اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ ﴿7﴾
خلاصه مباحث گذشته
در بيان اشتمال قرآن كريم بر متشابهات، وجوهي گفته شد كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) بسياري از آن وجوه را نقل و نقد كردند، وجهي را خودشان پذيرفتند كه در تقرير مختار ايشان پنج مقدمه بود و ده نتيجه كه اين مقدّمات خمسه گذشت و در طيّ آن نتايج دهگانه به نتيجه دهم رسيديم و آن نتيجه دهم اين است كه قرآن «يجري كما يجري الشمس و القمر»[1] در هر عصر و مصري ممكن است مصداقي از مصاديق آيه ظهور بكند و قرآن كريم بر آن مصداق منطبق خواهد شد[2]، چون اگر كتابي جهاني بود و براي هدايت همه مردم در همه تاريخ بود يعني كلّي بود و دائم، هر چيزي كه در خارج محقّق ميشود مصداق يكي از احكام و حِكم قرآن كريم خواهد بود؛ هر مكتبي كه در عالم پديد ميآيد قرآن درباره صحّت و سُقم آن مكتب سخني دارد يا به امضا يا به رد، هر ادب اجتماعي كه در جهان محقّق ميشود قرآن درباره او نظر دارد يا به امضا يا به رد، هر سياستي كه در جهان محقّق ميشود قرآن درباره او نظر دارد يا به امضا يا به رد و هكذا اخلاق و مسائل ديگر؛ ممكن نيست كتابي براي تعليم و تربيت و تزكيه نفوس اوّلين و آخرين باشد و با مكتبهاي فكري يا روشهاي سياسي يا برداشتهاي اجتماعي يا آداب و سنن ملّي ساكت باشد، نفياً يا اثباتاً؛ اينچنين نيست هر كدام از اينها مصداق قانوني از قوانين قرآن كريم خواهد بود يا نفياً يا اثباتاً و اگر در لسان روايات، آيهاي بر شخص يا گروهي تطبيق شده است اين تفسير نيست اين همان «جَريْ» است.
فرق «جَرْي» و «تفسير»
«جَريْ» يعني تطبيق يعني بيان بعضي از مصاديق، اگر به مصداق خارجي اشاره شده است مصداق خارجي هرگز مستعملفيه لفظ نيست و تفسير براي تبيين معاني و مستعملفيه الفاظ است، نه اينكه براي بيان مصاديق خارجي. بيان مصداق خارجي را ميگويند «تطبيق» نه تفسير و اگر بسياري از روايات آنچه مربوط به ايمان و درجات ايمان و كمال ايمان است بر عترت طاهره(سلام الله عليهم) تطبيق كردند اين تفسير نيست، اين تطبيق است يعني اينها مصداق كاملاند معنايش اين نيست كه مؤمنين ديگر اصلاً مصداق اينها نيستند مگر آنهايي كه نشانهٴ حصر در آنهاست، نظير آيه تطهير يا آيه خلافت و امثال ذلك وگرنه آنچه به عنوان ايمان و امثال ذلك در قرآن كريم هست و بر عترت طاهره(عليهم السلام) تطبيق شد اين بيان مصداق كامل است؛ جنبه تطبيق دارد و نه تفسيري، چه اينكه آيات قدح و ذَم و توبيخ و تعيير و امثال ذلك كه آمده است اگر بر امويان يا عباسيان يا امثال ذلك تطبيق شده است اين هم جنبه تطبيقي دارد، نه تفسيري يعني آنها مصداق بارز اين آيات قدح و مذمّتاند، نه اينكه اين آيات در آن افراد استعمال شده باشد، چون فرد مستعملفيه لفظ نيست، لذا تا قيامت اشخاص يا آداب يا سنن يا مكاتب و افكار كه ظهور ميكند اگر حق است مصداق بعضي از آيات مشخص است و اگر باطل است مصداق بعضي از آيات ديگر و اين را ميگويند «جَريْ».
منشأ اصطلاحي «جَرْي»
پرسش:...
پاسخ: اينها كه نشانه حصر در آنها هست، اما در همان آيه سخن از اين است كه اختصاصي به ابيلهب ندارد؛ ديگري هم اگر كار ابيلهب را كرده است «تَبّ له» چه اينكه درباره بعضي از اقوام گذشته هم تتبيب و امثال ذلك آمده است. آنگاه اين ميشود جَريْ، جَريْ يك اصطلاح روايي است كه در تفسير شريف الميزان زياد كلمه جَري هست، يعني ميفرمايد: «هذا من باب الجري» اين جري از همان حديث شريفي كه در تفسير عياشي هم هست ديگران هم نقل كردند كه قرآن «يجري كما يجري الشمس و القمر»[3] از اين كلمه «يجري كما يجري الشمس و القمر» جريان جَريْ را استنباط كردند.
حضرت فرمود قرآن براي هدايت همه مردم در همه عصر و تاريخ است «يجري كما يجري الشمس و القمر» همانطور كه شما هر روز آفتاب را ميبينيد و هرگز از آفتاب خسته نميشويد و هر شب ماه را داريد و هرگز از رؤيت قمر خسته نميشويد، قرآن هم اينچنين است؛ هرگز انسان از اينكه آب زلال مينوشد در طول عمر خسته نميشود، چون حياتش به آب زلال بسته است قرآن «يجري كما يجري الشمس و القمر» و اين «يَجري» يعني «ينطبق طول القرون و الأعصار» و اصطلاح جَريْ از اين حديث شريف گرفته شد.
فرق سنت الهي، جوي، مَثَل و قصه
قهراً با سمبليك بودن فرق ميكند، ديگر قرآن جريان سمبليك و امثال ذلك نيست كه يك سلسله قصص ساختگي باشد براي تربيت مردم، نظير كتاب كليله و دمنه و امثال ذلك، بلكه هر چه گفته است واقع شده است و واقع ميشود و حقيقت خارجي است كه بر افراد در اعصار گوناگون تطبيق ميشود. جريان هابيل و قابيل گرچه اسمشان در قرآن كريم نيامده، اما ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ﴾[4] اين سمبليك نيست، اين قضيه خارجيه است كه واقع شده منتها اصلش كلي است «يجري كما يجري الشمس و القمر»[5] جريان ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا﴾[6] آن هم اينچنين است؛ اين يك قضيه خارجيهاي بود؛ منتها اصلاش «يجري كما يجري الشمس و القمر» همه اين قصصي كه در قرآن كريم آمده است اينچنين است كه واقعيتهاي عيني بود؛ منتها «يجري كما يجري الشمس و القمر» كه از اين جَريْ عمومي احياناً به عنوان فلسفه تاريخ ياد ميشود و قرآن كريم بعد از اينكه يك سلسله جريان شخصي را بازگو كرد به اصل كلي اشاره ميكند، ميفرمايد روش ما اين است، سنّت ما اين است يعني وقتي مثلاً يوسف(سلام الله عليه) در اثر صبر و بردباري به برادرش رسيد و برادر او به او رسيد ميگويد: ﴿هذا أَخِي﴾ و خداي سبحان بر من منّت نهاد و برادر من را به من برگرداند چرا، چون ﴿إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ﴾[7] و امثال ذلك يعني من صبر كردم و سنّت الهي بر اين است كه هر كسي صبر بكند خدا به او پاداش ميدهد به من هم پاداش داد، آن اصل كلّي كبراي قضيه است، اينگونه از قضاياي خارجي صغراي قياساند و نتيجه آن است كه قرآن «يجري كما يجري الشمس و القمر».
در جريان يونس(سلام الله عليه) كه ﴿وَذَا النُّونِ إذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَن لَن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ﴾ آنگاه ﴿فَنَادَي فِي الظُّلُمَاتِ أَن لاَّ إِلهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾[8] در ذيل اين قضيه شخصيه ميفرمايد: ﴿وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ﴾ اما اينطور نيست كه اين «قضية في الواقعة» باشد [چون] در ذيل فرمود: ﴿وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ﴾[9] اين قضيه يونس(سلام الله عليه) سمبل نيست [بلكه] يك واقعيت خارجي است، منتها سنّت الهي همانطوري كه شامل حال يونس شده است، شامل احوال هر مضطرّ منيب هم خواهد شد ﴿وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ﴾.
در جريان حضرت ابراهيم بعد از اينكه قصهاش را ذكر فرمود، فرمود: ﴿وَكَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾[10] اين ﴿وَكَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾ امثال ذلك بيان يك سنّت الهي است و كبراي قياس است. پس آنچه در خارج واقع شده است سمبل نيست قضاياي واقعي است اولاً و لطف الهي مخصوص آنها نيست، بلكه سنّت الهي است كبراي قياس است ثانياً، لذا چون كبرا كلّي است و سنّت الهي كلّي است «يجري كما يجري الشمس و القمر»[11].
آنجا كه قضاياي عيني نيست فقط ميخواهد يك اصل مطلب آموزندهاي را بيان كند، اما مصداقي در خارج واقع نشده از آنگونه از موارد قرآن كريم به عنوان ضرب مَثل ياد ميكند، فرمود: ﴿وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلاً﴾[12] از او تصريح ميكند كه مثلاً جريان دنيا ﴿كَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ﴾[13] مَثل حيات دنيا اين است يا براي اينها داستان فلان باغ را ذكر بكن كه در آنگونه از موارد اگر قضيهاي در خارج واقع نشده باشد آسيبي نميرساند، چون صدر اين جريان را قرآن به عنوان مَثل دارد ذكر ميكند، اما در آن مواردي كه سخن از قصص است، سخن از جريانهاي انبيا و اوليا و ائمه(عليهم السلام) و امم گذشته است كه به عنوان قصه ياد ميكند اينها ظاهراً حقايق خارجيهاند؛ منتها سنّت الهي مخصوص آنها نيست، از اين قسمت به عنوان جَريْ ياد ميشود كه «يجري كما يجري الشمس و القمر»[14]. اينها عصارهٴ مقدمات پنجگانه و نتايج دهگانه است با توضيح لازم.
مطلق بودن سنت الهي
پرسش:...
پاسخ: بسيار خب، پس آنچه واقع شده است حقيقت خارجي بود، سنت الهي در آن زمينه بر آن فرد منطبق شد در ازمان ديگر و افراد ديگر، قهراً جريان حضرت آدم و جريان قابيل و هابيل يك قضيهٴ واقعيت خارجيه است؛ سمبل نيست نظير كتاب كليه و دمنه، يك واقعيت خارجي است سنت الهي در آن عصر بر آن واقعيت منطبق شد، بعد در اعصار ديگر بر واقعه ديگر منطبق ميشود.
پرسش:...
پاسخ: خب نه، اين ميشود فلسفه تاريخ ديگر. آن ميشود فلسفه تاريخ كه قرآن كريم ذيل قصهها ميفرمايد اين مخصوص گذشته نيست ﴿وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ﴾[15] جريان حضرت يونس و بلعيدن ماهي و قرعهگذاري و همه اينها واقعيتهاي خارجيه است؛ منتها نجات از دلِ دريايِ تاريك، مخصوص حضرت يونس نيست [و] هر مضطري كه خدا را بخواند خدا جواب ميدهد ﴿وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ﴾ هم واقعيتهاي عيني محفوظ ماند، هم سنت الهي تثبيت شد.
فرق قضاياي شخصي و كلي
پرسش:...
پاسخ: اين براي آن است كه موضوعش شخص معيّن است نه براي اينكه اين حكم براي عصر معيّن است؛ حضرت هر وقت ظهور كرد اين حكم هم تازه است، تازه آنها كه اين حكم اختصاصي را استنباط كردهاند و مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) روي آن تأمل دارد كه جهاد ابتدايي مخصوص امام معصوم باشد ايشان نميپذيرند، چه اينكه درباره امامت جمعه هم همينطور. به هر حال اگر حكمي ثابت شد كه شرطش امام معصوم است، اين هر وقت موضوعش بود هست، نه اينكه اين حُكم قضيهاي بود في واقعه و ديگر بر موارد ديگر تطبيق نميشود.
پرسش:...
پاسخ: ندارد ديگر؛ از اطلاقش، از عمومش آنكه ميگويد شرطش عصمت است، ميگويد چون موضوع ندارد، نه اينكه موضوع دارد، حكم جاري نيست.
پرسش:...
پاسخ: خب بله نظير آيات تطهير كه در صدر بحث گذشت، اگر حُكمي مخصوص يك گروه خاص بود اين قضاياي شخصي است اين اصل كلّي نيست، نظير آيه تطهير يا نظير خلافت، اما حكم فقهي كه موضوعش معصوم است هر وقت امام معصوم ظهور كرد و حضور داشت اين حكم هست، هر وقت هم حضرت حجت(سلام الله) ظهور بكند اين حكم هست.
وجه تسميه متشابه
مطلب ديگري كه چون هنوز بحث محكم و متشابه همچنان باز است، بسته نشد مطلب ديگري كه مربوط به محكم و متشابه است اين است كه متشابه را از آن جهت متشابه گفتند كه حقگونه است، شبيه حق است و حق نيست يعني چند احتمال كه از يك آيه به ذهن ميرسد بعضي از احتمالات كه حقاند محكماند، بعضي از احتمالات كه حق نيستند حقنما هستند و زمينه تشابه آن آيه را فراهم ميكنند كه در حقيقت اگر ما گفتيم اين آيه متشابه است اين وصف به حال متعلّق موصوف است يعني آن احتمالي كه به ذهن ميآيد حقنماست، آن شبيه حق است، اين شبيه حق، روي آيه را پوشانده و آيه را متشابه كرده، وقتي بعد از ارجاع به محكم اين احتمال حقنما كه حق نيست رخت بربست، درون آيه يا آن معناي زيرين آيه كه تاكنون مستور بود هماكنون مشهور ميشود و ميشود حق، پس خود آيهاي كه نازل شده است نظير محكم، متشابه اينچنين نيست كه نظير محكم باشد يعني آن چهره تشابهاش هم نازل شده باشد.
پيروزي از متشابهات، منشأ اختلافات
بياني از حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه شبهه را معنا ميكند كه چرا شبهه را شبهه گفتند[16]. اين مطلب ذكر ميشود كه چرا شبهه را شبهه ناميدند، بعد ميرسيم به آن سخني كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) ادّعا كرد كه همه اين فتنهها در داخلهٴ يك مذهب و دين در اثر پيروي متشابهات است[17] يعني جنگ 72 ملت در حقيقت در اثر پيروي متشابهات است، اگر اينها به عترت طاهره(عليهم السلام) مراجعه ميكردند و اين متشابهات را به محكمات برميگرداندند همان فرقه ناجيه درميآمد، ديگر سخن از 72 ملت نبود. همه اين اختلافها در اثر پيروي متشابهات است و پيروي متشابهات يا براي فتنهانگيزي سياسي است يا براي فتنهانگيزي مكتبي است يا هر دو. اينكه فرمود: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ اين هم ميتواند تقسيم باشد، هم ميتواند جمع يعني گروهي قصد فتنه دارند، گروهي قصد تأويل دارند كه آن هم به نوبه خود فتنه است، گروهي به هر دو منظور دست به پيروي تشابه ميزنند.
معناي شبهه در بيان حضرت وصي(عليه السلام)
مطلب اول كه چرا شبهه را شبهه ناميدند در خطبه 38 نهجالبلاغه اينچنين است كه «و انّما سُمّيت الشُبهةُ شُبهةً لأنّها تُشبِهُ الحقّ»؛ چون حقنماست و حق نيست، شبيه حق است از اين جهت آن را شبهه گفتند. اولياي الهي كه با نور حق اين معارف را مينگرند، حقنما را از حق تشخيص ميدهند «فَامّا اولياءُ اللهِ فَضِيائُهم فيها اليَقينُ و دَليلُهُم سَمت الهُدي و أمّا أعداءُ اللهِ فدُعاؤُهُم فيها الضّلالُ و دَليلُهُم العمي» پس سرّ اينكه اين متشابه را متشابه گفتند چون چهرهٴ حقنمايي در آن هست، شبيه حق در آن هست «و ليس بحق»،اين شبهه اگر برطرف بشود همان محكم ميماند كه ديگر غلطانداز نيست.
منشأ پيدايش متشابهات
و مطلب ديگري كه سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) داشتند اين بود كه همه فتنهها از صدر اسلام تاكنون در اثر پيروي متشابهات است[18]، ميبينيم بعد از ارتحال رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همه اين جنگهاي خونين داخلي در اثر پيروي متشابهات بود يعني ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ به آيات متشابه استدلال كردند، مسئله قاسطين و ناكثين و مارقين را به راه انداختند و مكتبهاي گوناگون فكري را هم به دنبال پيروي متشابهات راه انداختند.
در جريان قاسطين و ناكثين و مارقين ميبينيم حضرت تعبير به شبهه و شبهات و امثال ذلك ميكند. در خطبهٴ 122 به خوارج به ميفرمايد آيا همه شما در جريان جنگ صفين بوديد يا نبوديد، عدهاي گفتند ما حاضر بوديم، عدهاي گفتند ما حاضر نبوديم. فرمود شما صفهايتان را جدا كنيد تا ما در جريان جنگ صفين هر چه گذشت با آن گروه كه حضور داشتند در ميان بگذاريم، صفها را فرمود جدا كنيد. اينها صفها را جدا كردند، بعد فرمود: «ألم تَقُولوا عِندَ رَفعهم المصاحفَ حيلةً وَ غيلةً وَ مَكراً وَ خَديعة اخوانُنا وَ أهلُ دعوتِنا استقالونا و استراحوا الي كتاب الله سبحانه فالرأي القبول منهم و التنفّيسُ عَنهُم»، شما كه در جنگ صفين حضور داشتيد، مگر همين شماها نبوديد كه وقتي قرآن را سرِ نيزه كردند گفتيد اينها برادران ديني ما هستند ما صلح بكنيم با اينها و حرف اينها را قبول بكنيم، من در همانجا به شما نگفتم كه «ظاهرُه ايمانٌ وَ باطنهُ عدوانٌ» اين كار، كار متشابه است «فقلت لكم هذا أمر ظاهره ايمان و باطنه عدوان و اوّله رحمة و آخره ندامة فأفيموا علي شأنكم و الزموا طريقتكم و عضوا علي الجهاد بنواجذكم وَلا تلتفتوا الي ناعقٍ نعق» كه «إن اُجيب اضلّ و ان تُرِكَ ذَلّ»؛ اين كسي كه الآن فرياد برآورد به سراغش نرويد وقتي رهايش كنيد خودش ذليلانه برميگردد، وقتي اجابت كرديد او مضلّانه گمراه ميكند و اين صحنه بود تا اينكه فرمود من كه اصلاً عمرم در جنگ گذشت، ما در زمان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دستمان هميشه به قائمهٴ شمشير بود «وَإنّ الكتاب لَمعي ما فارقتُهُ مُذ صَحبتُهُ»؛ آن روزي كه من در خدمت قرآن بودم هماكنون هم هستم، هرگز قرآن از من جدا نشد، من هم از قرآن جدا نيستم «فلقد كنّا مع رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و ان القتل ليدور علي الآباء و الأبناء و الاخوان و القرابات»؛ ما اصلاً در زمان پيغمبر هميشه قوم و خويشكُشي داشتيم يكي عمو بود به نام ابيلهب با او ميجنگيديم و ديگري فاميل بود با او نبرد ميكرديم و هرگز از كشتن و كشتهدادن باكي نداشتيم «فما نزدادُ علي كلّ مصيبةٍ و شدّة الاّ إيماناً و مضياً علي الحق و تسليماً للأمر و صبراً علي مضض الجراح»؛ اما فكر نكرديد من كه عمرم به جنگ گذشت چطور اصرار كردم كه شما اين پيشنهاد را ندهيد «و لَكنّا انّما أصبحنا نقاتل اخواننا في الإسلام علي ما دخل فيه من الزّيغ و الاعوجاج و الشُّبهة و التّأويل»[19] در جنگ صفين، محور اين خونريزيها همان تشابهگرايي بود ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ كه به سراغ تشابه و تأويل رفتند اين جنگ را راه انداختند «و لكنّا انما أصبحنا نقاتل اخواننا في الإسلام علي ما دخل فيه من الزيغ» كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ «زيغ» همان انحراف و اعوجاج است كه در كنار زيغ كلمه اعوجاج ذكر شد «و الشُّبهةِ و التأويل»؛ پس شما در جريان جنگ صفين حضور داشتيد و فهميديد كه بر محور آن جنگ تشابهگرايي بود، اين براي جريان صفين.
پرسش:...
پاسخ: اينها ميدانستند كه بايد به محكمات ارجاع بدهند، گفتند: «حسبنا المتشابهات» چون ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ و اگر واقعاً ميخواستند بفهمند يا به عرش مراجعه ميكردند يا به محكمات ارجاع ميدادند و مسئله برايشان حل ميشد.
پرسش:...
پاسخ: بالأخره متشابهات را گرفتند، گفتند ما هم بر حقيم، او هم بر حق است و در اثر تشابه ضالّ و مُضل شدند. اينها اگر محكمات را ميگرفتند خود محكمات آيه ولايت را، آيه تطهير را، آيه خلافت را ترسيم كرده بود ديگر.
پرسش:...
پاسخ: نه، عدم معرفت كه با ايمان همراه باشد، اما ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ بود، اين «زيغ» نقش داشت نه عدم معرفت. يك وقت است كسي ميگويد: ﴿آمَنَّا﴾ من چه ميدانم هر چه اينها گفتند حق است اين گرفتار فتنه و تأويل نخواهد شد.
پرسش:...
پاسخ: بله ديگر؛ اينها كه ﴿فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ بودند، حضرت فرمود چيزي كه اين جنگ صفين را راه انداخت زيغ و اعوجاج و شبهه و تأويل بود[20]، شبهه و تأويل همان تشابه و ابتغاي تأويل متشابه است ديگر.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ اينكه بيماري قلبي كه فرمود زيغ و اعوجاج است، دستاويزشان اين بود. حالا آنهايي كه مكتبهايي گوناگون درآوردند آنها هم اشاره ميشود.
درباره ناكثين كه طلحه و زبير سردمدار اين نَكث بودند و پيمانشكني، در خطبه 137 فرمود اينها اگر بخواهند به عدل رفتار كنند اين است كه «و إنّ أوّل عدلهم للحُكم علي أنفسهم و إنّ معي لبصيرتي ما لبست ولا لُبِسَ علي»؛ نه من بر كسي امر را مشتبه كردم، نه امر بر من مشتبه شد «و إنّها للفئة الباغية فيها الحماء و الحمّة و الشبهة المغدفة و إنّ الأمر لواضح»[21]؛ اينها شبههٴ مغدفة دارند «اغداف» آن است كه اين چيزي كه روي سرشان گذاشتند بيايد روي چشمشان را هم بگيرند مينويسند أرخ الصدور، اين روسريِ شبهه اغداف كرد، سر و صورت اينها را پوشاند، اينها در اثر تشابه و شبههگرايي دست به نَكث زدند و اين جنگ را به پا كردند، چه اينكه به خود خوارج هم همين مسئله را فرمود، چون آن قسمت اولي كه خوانده شد خطاب به خوارج بود.
شبهات و وظايف افراد
درباره وظيفه انسانها در مقابل شبهات، در همان كلمات قصار اين است كه در كلمهٴ 113 از كلمات قصار اين است كه «لا ورع كالوقوف عند الشبهة» اين «لا ورع كالوقوف عند الشبهة» تنها آن محوري نيست كه اخباري به آن تمسّك ميكند در اجراي برائت «عند الشك في الشبهة تحريمية» كه در مسائل عملي انسان پرهيز كند، با اينكه در مسائل فكري هم عند الشبهه بايد متوقف باشد، اظهار نظر نكند و مسئله شبههگرايي بسيار بد است و شبههزدايي بسيار خوب است كه جزء اهداف رسالت انبيا عموماً و رسالت رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) قرار گرفت كه در همين خطبه دوم نهجالبلاغه وقتي اهداف رسالت حضرت را تبيين ميكند، ميفرمايد رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نوري است كه آمده براي شبههزدايي: «والنور الساطع» خطبه دوم «وَ الضياء اللامع و الأمر الصّادع إزاحةً للشُّبُهات و احتجاجاً بالبيّنات و تحذيراً بالآيات و تخويفاً بالمثلات» پس مسئله شبههزدايي آن قدر مهم است كه يكي از اهداف رسالت قرار گرفت، پس آنچه در صدر اسلام گذشت در اثر همين تشابهگرايي بود.
علت پيدايش فرقههاي مذهبي
اما تشابهگراييِ مذهبي، ميبينيد اين 72 ملت چه در آن بخشهايي كه مربوط به اصول است، چه بخشهايي كه مربوط به فروع است به همين تشابهگرايي برميگردد، آنها كه مجسّمهاند به آياتي نظير ﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ﴾[22] يا ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[23] و امثال ذلك تمسّك كردند و عدهاي را هم به دور خود جمع كردند، آنها كه جبرياند به آياتي نظير ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[24] يا ﴿خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ﴾[25] تمسّك كردند، آنها كه مفوّضهاند آن آياتي كه نشانه حريّت و آزادي انسان است منهاي آيهاي كه ربوبيت مطلقه را تأمين ميكند اينها را دستاويز قرار دادند. آنها كه قائل به عدم عصمت انبيا ـ معاذاللهـ هستند به آن آياتي كه نظير ﴿عَصَي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَي﴾[26] و امثال ذلك تمسّك كردند، دامنهٴ انبيا را ـ معاذالله ـ آلوده كردند تا دست ديگران به جانشيني مقام آنها هم برسد. آنها اگر بخواهند كار را به دست سقفيه و امثال سقيفه حل كنند ناچارند دامنهٴ منوبعنه را پايين بكشند تا دست نائب هم به آنها برسد، آنها كه نائب معصوم ندارند، قهراً بايد يك منوبعنه غيرمعصوم داشته باشند كه يك غيرمعصومي بتواند جاي او را بگيرد و ـ معاذاللهـ بتواند بگويد تو هم اجتهاد كردي، من هم اجتهاد كردم اگر يك آيه صريحي در قرآن باشد ميپذيرد و اما اگر تفسير آيه باشد، تبيين آيه باشد بگويد تو هم يك رأي داري، من هم يك رأي دارم اين را در حضور پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به خود پيغمبر گفتند، خيال ميكردند كه پيغمبر اجتهاد ميكند ـ معاذاللهـ اينها كه ﴿فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ مسئله آياتي كه ظهورش يعني آن كَف روي آيات، عدم عصمت انبياست اين كف را گرفتند و قائل شدند كه لازم نيست انبيا معصوم باشند و اماميه را غالي ميدانند؛ ميگويند اينها غُلُو كردن اينها كه قائلاند به عصمت اينها را غالي ميدانند، ميگويند اينها غلو ميكنند، خب.
اينها مكتبهاي فكري به بار آوردند، درباره توحيد هم منزّهه يك طرف، مشبّهه يك طرف اينها هم هر كدام به نوبه خود مكتبي را به همراه داشتند، پس مجسّمه، مجبّره، مفوّضه، منزّهه، مشبّهه اين پنچ گروه به علاوه گروه ششم كه قائل به عدم عصمت انبيا بودند اينها مكتبهاي فكري آوردند، در صدر اسلام بود و هر كدام از اينها فِرَق فراواني را توليد كردند.
راز انحصار مذاهب در بيان محقق قمي
حرف لطيفي مرحوم محقّق قمي در قوانين دارد ميفرمايد سرّ اينكه اينها مذهب را در چهار قِسم خلاصه كردند، ديدند كه وقتي به روايات معصومين عمل نكردند خلأ فقهي احساس كردند، كار را به دست قياس دادند، خب قياس هم كه حدّ و مرز ندارد هر روز يك مذهب توليد ميشد، ديدند چاره نيست «استقرّ علي أربعه» از آن به بعد ديگر مذهبزايي را قدغن كردند وگرنه از چهار به چهارصد مذهب ميرسيد[27]، براي اينكه قياس است، قياس كه اصل و فرعي نميشناسد كه، نه برهان عقلي آن هم قياس در تعبّديات، لذا چاره نبود «الي أن استقرّ الي اربعه» فوراً جلويش را گرفتند گفتند ما كه به مقصد رسيديم خواستيم آن مذهب حق را ببنديم حالا كه بستيم يا لااقل مشابه بسازيم، حالا كه ساختيم همين چهارتا بس است و اگر شما اين فِرق ديگر را نگاه بكنيد ميبينيد بسياري از آنها زير اين شش فرقه ياد شده برميگردند، اينها گروهي بودند كه در صدر اسلام ريشه داشتند درباره معارف.
راههاي تشخيص تشابهگرايي
اما آنها كه در مسئله تعليم و تربيت و تهذيب نفوس و تزكيه و امثال ذلك تشابهگرايي پيدا كردند اين بود، عدهاي گفتند اين دستورات ديني براي تهذيب نفس است حالا لازم نيست ما از اين راهي كه شارع مشخص كرده برويم، اين يك راه را ذكر كرده راههاي ديگر ميرويم. اين است كه ذكري مرحوم شهيد نقل شد، از ديگران هم نقل شد كه تهذيب نفس به غير طريق شرع انسان متعبّد باشد ميشود تشريع محرّم، كسي بخواهد راه تهذيب نفس درست كند، دست به كاري بزند كه شارع مقدس آن را حلال نكرده. سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) مرحوم علامه طباطبايي در آن رساله الولايه كه از رسالههاي قيّم ايشان است در عين حال كه كوتاه است، ميفرمايد آنها كه راه تهذيب غير شرعي را طي ميكنند چون ميبينند كه راه تهذيب شرعي بسيار سخت است، آنكه دست به خصا ميزند و خود را خصا ميكند يا دست به كارهاي ديگر ميزند كه يكسره خود را راحت كند چون ميبيند آن كار، كار آساني است به دنبال آن رفته و شارع ميخواهد با مشكلترين عمل، انسان را بپروراند، ميفرمايد با حفظ همين خواستههاي طبيعي يعني دست به طبيعتت نزن؛ همين وضع، با همين خواستهها[28] ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ﴾[29] را تا زندهاي عمل بكن. همين وضع كه انسان دلش ميخواهد قصه زيد و عمرو گوش بدهد، همين وضع را داشته باش تا آخرين بار كه زندهاي اگر مسئله غيبت در ميان آمد، بگو اينكه ﴿أَيُحِبُ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ﴾[30] تا آخرين لحظه اين را عمل بكن، اين سخت است.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ يك سلسله دستوراتي است كه انبياي سلف هم دادند؛ منتها همانطوري كه در اسلام مرحوم فارابي و شيخ از شاگردان عترت طاهرهاند، در زمان گذشته ارسطو و افلاطون از شاگردان موساي كليم بودند، آنها هم از موحّدان بنامي بودند كه تربيت شدگان مكتب انبياي سلف بودند. به هر حال ما يك معيار كلّي داريم هر دستوري كه با اين كليات، با اين آداب، با اين سنن سازگار نيست معلوم ميشود بر اساس تشابهگرايي است و امثال ذلك، اين درباره آنها.
عواقب تأويل بردن احكام اسلامي به طهارت دل
عدهاي در همين زمينه گفتند منظور احكام اسلامي براي طهارت دل است؛ دل بايد پاك باشد همين حرف رايج سوقي كه در قبل از انقلاب كم و بيش بود. حجاب چه نقشي دارد مثلاً دل بايد پاك باشد، اين آداب نقشي ندارد اين احكام براي تطهير دل است وقتي دل پاك شد لازم نيست انسان به اين سنن عمل كند، اين در مسائل اخلاقيات، در مسائل سياسيات از زمان امويها و مروانيها گرفته تا عباسيها ببينيد به سر اسلام چه گذشت، گفتند فلان حُكم براي اين بود كه جامعه اصلاح بشود، حالا جامعه تحمل آن را ندارد تا رسيده به دورهٴ پهلوي، اين قوانيني كه گذاشته شده بود اصلاً قانون رسمي اين بود كه ميگفتند اينها الآن اين احكام جزايي اينها الآن هم همين حرف را ميزنند، ميگويند: ﴿وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا﴾[31] دنياي كنوني اين را تحمل نميكند، اين را غيرمسلمان كه بگويد حرفي نيست، اما اگر مسلمان بگويد جز آن است كه دارد قرآن را «من عنده» تأويل ميكند، ميگويد كه احكام اسلام براي برقرار نظم بود فعلاً نميشود با اين حُكم جامعه را منظّم كرد. اين رسيده به جايي كه ميخواهد به تأويل، دسترسي پيدا كند، اگر به تأويل دسترسي پيدا كرد يعني به راز و رمز كليد احكام رسيد، ميگويد اين حُكم براي برقراري نظم بود و اين براي صدر اسلام بود فعلاً جايش نيست. اينكه ميگويد فعلاً جايش نيست بر اساس ابتغاي تأويل ميگويد، ميگويد اين حُكم براي برقراري سياست نظمي بود و فعلاً نظم جامعه را ميشود با يك قانون برتر و بهتر ـ معاذاللهـ تأمين كرد، اين ميشود «ابتغاي تأويل» اين ابتغاي تأويل «أشد خُسراناً» است از آن فتنهگري، چون آن فتنهٴ فكري و اعتقادي را به همراه دارد. حالا مسائل ديگري اگر باشد به خواست خدا در نوبتهاي بعد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . بحارالانوار، ج89، ص97 ؛ تفسير العياشي، ج1، ص11.
[2] . تفسير الميزان، ج3، ص67.
[3] . بحارالانوار، ج89، ص97 ؛ تفسير العياشي، ج1، ص11.
[4] . سورهٴ مائده, آيهٴ 27.
[5] . بحارالانوار، ج89، ص97.
[6] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 175.
[7] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 90.
[8] . سورهٴ انبياء, آيهٴ 87.
[9] . سورهٴ انبياء, آيهٴ 88.
[10] . سورهٴ انعام, آيهٴ 84.
[11] . بحارالانوار، ج89، ص97.
[12] . سورهٴ كهف، آيهٴ 32.
[13] . سورهٴ يونس, آيهٴ 24.
[14] . بحارالانوار، ج89، ص97.
[15] . سورهٴ انبياء, آيهٴ 88.
[16] . نهجالبلاغه، خطبه 38.
[17] . ر.ك: تفسير الميزان، ج3، ص59.
[18] . ر.ك: تفسير الميزان، ج3، ص59.
[19] . نهجالبلاغه, خطبه 122.
[20] . نهجالبلاغه, خطبه 122.
[21] . نهجالبلاغه، خطبه 137.
[22] . سورهٴ فجر, آيهٴ 14.
[23] . سورهٴ فجر, آيهٴ 22.
[24] . سورهٴ رعد, آيهٴ 16.
[25] . سورهٴ صافات, آيهٴ 96.
[26] . سورهٴ طه, آيهٴ 121.
[27] . قوانين الاصول، مبحث عدم حجيت قياس.
[28] . رسالة الولاية، ص41.
[29] . سورهٴ نور، آيهٴ 30.
[30] . سورهٴ حجرات, آيهٴ 12.
[31] . سورهٴ مائده, آيهٴ 38.