار خدا حق است و خدا هرگز باطل نمي‌كند و هر چه كه مصلحت است خدا انجام مي‌دهد و هر چه مفسده است از حريم كار خدا دور است اينها حق است و هر كاري كه انسانها انجام مي‌دهند تابع مصالح و مفاسد خفيه است اين حق است احكام الهي تابع مصالح و مفاسد خفيه است حق است اما خدا تابع مصالح ومفاسد باشد اين سخن باطل است چون قبل از خدا يا همراه با ذات اقدس الهی ـ معاذ‌الله‌ ـ چيزي نيست كه آن حق باشد آن نفس الامر باشد آن مصلحت و حسن باشد و خداوند كار خود را برابر با آن نفس الامر يا آن واقع يا آن مصلحت يا آن حسن انجام بدهد خداست و لا‌غير مي‌خواهد كاري انجام بدهد اين كار چه در نظام تكوين حق است چه در نظام تشريع حق است اگر كتب و صحائف را بر انبيا و اوليا نازل مي‌كند همه آنها نظير قرآن كريم كه درباره او در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ[5] حق است هم «بالحق انزله الله» است هم «بالحق نزلت» كتب و صحف انبيا و اولياي الهي بالحق نازل شد چه اينكه خدا هم بالحق نازل كرد اينها مربوط به نظام تشريع يعني مسائل حكمت عملي اعم از فقه اخلاق حقوق كه در صحف انبيا و اولياي الهي است همه اينها «بالحق نزلت» و «بالحق انزلها الله» چه اينكه در نظام تكوين از عالم طبيعت و مِثال و عقل از موجودات ارضي و سمائي همه اينها را خدا بالحق آفريد كه فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ[6] خواه اين با، باي مصاحبه باشد خواه با، باي ملابسه باشد خواه به اين معنا باشد كه نظام تكوين در لباس حق است خواه به اين معنا باشد كه نظام تكوين در صحابت حق است بالاخره چه آن تكوين چه اين تشريع حق است كار خدا حق است و باطل انجام نمي‌گيرد روي اين معيار كه در سورهٴ «اسراء» فرمود: ﴿وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ[7] و روي اين معيار كه در بسياري از سور نظير آنچه كه در همين سورهٴ مباركهٴ «انعام» آ‌مده است فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ معلوم مي‌شود كه نظام تكوين و تشريع حق است خدا جز حق نمي‌كند لذا اگر در سورهٴ «ابراهيم» فرمود: ﴿يَفْعَلُ اللّهُ ما يَشاءُ[8] هر چه بخواهد مي‌كند چون غير از حق نمي‌خواهد، غير از حق نمي‌كند و اگر در سورهٴ «انبياء» فرمود: ﴿لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ[9] براي آن است كه غير از حق نمي‌كند تا اينجا مزايايي است كه از بحثهاي گذشته به دست مي‌آيد اما نكته فارغ اين است كه آيا خدا تابع حق است يا حق تابع خداست آيا خدا بايد كارهاي تكوين و تشريع را برابر حق انجام بدهد يا كارهاي تكوين و تشريعي كه حق است يقيناٴ از خدا صادر مي‌شود؟ آنها كه فكر مي‌كردند نظير معتزله خدا بايد برابر حق حكم بكند ديگر به اين نكته توجه نكردن حقي نيست كه خدا كارهاي خود را برابر با آن ترازو ارزيابي كند و انجام بدهد الآن خدا مي‌خواهد جهان را بيافريند نفس الامري نيست نفس الامر معدوم است، آسمان معدوم است، زمين معدوم است عالم عقل و مِثال و طبع معدوم است دنيا و آخرت معدوم است خداست و لا‌غير مي‌خواهد بيافريند برابر چه چيزي بيافريند برابر با ما هو الحق برابر با ما هو نفس الامر تازه نفس الامر و حق و هر چه هست از فعل خداست همان ‌طوري كه در بحثهاي علل فاعلي ما بايد به فاعل بالذات برسيم در بحثهاي علل غايي هم بشرح ايضاٴ يعني در مسئلهٴ علت غايي بايد به آن غايت بالذات برسيم در نظام علت فاعلي اگر از ما سؤال كردند كه انسان را چه كسي آفريد مثلاً بگوييم فلان علل طبيعي بعلاوه فلان علل ما وراء طبيعي اينها نقشي در پيدايش انسان داشتند اگر از ما سؤال كنند آن علل طبيعي و ماوراي طبيعي را چه كسي آفريد مي‌گوييم خدا آفريد وقتي نوبت به ذات اقدس الهی رسيد سؤال قطع مي‌شود چون آنجا هستي عين ذات اوست وقتي هست عين ذات او بود ديگر سؤال اصلاً جا ندارد همان‌طوري كه در بحثهاي علل فاعلي بايد به فاعل بالذات برسيم تا سؤال قطع بشود در بحثهاي علل غايي هم اين چنين است اگر سؤال بكنند چرا فلان كار را انجام داديد مي‌گوييم برای‌ اينكه فلان مصلحت مترتب بود اگر سؤال بكنند چرا فلان مصلحت مترتب است مي‌گوييم جهان اين چنين است نفس الامر اين چنين است اگر سؤال بكنند چرا نظام تكوين اينچنين است نفس الامر اين چنين است مي‌گوييم نظام تكوين و نفس الامر تابع ذات اقدس الهی است كه خدا حق محض است كه ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ[10] چون حق محض است حق بالذات است و اين «حق بالذات عين العلم و القدرة و الحياة و الحكمة» است از «عين الحكمة» جز كار حكيمانه نسزد از «عين العلم» كار جاهلانه نسزد از «عين الفضل و عين الصلاح» كار باطله نسزد پس هر غيري بايد به بالذات برسد خدا چون حق محض است خير و حسن و صلاح از او سرمي‌زند نه بايد طبق مصلحت كار بكند كاري در عالم نيست نفس الامري در کار نيست لذا آن بزرگان اهل معرفت معيار صدق و کذب قضايا را علم ذات اقدس الهی مي‌دانند مي‌گويند اين نفس الامري كه معيار سنجش قضاياي حقيقيه است نه عقل فعال است نه «الشيء في نفسه» است كه از باب وضع المظهر موضع المضمر باشد بلكه نفس الامر علم ذات اقدس الهی است چون هر بالغيري با‌يد به بالذات منتهي بشود آنچه را كه خدا مي‌داند نفس الامر است و چون او حق محض است و علم او نامتناهي است و عين ذات اوست عين حق است و چون عين حق است بايد همه قضايا را به حق محض سنجيد اگر چيزي مطابق با علم الله بود حق است و اگر چيزي مطابق با علم الله نبود باطل است در بخشي از آيات قرآن كريم خدا وقتي از بطلان شرك سخن مي‌گويد مي‌فرمايد شما چيزي را گزارش مي‌دهيد كه خدا نمي‌داند يعني باطل است ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا يَعْلَمُ[11] چيزي مي‌گوييد كه خدا نمي‌داند يعني باطل است اگر چيزي را خدا نداند يعني معدوم محض است چون اگر شيء باشد موجود باشد شيء است او هم ﴿بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَلِيمٌ[12] است و اگر چيزي را خدا نداند معلوم مي‌شود نيست ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا يَعْلَمُ﴾ يعني «أفتنبئونه بما هو باطل» بنابراين حرف اماميه اين است كه خداوند چون حكيم محض است از او جز حكمت صادر نمي‌شود و چون غني صرف است سودي از اين كار نفع او نخواهد شد بر اساس اين دو‌ ‌اسم از اسماي حسناي حق تعالي اين بحث تأمين مي‌شود چون او حكيم است يقيناٴ كار خير مي‌كند نه يقيناً بايد بكند يك بايدي بر او تحميل بشود نيست محال است او كار خير نكند چرا؟ براي اينكه اگر مبدأ فاعلي كار خير را انجام ندهد يا بر اثر ندانستن است يا نتوانستن است يا بخل و حسد و كينه و امثال ذلك است و همهٴ اينها جزء صفات سلبي ذات اقدس الهی است پس «فالتالي باسره باطل فالمقدم مثله» كه اين به صورت قياس استثنايي ترسيم مي‌شود كه اگر خدا، حكمت، حق و مانند آن انجام ندهد يا براي آن است كه نمي‌داند يا براي آن است كه مي‌داند ولي نمي‌تواند يا بر اساس آن است كه علم دارد قدرت دارد مي‌داند و مي‌تواند ولي بخل او مانع است و چون تالي به هر سه قسم محال است پس مقدم هم محال خدا كار خير نكند محال است نه بايد بكند لذا در چند جاي قرآن كريم تعبير ذات اقدس الهی اين است كه ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ[13] نه «علي ربك» نه «مع ربك» نه بر خداست كه چنين كاري بكند چون چيزي بر خدا حا كم نيست ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ نه با خداست چون ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ[14] چيزي مثل او نيست كه همتاي او با شد كه بنابراين نه آن حرف افراطي معتزله است نه حرف تفريطي اشاعره بلكه خدا حق را تشخيص مي‌دهد و يقيناٴ حق انجام مي‌دهد روي اين مبنا هرگز نمي‌شود گفت: ﴿يَقُصُّ الْحَقَّ﴾ يعني «وهو يتبع الحق» «وهو يتبع الحق» اين چنين نيست خدا هرگز تابع نيست اگر نفس الامر است كه فعل اوست اگر قضا و قدر است كه فعل اوست اگر مصلحت و مفسده است كه از فعل او گرفته مي‌شود خدا از چيزي تبعيت نمي‌كند فعل او حق است كه ما تابع اين نظام الهي هستيم و برابر نظام حركت مي‌كنيم و نظام آفرينش مانند نظام تشريع كه حق است تابع حق محض است كه ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ[15] «فتحصل ان ذات الله( سبحانه وتعالي) هو الحق بالذات و فعله التكويني حق بالغير و فعله التشريعي حق بالغير» ا ينكه فرمود: ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَبالْحَقِّ نَزَلَ[16] يعني ما جامه حق در بدن وحي پوشانديم يا رفيق حق به وحي داديم كه اين در صحابت حق نازل شد يا در كسوت حق نازل شد يا درباره نظام تكوين كه فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ[17] اين كسوت حق يا صحابت حق را ذات اقدس الهی به نظام تكوين داد و اين دادن از آن ذات نشأت مي‌گيرد پس او از چيزي تابع نيست بلكه حق تابع اوست ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ[18] هر چه حق و هر جا حق از آنجا نشأت بگيرد تابع همانجا خواهد بود پس نه تنها اين ﴿يَقُصُّ﴾ به معناي يتبع به لحاظ مورد آيه درست نيست بلكه في نفسه هم يك تفسير ناصواب است.

‌پرسش...

 پاسخ: بله چون اينها در مقام ذات وجود دارند از وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) سؤال كردند كه آيا خداوند به معدوم علم دارد فرمود به معدوم علم دارد به ممتنع علم دارد و به ممتنع بر فرض وجود علم دارد بعد به اين آيه استدلال كرد فرمود: ﴿لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ[19] اگر جهنمي‌ها كه مي‌گويند ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صَالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ[20] اگر از جهنم برفرض محال بر‌‌گردند به دنيا بيايند باز دست از تبهكاري برنمي‌دارند رجوع جهنمي‌ها از جهنم به دنيا محال است براي اينكه بساط دنيا برچيده شد اگر بساط دنيا برچيده شد دنياي نيست تا جهنمي‌ها از جهنم به دنيا بر‌گردند اگر ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ اْلأَرْضُ غَيْرَ اْلأَرْضِ وَ السَّماواتُ[21] شد و آسمان و زمين بهشت و قيامت تبديل شد و كل نظام بساطش برچيده شد و با نفخ اول ﴿فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ﴾ شد و با نفخ دوم ﴿فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ[22] نفخه ثاني پديد آمد دنيايي نيست تا كسي از جهنم به دنيا بر‌گردد ولي به فرض محال اگر جهنمي‌هايي كه رذايل جزء ملكات آنها شده است از جهنم به دنيا بيايند باز دست از تبهكاري برنمي‌دارند اين معنايش آن است كه ذات اقدس الهی به محال برفرض وجود علم دارد خب اينها همه محالهاي به حمل اولي است محال به حمل شايع نيست خود شرك محال به حمل شايع است يعني شرك كه مي‌گوييم آنكه به حمل شايع شرك است محال است وگرنه ﴿لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ[23] اين كه محال به حمل اولي است محال به حمل شايع نيست چون اين تصور ذهني دارد برهاني كه بر توحيد اقامه مي‌شود در سورهٴ «انبياء» اين است كه اگر غير از ذات اقدس الهی آلههٴ ديگري هم بود زمين و آسمان مثلاً فاسد مي‌شدند خدا به اين امر ممتنع علم دارد اما اينها ممتنع به حمل اولي‌اند نه ممتنع به حمل شايع ممتنع به حمل شايع كه وجود ندارد وقتي كه معدوم محض بود مكشوف نيست چون علم كشف است يا حصولي يا حضوري بالأخره امتياز است حضور است، كشف است آنكه معدوم محض است تحت علم تعلق نمي‌گيرد آنكه معلوم است موجود خارجي است منتها معدوم خارجي است منتها در نشئه ديگر موجود است همين مشكلي كه معتزله را وادار كرده است قائل به ثابتات ازليه بشوند همين است كه گفتند خدا در ازل به عالم علم دارد براي توجيه ازليت علم تعالي ناچار شدند به ثابتات ازليه تن در بدهند غافل از اينكه اشيا قبل از اينكه در عالم خارج يافت بشوند در نشئه ديگر وجود دارند اينها موجودات نشئه ديگرند و معدومات خارجي يا موجودات ذهني‌اند و معدومات خارجي وگرنه چيزي كه نه در نشئه عين باشد نه در نشئه ذهن باشد معدوم محض باشد علم به او تعلق نمي‌گيرد نه حضوري نه حصولي به هر تقدير اگر ذات اقدس الهی حق محض است و تكوين و تشريع تابع اوست پس خدا تابع چيزي نيست در عين حال كه فعلش سراسر فعلش حكمت است خدا تابع هدف نيست هدف تابع خداست در عين حال كه كارش سراسر فايده است خدا دنبال فايده نيست كه كاري بكند تا سودي ببرد يا تا جودي بكند كه اگر اين كار را نكند يا سود نمي‌برد يا به جواد بودن متصف نيست كار خدا تا برنمي‌دارند بلكه چون خدا حق است از او حق نشأت مي‌گيرد ﴿الْحَقُّ مِن رَبِّكَ[24] چون خدا حكيم محض است كار او سراسر حكمت است چون خدا عليم محض است سراسر كار او نسبت به او آگاه‌اند و چون خدا خير و جواد محض است كار خدا سراسر خير و جود است بنابراين اين ﴿يَقُصُّ﴾ هم در خصوص اين مورد به معناي يتبع نيست هم في نفسه يك سخن ناصواب است كه ما بگوييم خدا يتبع.

مطلب ديگر آن است كه در جريان قضا و حكم اگر در سورهٴ «ص» و مانند آن خدا حكم را به داود(سلام الله عليه) يا بعضي از انبياي ديگر نسبت داد در سورهٴ «احزاب» قضا را به خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم نسبت داد چه اينكه حكم را در بعضي از آياتي كه قبلاً خوانده شد به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نسبت داد در آيهٴ 36 سورهٴ «احزاب» فرمود: ﴿وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ﴾ با اينكه ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ﴾ اما معمولاً قضا را به خدا و رسول خدا اسناد مي‌دهد و جمع بين اين دو طايفه يا به همين است كه سيدنا‌الاستاد(رضوان الله عليه) به عنوان بيان متوسط اشاره كردند كه خداوند اولاً و بالاصالة داراي اين حكم است، ثانياً و بالتّبع موجودات ديگر يا نه از بعضي از بيانات نوراني ايشان در موارد ديگر هم و شايد از همين جا هم استفاده بشود كه آن بيان ا‌دق معيار جمع بين آيات است نه بيان دقيق يعني اين چنين نيست كه خدا اولاً و بالاصالة حا‌كم باشد غير خدا ثانياً و بالتّبع، بلكه خدا اولاً و بالحقيقة غير خدا ثانياً و بالمجاز خدا اولاً و بالذات غير‌خدا ثانياً و بالعرض نشانه اين جمع حقيقي آن است كه جمع‌ ادق آن است كه وقتي خداوند در مواردي اسم پيغمبر را در كنار اسم خود ذكر مي‌كند چه در مسئلهٴ قضا چه در مسئلهٴ اطاعت چه در مسئلهٴ دعوت مي‌بينيم وقتي به اواسط امر مي‌رسيم اين كمرنگ مي‌شود به آخر مي‌رسيم بي‌رنگ مي‌شود اصلاً سخن از پيغمبر نيست در همين آيه معروف ﴿أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ مي‌بينيد صدر آيه مثلث است وسط آيه مثني است ذيل آيه توحيد است اصلاً سخن از پيغمبر نيست اول سخن از اطاعت خدا و پيغمبر و اولي الامر است اين اول آيه است ﴿أَطيعُوا اللّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي اْلأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ اين تثليث صدر آيه در اثناي آيه سخن از تثنيه است اصلاً نام اولوالامر نيست فرمود: ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ في شَيْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللّهِ وَ الرَّسُولِ[25] در ذيل آيه اصلاً سخن از پيغمبر نيست فرمود: ﴿مَن يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ اْلآخِرِ[26] خب آن تثليث كمرنگ شده، شده تثنيه بعد پررنگ شده، شده توحيد معلوم مي‌شود كه اولوالامر و رسول(عليهم الصلاة و عليهم السلام) آيت حكم خدايند لذا اطاعت مي‌شوند اين چنين نيست كه اينها هم واقعاً هستند وصف به حال موصوف است واسطه در ثبوت است اينها حقيقتاً هستند منتها ثانياً و بالتبع خدا اولي است كه ثاني ندارد ولو بالتبع ظاهري است كه ثاني ندارد ولو بالتّبع، آخري است كه آخر ديگر ندارد ولو بالتّبع اما اولي است كه اوايل ديگر بالعرض اول‌اند آخري است كه آخرهاي ديگر بالعرض آخراند ظاهري است كه ظاهرهاي ديگر بالعرض ظاهرند باطني است كه باطنهاي ديگر بالعرض ظاهرند لذا از وجود مبارك امير‌المؤمنين(سلام الله عليه) رسيده است كه «ما لله آية اكبر مني»[27] هيچ موجودي به عظمت من آيت كبراي الهي نيست آن طور كه من خدا را نشان مي‌دهم هيچ موجودي خدا را نشان نمي‌دهد خب در بحث ديروز به عرضتان رسيد كه نشانه بودن و آيت بودن كه قرآن كريم براي همه موجودات قائل است و اينها را آيات الهي مي‌داند ﴿وَ فِي اْلأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ ٭ وَ في أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ[28] ﴿وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ[29] آيا وِزان آيت بودن براي انسان مثلاً وِزان زوجيّت اربعه هست يا وزان ناطقيت انسان؟ اينكه ما مي‌گوييم «الانسان آية، الارض آية، الشجر آية الماء آية» هيچ چيز‌ي نيست مگر اينكه آيات الهي است ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي اْلآفاقِ وَ في أَنْفُسِهِمْ[30] «كل ما في الافاق و في الانفس فهو آية لله»(سبحانه وتعالي) آيا اينكه مي‌گوييم «الماء آية» نظير آن است كه مي‌گوييم «الاربعة زوجة» كه زوجيّت لازمه ذات اربعه هست و اينجا آيتيت لازمه ذات آب است همان ‌طوري كه زوجيت اربعه را رها نمي‌كند آيتيت آب را رها نمي‌كند و همان ‌طور كه زوجيّت در درون ذات اربعه نيست آيتيت هم در درون ذات حجر و مدر و انسان نيست اين چنين است؟ يا اگر گفتيم «الماء آية لله سبحانه وتعالي» مثل آن است كه بگوييم الانسان حيوان ناطق؟ نه مثل آن است كه بگوييم« الاربعة زوجة» چون لازمهٴ ذات در مرتبه ذات نيست نشانه‌اش اين است كه زوجيّت كيف است و اربعه كم آن يكي در مقوله ديگر است اين يكي در يك مقوله ديگر است اينها اصلاً گسيخته از هم‌اند آيا آيتيت براي ذات انسان نظير زوجيّت براي ذات اربعه هست يا نظير حيوان و ناطق براي ذات انسان لابد دومي خواهد بود نه اولي چون اگر اولي باشد معنايش اين است كه در گوهر ذات انسان آيتيت نيست نشانهٴ خدا بعد از ذات است از رتبه متأخر است پس ذات او اگر آيت حق نيست آيت كيست؟ يا بايد مستقل باشد كه محال است يا با‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌يد آيت غير خدا با‌شد كه آن هم محال است پس آيتيت وِزان آيتيت براي هر موجود وزان جنس و فصل اوست منتها اين بحثها بحثهاي ماهوي و مفهومي نيست مي‌رسد به آن هستي او و گوهر وجود او كه مي‌شود داخل در هويت او نه داخل در ماهيت او چون ماهيت دون آن است كه آيت حق باشد شما مي‌بينيد گاهي انسان از صورتي پي به صورت مي‌برد ولي با چند واسطه گاهي انسان يك چمني را مي‌بيند پی به آب مي‌برد آن كه آب را مي‌بيند لازم نيست از چمن پي به آب ببرد خب اين چشمه جوشان را مي‌بيند آن كه چمن را مي‌بيند از چمن پي به آب مي‌برد آن كه در آينه‌اي كه در باغ نصب است چمن را در آينه مي‌بيند از چمن در آينه پي به آب مي‌برد اما مع الواسطه يعني اگر نقش چمن را در آينه ديد اولاً پي به بيرون مي‌برد مي‌گويند پس در بيرون آينه چمن هست از آنجا پي به آب مي‌برد گاهي اين چنين است گاهي انسان دودي را مي‌بيند پي به آتش مي‌برد گاهي دودي را در آينه مي‌بيند و از دود آينه به دود بيرون و از دود بيرون به شعله بيرون پي مي‌برد اين ماهيتها و مفهومها كه به ذهن مي‌آيند اينها صور مرآتي‌اند كه از ذهن به خارج مي‌رسيم از خارج پي به ذات اقدس الهی مي‌بريم لكن اگر به خود هستي انسان راه پيدا كند هستي آيت بلا‌‌‌‌واسطه است خواه هستي علم در درون انسان كه جزء آيات انفسي است يا حتي هستي آن معلوم بنام وجود ولو ظلي در درون انسان جزء آيات انفسي است يا هستي بيروني و اشيا بيروني اين كه گفته مي‌شود آيت بودن به منزله جنس و فصل است يعني آيت بودن در حريم هويت اشيا داخل است نه در حريم ماهيات، ماهيات آن صورتهاي مرآتي‌اند كه به وسيله آنها پي به وجودات مي‌بريم آن وجودات‌اند كه آيات الهي‌اند يعني آن چمن بيروني كه آب را نشان مي‌دهد هستي اشيا است اما ماهيات و مفاهيم برداشت شده از هستي اشيا صورتهاي مرآتي است مثل آن نقشي است كه ما از چمن در آينه مي‌نگريم به هر تقدير ذات اقدس الهی چون حق محض است نفس الامر هم تابع اوست نه اينكه او تابع چيزي باشد.

«و الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»

 

 

 ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 3.[1]

 ـ سورهٴ هود، آيهٴ 100.[2]

 ـ بحارالانوار، ج 4، ص 95.[3]

 ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 64.[4]

 ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 105.[5]

 ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 73.[6]

 ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 105.[7]

 ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 27.[8]

 ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 23.[9]

 ـ سورهٴ حج، آيهٴ 6.[10]

 ـ سورهٴ يونس، آيهٴ 18.[11]

 ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 29.[12]

 ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 147.[13]

 ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 11.[14]

 ـ سورهٴ حج، آيهٴ 62.[15]

 ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 105.[16]

 ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 73.[17]

 ـ سورهٴ بقرهٴ، آيهٴ147.[18]

 ـ سورهٴ انعام، آيهٴ28.[19]

 ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 12.[20]

 ـ سورهٴ ابراهيم، ايهٴ 48.[21]

ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 68.[22]

 ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 22.[23]

 ـ سورهٴ بقره، آيهٴ147.[24]

 ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 59.[25]

 ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 99.[26]

 ـ بحارالانوار، ج23، ص206.[27]

 ـ سورهٴ ذاريات، آيات 20ـ 21.[28]

 ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 105.[29]

ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ  53.[30]


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق