25 04 1989 4981365 شناسه:

تفسیر سوره آل عمران جلسه 25 (1368/02/05)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ ﴿7﴾

تبيين اصل پنجم

در اين مسئله كه چرا قرآن كريم مشتمل بر متشابهات است، آراي گوناگوني بازگو و نقد شد و سيدنا‌الاستاد(رضوان الله عليه) پنج مقدمه ذكر كردند و ده نتيجه گرفتند كه نه مقدمه در آن پنج تا منحصر است و نه نتايج در اين ده تا محصور؛ منتها رئوس مسائل همين است.

مقدمه پنجم و اصل پنجم اين است كه قرآن كتابي است براي همه انسانها در هر عصري يعني «كليٌ و دائمٌ»، لذا فرمود: ﴿هُديً لِلنَّاسِ﴾[1]. اكثري مردم كساني‌اند كه درك آنها از حس تجاوز نمي‌كند يا در بين مردم كساني‌اند كه فقط در محور حس ادراك مي‌كنند. اگر قرآن كريم بخواهد معارفش را طوري تبيين كند كه در حد معقول باشد، اكثري انسانها يا آنها كه در محدوده حس مي‌انديشند، محروم مي‌مانند و اگر بخواهد كارهاي خدا و اوصاف الهي را به طور ساده و بسيطي كه همگان بفهمند بازگو كند قرآن داراي متشابهاتي خواهد شد بدون محكم، زيرا توده مردم از اين معاني حسي، همان معناي محسوس را درك مي‌كنند و چون قدرت تجريد ندارند به آن معارف عقلي راه پيدا نمي‌كنند، قهراً مجسمه‌اي خواهند شد، نظير اشاعره. بنابراين چاره جز اين نيست كه معارف قرآن كريم را طوري تبيين كنند كه همگان حتي حسّيون بفهمند و در كنارش يك سلسله اصولي باشد كه بگويد اين معارف در مرحله حس خلاصه نمي‌شود. يك وقت است كه اوصاف خدا را ذكر مي‌كنند يك وقت است كه افعال خدا را بازگو مي‌كنند. كار خدا عبارت از دستور دادن امر كردن نهي كردن بازخواست كردن سؤال كردن به بهشت فرستادن به جهنم اعزام كردن و امثال ذلك است. اين‌گونه از مسائل خداشناسي را اگر بخواهند براي توده مردم تبيين كنند، توده مردم از خداي سبحان چيزي ادراك مي‌كنند كه از يك فرمانروا ادراك مي‌كنند؛ خيال مي‌كنند سخن خدا نظير سخن يك امير است، پاداش و كيفر الهي همانند پاداش و كيفر امراست، ظهور خدا، ديدار خدا، لقاي حق نظير لقاي امير است و امثال ذلك.

اگر معارف را در سطح حس بيان كنند بازده‌اش جز تجسيم چيز ديگر نيست كه اشاعره گرفتار آن شدند و اگر بخواهند آن معارف را به صورت همان بيانهاي معقول نه محسوس بيان كنند اوّلاً اين شدني نيست، چون بحثهاي قرآن فقط دربارهٴ توصيف خدا نيست كه خدا چيست، نظير سورهٴ مباركهٴ «توحيد» كارهاي خدا، امر و نهي خدا، بهشت و جهنم خدا، احتجاجات خدا، انزال كتاب، ارسال رسول مسئله سؤال همه مطرح است. خدا سؤال مي‌كند اينها در جواب خدا چنين مي‌گويند اينها هم مطرح است. خب، اينها را كه نمي‌شود فقط به صورت معاني تجريدي بازگو كرد. بر فرض ممكن باشد كه همه اوصاف و افعال خدا به زبان تجريد بيان بشود فقط گروهي خاص كه اوحدي از انسانها را تشكيل مي‌دهند مي‌فهمند، اكثري محروم مي‌شوند. بنابراين چاره جز اين نيست كه قرآن كريم اَحكام خدا و افعال خدا را به صورتي بيان كند كه همگان بفهمند حتي حسّيون و در كنارش اصولي باشد كه اين معاني را تجريد كند اين مقدمه پنجم.

نتيجهٴ اول: اشتمال قرآن كريم بر محكم و متشابه

نتايجي كه از اين پنج مقدمه مي‌گيرند گرچه اين‌طوري كه الآن عرض مي‌شود با اين سبك در كتاب شريف الميزان تنظيم نشد، ولي نظم صناعي‌اش همين است كه عرض مي‌شود. نتيجه أولي اين است كه قرآن كريم مشتمل بر محكمات و متشابهات است؛ بعضي از آيات محكم‌اند بعضي از آيات متشابه و آن را همين آيه محل بحث بيان مي‌كند كه ﴿مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ﴾ اين نتيجه اول[2].

نتيجهٴ دوم: ضرورت وجود متشابهات در قرآن كريم

نتيجه دوم آن است كه اين تقسيم، تقسيم ضروري است؛ اين‌چنين نيست كه ممكن بود همه آيات محكم باشد ولي مع‌ذلك بعضي محكم شد بعضي متشابه. آيات در نشئه طبيعت چاره‌اي جز اشتمال بر تشابه ندارند، مثل اينكه سيل و باران در نشئه طبيعت بدون كف نخواهد بود، مثل اينكه پيدايش انسان و حيوان در جهان طبيعت بدون شرور نخواهد بود؛ ممكن نيست در جهان حركت تصادف و برخورد نباشد، چون همگان در حركت‌اند و اين حركت برخورد ايجاد مي‌كند. اگر بگوييم حركت طوري تنظيم بشود كه هيچ برخوردي نباشد نه عمداً نه سهواً يعني تمام ذرات موجودات عالَم طبيعت نه تنها عالِم و عاقل و عادل باشند، بلكه عالِم عاقل عادل معصوم باشند كه اشتباهاً هم هيچ نسيمي هيچ شكوفه‌اي را صدمه وارد نكند، مي‌شود بهشت كه تمام موجودات بهشت معصوم‌اند عالَمي در اين حد خداي سبحان فراوان آفريده، فرشته‌ها اين‌طورند بهشت اين‌طور است و امثال ذلك.

ديگر نشئه طبيعت نيست لازمه‌اش آن است كه عالم طبيعت و دنيا خلق نشود و لازمه‌اش آن است كه نشئه تكامل خلق نشود و وجود ناقص در همين عالم نشانه كمال اين عالَم است، چون هر كس به جايي رسيده است از همين قوس صعود در نشئه حركت حركت كرده است. همان‌طوري كه پيدايش شرور در نشئه طبيعت ضروري است؛ منتها مقصود بالعرض است پيدايش كف در سيل خروشان ضروري است؛ منتها مقصود بالعرض است پيدايش تشابه در آيات ضروري است، منتها مقصود بالعرض است اين هم نتيجه دوم[3].

پرسش:...

پاسخ: نه؛ مثل اينكه لازم نيست همه آب كف باشد آبي هست و كفي هست يا لازمه‌اش اين نيست كه همه موجودات زيانبار باشند بعضي سودمندند بعضي زيانبار. در جهان‌بيني فرق نمي‌كند اگر ما بگوييم «الف» سودمند است و «باء» زيانبار اگر كسي بگويد چرا «باء» زيانبار است و «الف» سودمند نيست بالعكس باشد، اگر بالعكس هم بكنيم باز همين سؤال هست در جهان‌بيني سؤالهاي علمي مطرح نيست [بلكه] سؤالهاي عقلي مطرح است؛ نمي‌شود گفت چرا جهان طبيعت زيانبار دارد چون نشئه، نشئه حركت است. اگر كسي سؤال كند چرا «الف» سودمند است و «باء» زيانبار، بسيار خب اگر «باء» سودمند باشد «الف» زيانبار باز همان سؤال اول سر جايش محفوظ است و حركت باشد الفاظ باشد همگان بفهمند كارهاي خدا را هم ترسيم بكنند و مسئله تشابه پيش نيايد اين شدني نيست. خدا جهنم دارد بهشت دارد ديدار دارد سخن دارد گفتار دارد اينها را مي‌خواهند براي توده مردم بيان كنند، توده مردم جز اينكه از تجلّي حق آمدن مي‌فهمد از ظهور حق و ديدار و لقاي حق ديدن مي‌فهمد اين‌چنين نيست، همان بحثهايي كه در مسئله رؤيت شد نشانه اين‌گونه از مباحث است. مرحوم ابن‌بابويه قمي(رضوان الله عليه) در كتاب قيم توحيد در بحث رؤيت سخن ظريفي را از ابي‌بصير نقل مي‌كند ـ ابي‌بصير خب اعما بود ـ در حضور امام صادق(سلام الله عليه) به حضرت عرض كرد كه آيا مؤمنين ذات اقدس الهي مي‌بينند، فرمود آري قبل از اين نشئه هم ديده‌اند، بعد فرمود هم‌اكنون هم مي‌بينند، مگر ابي‌بصير الآن تو خدا را نمي‌بيني؟! به ابي‌بصير كور مي‌گويد؛ بعد از يك لحظه تأمل به ابي‌بصير مي‌گويد ابي‌بصير مگر تو خدا را نمي‌بيني هم‌اكنون مي‌بيني؟! ابي‌بصير به حضرت عرض كرد من اين روايت را از قول شما نقل بكنم يا نكنم، فرمود نقل نكن براي اينكه وقتي براي توده مردم نقل كردي از دو حال بيرون نيست يا همين ظاهر را مي‌گيرند، يك محذوري دارد يا حرف مرا رد مي‌كنند اين هم محذور آخر دارد، من به تو گفت. مرحوم ابن‌بابويه قمي اين را در كتابش براي خواص نقل مي‌كند[4].

پرسش:...

پاسخ: نه؛ محكمي نظير ابي‌بصير آن بحثهاي «وَمَن يَحتَمِلُ مثل ما يَحتملُ ذَريحٌ»[5] كه بحثش قبلاً گذشت.

پرسش:...

پاسخ: بله براي آنها ديگر تشابه نيست، آنها قدرت دارند كه اين لفظ را بر آن معناي معقولشان تطبيق كنند نه بر معناي محسوس.

پرسش:...

پاسخ: امام خواست كه بعضي از معارف را به بعضي از خواص بفرمايد ديگر، اين محذوري ندارد، اما توده مردم دسترسي ندارند.

پرسش:...

پاسخ: بسيار خب، چون قرآن براي توده مردم كه نيامده براي همه مردم آمده يعني براي اكثري كه نيامده [بلكه] براي همه مردم آمده.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ چون كتابي است براي همه، آن‌وقت نمي‌شود گفت براي خواص يك قرآن ديگر نازل بكنند براي عوام يك قرآن ديگر نازل بكنند اين‌چنين كه نيست، پس يك كتاب است اين يك كتاب طوري حرف مي‌زند كه اگر «في قلبه زيغ» نباشد مي‌گويد من اگر ظاهر اين معنا را نمي‌فهمم ﴿آمَنَّا بِهِ﴾، ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ﴾ و به اهلش هم مراجعه مي‌كنند و آن اهل، قدرت دارند كه محكمات را سايه‌افكن متشابهات قرار دهند و اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾[6] را در كنار ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[7] بگذارند، در كنار ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[8] بگذارند اگر اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ سايه‌افكن همه آيات متشابه باشد، هيچ محذوري ندارد. پس وجود تشابه يك امر ضروري است.

پرسش:...

پاسخ: بله، يعني نمي‌شود كارهاي خدا را انسان بيان بكند به طوري كه همگان بفهمند و با الفاظ حسي نباشد.

پرسش:...

پاسخ: هست؛ منتها مي‌شد قرآن براي خواص يعني طوري بيان بكنند كه با اصطلاحات نظير تجلي باشد نظير معقول باشد مدام كلمه معقول مدام كلمه مجرّد مدام كلمه منزه در كنارش باشد، ولي وقتي به مردم بگويند روزي خدا را مي‌بيني، روزي به لقاي حق مي‌روي، بالأخره خدا از تو سؤال مي‌كند همين حرفها را كه به توده مردم مي‌زني آن معناي حسي را مي‌فهمند، بالأخره قرآن براي همه مردم هست حتي مستضعف فكري يا نه؟ اگر اكثري مردم كساني‌اند كه بيش از حس نمي‌فهمند و قرآن هم براي هدايت همه آمده است، چه اوحدي چه اكثري بايد به زبان همه حرف بزند به زبان مردم، وقتي مسئله بهشت و جهنم مطرح مي‌شود مسئله سؤال و جواب مطرح مي‌شود مسئله بازخواست و احتجاج مطرح مي‌شود طوري بايد حرف زد كه مردم بفهمند، مردم از اين حرفها همان معاني حسي را مي‌فهمند اين مي‌شود متشابه.

اگر آن محكمات نباشد بازدهش همان تجسيمي است كه اشاعره مبتلا شدند، اگر محكمات باشد اوحدي خوب مي‌فهمد و توده مردم اجمالاً مي‌فهمند كه خدا را مي‌بينند، اما نه با چشم، چطور مي‌بيند را اصلاً متوجه نيست مي‌گويد: ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ پس اشتمال قرآن بر متشابه يك امر ضروري مي‌شود. نظير آن دو تا مثال تكويني كسي بگويد چرا در عالَم شروري هست خداي سبحان مي‌خواست طوري درختان را خلق بكند كه هيچ ميوه‌اي فاسد نشود و هيچ آسيبي به هيچ ميوه‌اي نرسد، مي‌گوييم اين‌گونه از درختان را خدا فراوان دارد آن در بهشت است، موجودات نشئه‌اي كه همه‌شان عالم و عاقل و عادل و معصوم نيستند و همه در حركت‌اند برخورد دارند. باد مي‌خواهد مسير خودش را طي كند اين درخت هم مي‌خواهد ثمر برساند، خب آن باد مي‌آيد شكوفه‌اش را مي‌ريزد اين مي‌شود تصادف، همه مي‌خواهند راه بيفتند. بگوييم اشتباه نكنند يعني همه عاقل و معصوم باشند موجودات اين‌چنيني خدا زياد خلق كرده: ملائكه هستند بهشت است كه اين‌چنين است و امثال ذلك. ديگر دنيا نيست بگوييم اين آتش وقتي به خانه مظلومي رسيده نسوزاند اين ديگر آتش دنيا نيست، بسوزاند مي‌شود ضرر بالعرض؛ نشئه حركت بدون برخورد و آسيب نخواهد بود، سيل بدون كف نخواهد شد، حرف بدون تشابه نخواهد شد. يك وقت است كسي يك كتاب عقلي يا عرفاني مي‌نويسد براي خواص اوّل و آخر كتاب هم مي‌گويد خواندن اين كتاب براي توده مردم حرام است، نظير كتابهايي كه بسياري از بزرگان اهل معرفت نوشته‌اند، چون او به زبان اوحدي اصلاً حرف زده است [و] اصلاً به زبان توده مردم حرف نزد، لذا از اوّل كتاب تعهّد كردند كه افشاي اسرار براي غير، اهل حرام است و كتمان اسرار، براي اهل بر خلاف ادب، اين را گفتند ولي آن براي اوحدي از انسانهاست در طول تاريخ، اما كتاب مردمي نيست كتاب مردمي آن است كه معارف را طوري بيان كنند كه او بفهمد، اما مبادا بد بفهمد در كنارش محكمات هست. پس اشتمال قرآن بر امر متشابه يك امر ضروري است «لابد منه» است اين هم نتيجه دوم.

پرسش:...

پاسخ: چرا؟! همان اهل‌بيت مشخص كنند ديگر، كتاب مردمي است، همين كتاب مردمي.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ همان اهل‌بيت(عليهم السلام) بايد متشابهات را به محكمات ارجاع بدهند تخصيص به عهده اينهاست تقييد به عهده اينهاست بيان ذي‌القرنية به عهده اينهاست، مبيّن مي‌خواهد.

پرسش:...

پاسخ: لذا بيانات خود ائمه هم مثل قرآن فرمود محكم و متشابه دارد. خود ائمه فرمودند بيان ما ناسخ و منسوخ دارد محكم و متشابه دارد تأويل و تجريد دارد، مثل قرآن است[9] ديگر، آنها هم امام همه مردم‌اند آنها هم مفسّر و مبيّن همه مردم‌اند ﴿وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾[10] خود رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سخنانش محكم و متشابه دارد، ائمه فرمودند حرف ما مثل قرآن است. آنها هم امام همه‌اند مي‌خواهند به همه بفهمانند، آن نمونه «مَن يَحتملُ مِثل ما يَحتمِلُ ذَريح»[11] كه در چند روز قبل بيان كرديم همين است.

بيانات اينها هم در خود روايات دارد كه محكم و متشابه دارد اگر كسي بخواهد با همه مردم دربارهٴ اسرار عالم سخن بگويد كه حالا غير از اين نيست. يك وقت با همه مردم درسهاي مردمي مي‌دهد در سطح حس اين محذوري ندارد، مثل راهسازي چاهسازي احداث ساختمان احداث راه ممكن است كسي بيايد براي همه مردم دستور جهاد سازندگي بدهد اين مشكلي ندارد، چون هرچه بگويد در حيطه حس است آن هم حسي مي‌فهمد، اما اگر كسي پيام ﴿عَالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾[12] را به گوش مردمي برساند كه جز شهادت چيزي نمي‌فهمند اينجا مشكل اشتمال بر تشابه دارد. سخن ﴿عَالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾[13] را احكام غيب و شهادت را براي كساني بيان كند كه آنها جز شهادت چيزي نمي‌فهمند. اين سخن جز اينكه مشتمل بر متشابه باشد اشكال ديگر ندارد و اما چون متشابه زيانبار است يك سلسله آياتي بايد باشد سايه‌افكن كه روشن كند اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾[14] محكم‌ترين آيه است، هر كسي مي‌رود با آيه‌اي برخورد كند كه بر معناي حسّي حمل كند فوراً مي‌گويد: ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ خدا را مي‌بينيم اما نه با ديدن ظاهري، چيست كه مي‌داند. همين مقدار براي توده مردم كافي است خدا از انسان سؤال مي‌كند جواب مي‌شنويم حرف مي‌زند، اما چطور است نمي‌دانم، اين كافي است براي توده مردم اين امر دوم.

نتيجهٴ سوم: كيفيت رابطه محكم و متشابه

نتيجه سوم اين است كه رابطه محكم و متشابه رابطه مادر به معناي دايه است نه رابطه مادر به معناي عامل توليد. محكم، متشابه نمي‌زايد [بلكه] محكم دايه متشابهات است كه اين را در مهد خود مي‌پروراند كه قهراً مي‌شود امّ‌الكتاب.

پرسش:...

پاسخ: مولود همان ضرورت است، مثل اينكه كف را كسي نزاييد ولي اين سيل، كف را از بين مي‌برد.

پرسش:...

پاسخ: آيات است ديگر، مثل اينكه ﴿فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً﴾[15]، «فاحتمل المحكُم متشابهات»، «فاحتمَلَ الخيرُ ضارّات».

پرسش:...

پاسخ: يعني اين دو قسم است، اين يكي لازم به تبع است، مثل اينكه موجودات عالم طبيعت بعضي نافع‌اند بعضي ضرر دارند باران تند كه مي‌آيد يك مقدارش آب است يك مقدارش كف است، اين‌طور است ديگر، اين به تبع است ديگر يعني كف ضرورتا هست بله هست.

پرسش:...

پاسخ: تقسيم كه مي‌شود معنايش اين نيست كه هر دو را خدا خواست كه؛ اين نشئه جز اين نمي‌تواند باشد.

پرسش:...

پاسخ: آنكه تكرار مي‌شود هر دو را خدا خواست، مثل اينكه همان اشكال شرور كه چرا خدا مار و عقرب آفريد چرا شر در عالم طبيعت است عالمي باشد بي‌درد‌سر بي‌شر فراوان است، عالم فرشته‌ها اين‌طور است قبل از اين نشئه اين‌طور است بعد از اين نشئه اين‌طور است بهشت اين‌طور است و امثال ذلك، ما عالم حركت داشته باشيم همه‌شان عالم و عاقل و عادل و معصوم، ديگر عالم حركت نيست هيچ كسي به هيچ كسي آسيب نرساند اين ديگر عالم حركت نيست، آبي داشته باشيم كف نكند اينجا ديگر اين عالم نيست، معارف غيب و شهادت را به توده مردم بفهمانيم و مشكل تشابه پيش نيايد اين قابل نيست. پس نتيجه سوم هم اين است كه رابطه محكم و متشابه رابطه دايه و فرزند است كه مي‌پروراند نه مي‌زايد.

نتيجهٴ چهارم: اضافي بودن محكمات و متشابهات

چهارم اين است كه اِحكام و تشابه يك امر اضافي است[16]، حالا تا چه كسي در چه حدي از حس باشد تا چه كسي در چه حدي از عقل باشد تا چه كسي چه مبنايي داشته باشد. بعضي آيات هست كه نزد عده‌‌اي محكم است، آنها صاحبنظران‌اند كه توانستند متشابهات را به محكمات برگردانند و از اين آيه به خوبي معناي محكم استنباط كنند، بعضي هستند كه راجل‌اند نتوانستند ارجاع بدهند چيزي را كهي محكم مي‌داند ممكن است ديگري متشابه پندارد، نظير همين ﴿لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَ وُسْعَهَا﴾[17] كه نزد ما جز محكمات است امام رازي آن را متشابه مي‌داند[18]. نوعاً اشاعره‌ها و جبريه‌ها آن را متشابه مي‌دانند، اما اِحكام ممكن است مطلق باشد يعني آيه‌اي داشته باشيم كه همگان آن را مطلق بدانند، نظير ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾[19] اما تشابه همواره نسبي است، يك تشابه مطلقي ما نداريم كه آيه‌اي متشابه باشد «عند الكل و لدي الكل حتي عند المعصومين و اوحدين» اين‌چنين نيست.

نتيجهٴ پنجم: تفسير متشابهات در سايهٴ محكمات

نتيجه پنجم آن است كه محكمات، مفسر متشابهات‌اند[20] و اينجا مسئله «ان القرآن يفسر بعضه بعضاً»[21] روشن مي‌شود براي اينكه كل متشابهات به محكمات برمي‌گردد و كل محكمات هم به آن امّ برمي‌گردد نه امّهات، پس قرآن يك واحد منسجمي است كه يك اصل است كه همه را تبيين مي‌كند، چون «هن امهات الكتاب» نبودند ﴿هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ﴾ بودند، شايد آن امّ همين كريمه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ باشد كه هيچ آيه‌اي هم مثل اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ در قرآن نيست كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾ اين‌قدر قوي است كه ليس كمثل اين قول، قول ديگر پس «ان القرآن يفسر بعضه بعضاً».

پرسش:...

پاسخ: به هر تقدير «كاف» اگر زائده نباشد ادق است، اگر زائده باشد دقيق كه بحثش قبلاً گذشت. اگر «كاف» زائده نباشد معناي خيلي عميق دارد، اگر زائده باشد كه معناي عميق دارد، به هر دو حال از تشابه بيرون است و اما نتايج پنج‌گانه ديگر به اين نظم در الميزان نيامده، اين پنج نتيجه در همان محور احكام و تشابه است.

راز ارجاع آيات قرآن كريم به كلام معصومين (عليهم السلام)

پرسش:...

پاسخ: خود آيه ما را به معصوم ارجاع داد، فرمود: ﴿مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾[22] ما قبل از اينكه به حديث ثِقلين تمسّك بكنيم به خود قرآن تمسّك بكنيم. در آن اوايل بحث كه علوم قرآن بود گذشت اگر كسي از ما سؤال كند چرا سخنان معصومين ائمه(عليهم السلام) حجت است مي‌گوييم پيامبر گفته، اگر سؤال بكنند خب پيامبر كه فرمود: «اني تاركٌ فيكم الثقلين»[23] چرا حرف پيامبر حجت است؟ مي‌گوييم خدا گفته: ﴿مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾، «اذا بلغ الكلام الي الله» ديگر سؤال قطع مي‌شود، چون به حجت بالذات مي‌رسيم.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ خود قرآن به ما فرموده است كه مرا با معصوم بيان كنيد، آن‌وقت ما وقتي اين آيات را كنار هم مي‌گذاريم، مي‌بينيم خود قرآن بعد از ارجاع متشابهات به محكمات مي‌گويد: ﴿مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ﴾، ﴿مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾ خود قرآن مي‌گويد پيامبر هر چه گفته است اطاعت كنيد و پيامبر فرمود: «اني تاركٌ فيكم الثقلين».

پرسش:...

پاسخ: اگر لازم بود مي‌فرمودند، معلوم مي‌شود معنايش روشن است يا كُنه‌اش را نبايد جستجو كرد.

پرسش:...

پاسخ: نرسيده است ما فحص مي‌كنيم به مقداري كه از شواهد عامه قرآني و روايي مدد گرفتيم، بهره مي‌گيريم وگرنه ساكتيم.

سرّ حجيت ظواهر قرآن

پرسش:...

پاسخ: آن ظاهر قرآن كه حجت است، چون خود ائمه ما را ارجاع دادند به ظاهر قرآن، خود ائمه فرمودند جايي كه تخصيص لازم باشد، تقييد لازم باشد، بيان لازم باشد ما مي‌گوييم، بقيه ظاهرش حجت است به خود قرآن مراجعه كنيد، خود آنها هم ما را به قرآن ارجاع دادند.

تأويل و ثمرات آن

اما فروع و نتايج پنج‌گانهٴ ديگر، قرآن نظير كتابهاي علميِ بشر نيست كه آن عالِم در هنگام تأليف كتاب هر چه بلد بود گفت، همين است. ديگر باطني ندارد آن حكيم، آن فقيه، آن اصولي هر چه بلد بود همين است و انسان مي‌تواند با استفاده از قوانين فهمِ فن آن فن را خوب بفهمد [و] به مقصودش پي برد، اما قرآن كه كلام ذات اقدس الهي است اين‌چنين است كه خدا هر چه دانست به همين بيان گفت يا اين الفاظ يك شبكه‌هايي به چشم آدم‌اند كه انسان پشت ديوار اين الفاظ را ببيند. چرا خداي سبحان مكرّر فرمود من اين آيات را به عنوان مَثل ذكر كردم؛ ﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ﴾[24]؛ ﴿لَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ﴾[25]؛ ﴿ضَرَبْنَا﴾ براي آ‌نها ﴿مِن كُلِّ مَثَلٍ﴾[26] ضرب مَثل كردم، تصريف مَثل كردم. بعد هنگام توصيف بهشت مي‌فرمايد مي‌دانيد مَثل بهشت چيست ﴿مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنْهَارٌ﴾[27] خب خود بهشت چه؟ چرا مَثل ذكر مي‌كنيد.

فرمود مَثل بهشت اين است كه باغي است، درختهايي دارد، نهرهايي دارد، پس خود بهشت چيست، اينكه شد مَثل بهشت كه. وقتي به دست مفسّرِ ساده‌لوح مي‌دهيد اين مَثل را به معناي وصف مي‌گيرد، خب كجا مَثل به معني وصف بود مَثل به معني مَثل است، وصف به معني وصف ضرب مثل چيز ديگر است.

﴿وَتِلْكَ الأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلاَّ الْعَالِمُونَ﴾[28] كه در بسياري از اين موارد مي‌فرمايد مَثل است.

بنابراين پشت اين شبكه‌ها و ميله‌هاي آيات و سُوَر معارفي ديگر است كه انسان وقتي از اين آيات و سُوَر مي‌گذرد معاني ظاهري‌اش را مي‌فهمد توان آن را داشته باشد كه پشت اين الفاظ را بفهمد مي‌بيند يك معارف عميقي كنار اوست، وقتي به آن معارف عميق رسيد باز در حيطه علم حصولي و تصور و تصديق و قضاياي ذهني و علمي است، از آن به بعد هم مي‌فهمد حقايقي در متن خارج هست كه اين معارف عقلي تازه سرپُلي است براي آن حقايق خارجي، آنجا را ديگر با علم حضوري بايد فهميد، نه علم حصولي آنجا چيزي نيست كه به چنگ كسي بيايد انسان بايد به حضور او برود گرچه حقيقت علم اين‌طور است كه عالم به خدمت علم مي‌رود نه علم به نزد عالِم بيايد، نه اينكه ما الفاظي را بشنويم يا نقوشي را در كتاب ببينيم تجريد بكنيم خود را ساكن و راكد بپنداريم بعد بگوييم ما تجريد كرده‌ايم انتزاع كرديم از احساس به تخيّل بعد توهّم بعد تعقّل اين را بالا آورديم و فهميديم خود را صدرنشين بدانيم اين‌چنين نيست، ما همواره داريم مي‌رويم آن خودخواهي نمي‌گذارد كه بگوييم ما دنبال علم داريم مي‌رويم خيال مي‌كنيم ما ساكنيم و علم را به حضور ما مي‌آوريم، علم حقيقت موجودي سرِ جاي خود محفوظ چه ما باشيم، چه نباشيم قبل از ميلاد ما بود، بعد از مرگ ما هم هست يك حقايق علمي است.

اين نفس بالا مي‌رود به خدمت علم بار مي‌يابد اگر برسد، علم هرگز به حضور عالم نمي‌آيد عالم به خدمت علم مي‌رود، اينها تازه در حدّ علوم حصولي، ماوراي آ‌ن معارف حقايقي است كه قرآن از آنجا حكايت مي‌كند اين را مي‌گويند تأويل قرآن كه در بحثهاي قبل گذشت كه ذات اقدس الهي فرمود روز قيامت تأويل قرآن فرامي‌رسد؛ ﴿يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ﴾[29] آنجا ديگر سخن از تفسير نيست، تفسير چه به ظاهر، چه به باطن تفسير است و لفظ است و مفهوم و علم حصولي، تعبير عين خارجي است، نظير اينكه يوسف(سلام الله عليه) فرمود: ﴿يَا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُؤْيايَ﴾[30] تأويل مي‌شود وجود خارجي، وجود خارجي را با علم شهودي مي‌بينند نه با علم حصولي درك كنند، اين هم نتيجه بحث.

آگاهي اهل بيت (عليهم السلام) از تأويل قرآن

هم‌اكنون كساني هستند كه دستشان به تأويل قرآن مي‌رسد و آن عترت طاهره است تأويل قرآن كه هم‌اكنون در كتاب مكنون هست، هم‌اكنون در ام‌الكتاب هست، ﴿لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ﴾[31] هست به استناد آيه تطهير سورهٴ «احزاب»[32] اهل‌بيت عترت طاهره(سلام الله عليهم اجمعين) به حقيقت قرآن كه تأويل خارجي است رسيدند يعني تا آنجا كه لفظ تاب دارد، تا آنجا كه سخن از مفهوم و معناست كه اينها مي‌دانند آنجا كه سخن از علم نيست، سخن از عين است آنجا كه سخن از علم حصول نيست، علم حضور و شهود است اينها مي‌دانند.

خب اين معنا كه سير بحث به اينجا رسيد غير از آن است كه انسان تلاش بكند بگويد كه ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است بر ﴿اللّهُ﴾ تا ما بگوييم ائمه(عليهم السلام) تأويل قرآن را مي‌دانند و تأويل را همان تفسير، تفسير كنيم، آن طوري كه در كتابهاي نوع مفسّرين آمده، تأويل حساب ديگري دارد، تفسير حساب ديگري دارد، كُنه قرآن و حقيقت عيني خارجي آنجا كه سخن از آسمان و زمين هم نيست، آنجا جاي تأويل قرآن است كه در قيامت ظهور مي‌كند و عترت طاهره دستشان به آن تأويل مي‌رسد.

كيفيت دستيابي انسانها به معرفت ذاتي حق تعالى

نتيجه بعدي كه نتيجه نهم خواهد بود اين است كه قرآن در همان سير معنوي يك سير طولي دارد، چون حبل‌الله هست و اين حبل‌الله يك طرفش به دست خداست، جايي نمي‌رسيم كه تمام بشود هر معناي دقيقي كه استنباط بكنيم ادق از اوست؛ منتها در پرتو محكمات كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾[33] سايه‌افكن روي همه اينهاست و اين‌چنين نيست كه اگر دست ما به آن معني بالا نرسد بگوييم پاييني ناسخ بالايي است، نه پاييني براي پايين‌مردان است، بالايي براي بالامردان نبايد گفت: ﴿اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾[34] نقض شده است نه آ‌ن سرِ جايش محفوظ است ﴿فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ﴾[35] براي ماهاست ﴿اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ﴾ براي اوحدي ﴿وَجَاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ﴾[36] را ديگران گرفتند ﴿جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ﴾[37] را حداكثر ما بگيريم، نبايد گفت آن يكي نسخ شد، نبايد گفت ما حالا كه دستمان به آن بالايي نرسيد كس ديگري نيست كه دستش به آن بالايي برسد اين‌طور نيست، كساني هستند كه دستشان به بالا برسد خلاصه. پس ما را از همين پايين گرفتند كم‌كم سير دادند گفتند برويد بالا و اوايل گفتند تقوا داشته باشيد، بعد گفتند تا مي‌توانيد باتقوا باشيد، بعد مي‌گويند نه به اندازه‌اي كه مي‌توانيد، بلكه آنچه شايسته اوست باتقوا باشيد ديگر انسان دست و پاي خود را نمي‌شناسد آنجا[38].

در تقوا اين‌طور است، در جهاد همين‌طور است، در معرفت همين‌طور است ﴿مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾ آن معنا كه اصلاً ذات اقدس الهي اكتناه نمي‌شود، اما آن مقداري كه شايستهٴ بشر است كه انسان متكامل به آنجا برسد او را مي‌گويد حق‌المعرفة، خداي سبحان كساني را كه قيامت را منكرند يا توحيد را منكرند يا رسالت و نبوت را منكرند در چند جاي قرآن در همين زمينه‌ها مي‌فرمايد: ﴿مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[39]؛ آنها آن‌طوري كه خدا را بايد بشناسند نشناختند آن «ما عرفناك حق معرفتك»[40] درست است انسان به هر جا برسد معرفتش با اعتراف آميخته است يعني انسان درباره انديشه‌هاي ديگران مي‌تواند عارف بشود بگويد من فهميدم كه ايشان چه مي‌گويند، اما درباره ذات اقدس الهي معرفت ميسّر نيست، همواره معرفت به علاوه اعتراف است انسان به هر اندازه ترقّي كند «ما عرفناك حق معرفتك» كه اعتراف به جهل است در كنار او هست اصولاً هر پاييني نسبت به بالايي شناختش معرفت به علاوه اعتراف هست هر پاييني نسبت به بالايي اين‌طور است، هر مقيّدي نسبت به مطلق اين‌طور است و كل چون نسبت به ذات اقدس الهي مقيّدند اين‌طور است وگرنه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) از وجود مبارك رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل كرد كه امام صادق(سلام الله عليه) فرمود وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در تمام مدّت عمر به اندازه فكر خودش با كسي حرف نزد؛ «ما كلّم رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) العباد بكُنه عقلهِ قطّ»[41] اين از آن غرر رواياتي است كه مرحوم كليني نقل كرد يعني در تمام عمر شريف شصت و سه ساله‌اش با هيچ كسي به اندازه فكر خود حرف نزند، چون كسي نمي‌توانست بفهمد. آن‌وقت شارحان اصول كافي اول مرحوم صدرالمتألهين، بعد ساير محقّقين اينها همه گفتند عترت طاهره مستثنا هستند براي اينكه اينها غير نيستند، اينها آنجا يك نورند اينجا كه وقتي آيه مباهله مي‌آيد اينها ﴿أَنْفُسَنَا﴾[42] مي‌شوند، آ‌نجا هم كه يك نورند پس هر چه حضرت به كُنه عقل خود سخن بگويد اينها مي‌فهمند چه اينكه گفت و اينها هم فهميدند وگرنه توده صحابه سلمانها، اباذرها و امثال ذلك اينها خطبه‌هاي حضرت را معرفت به علاوه اعتراف داشتند يعني خوب نمي‌فهميدند به اندازه كُنه عقل خود با مردم سخن نگفت، چون نمي‌فهميدند. اصولاً هر مطلق نسبت به مقيّد مادون اين‌طور است و هر مقيّد مادون نسبت به مطلق مافوق معرفتش به علاوه اعتراف است.

درباره معارف اين‌طور است؛ هر اندازه كه انسان جلوتر برود باز اعتراف دارد كه «ما عرفناك حق معرفتك»[43] اما خداي سبحان يك عده را مي‌ستايد، در ذمّ و نكوهش عده ديگر مي‌فرمايد اينها آن‌طوري كه خدا را بايد بشناسند نشناختند ﴿وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾[44] خب معلوم مي‌شود يك عده آ‌ن‌طوري كه خدا را بايد بشناسند شناختند يعني آ‌ن‌طوري كه موظف‌اند نه آ‌ن‌طوري كه خداي سبحان هست. پس آن آيات بالاتر براي كساني كه در مرتبه بالاترند كه آن هم حد ندارد، آيات وسطي هم براي متوسّطين، آيات نازله براي نازلين، حالا ببينيد اين درجات را قرآن چگونه ترسيم مي‌كند.

تبيين مراتب درجات قرآن كريم

پرسش:...

پاسخ: نه؛ ما چون آ‌ن ﴿مَا اسْتَطَعْتُمْ﴾[45] در ذهن ماست همان را مقيّد ﴿حَقَّ تُقَاتِهِ﴾[46] قرار مي‌دهيم از كجا مي‌دانيم؟

پرسش:...

پاسخ: اين حج تسكعي كه لازم نيست عبادت تسكعي كه لازم نيست اين استطاعت چون آدم ندارد لازم نيست اگر كسي تسكع را بر خود تحميل كرد بالاتر رفت يا نرفت؟ رفت.

پرسش:...

پاسخ: بله آ‌ن ﴿مَا اسْتَطَعْتُمْ﴾[47]، ﴿مَا اسْتَطَعْتُمْ﴾ عقلايي است نه عقلي است، اين ﴿مَا اسْتَطَعْتُمْ﴾ تسكعي، تسكع عقلايي است نه عقلي است. حالا اگر كسي اين رنج را بر خود تحميل كرد و رفت، ممدوح است ديگر اين براي ما توده مردم است كه مي‌گويند شما اسراف نكنيد. يك وقت است انسان به جايي مي‌رسد كه خودش ميزان تشخيص اسراف و عدم اسراف است، الآن كسي همه مال خود را به ديگري بدهد مي‌گويند اسراف كرده، اما گاهي ما مي‌رسيم به جايي كه نه تنها يك روز، نه تنها دو روز، بلكه سه روز آ‌ن هم با آن وضع ﴿وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً﴾[48] نه تنها مال خودش، مال زن و بچه‌اش، مال واجب‌النفقه‌اش خب، اين را كدام فقه اجازه مي‌دهد كه انسان مال واجب‌النفقه خودش را هم به سائل بدهد. انسان به جايي مي‌رسد كه عمل او ميزان مي‌شود براي ديگري تازه، اين گرچه براي ديگران ميسور نيست، اما براي آنها فخر است و آيه نازل مي‌شود خودش هم با آب خالص افطار مي‌كند آن هم آن مشكلي كه در تهيه نان داشتند.

غرض اين است كه گاهي انسان به جايي مي‌رسد كه ما اگر بخواهيم بفهميم چه چيزي اسراف است، چه چيزي اسراف نيست تازه بايد با ميزان اعمال اينها بفهميم، اين مي‌شود ﴿حَقَّ تُقَاتِهِ﴾[49] يا ﴿وَجَاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ﴾[50] و امثال ذلك اين‌طور درمي‌آيد.

قرآن كريم براي مردم چه در قوص صعود، چه در قوس نزول درجات ترسيم كرده است؛ منتها اصطلاحاً به طرف صعود را مي‌گويند درجه، به طرف سقوط را مي‌گويند درَكه؛ براي منافقين و كافرين دركه است كه؛ ﴿إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ﴾[51] براي مؤمنين درجات است. مي‌فرمايند اين درجات است بعد كم‌كم مي‌فرمايد نه اينكه براي انسان درجه باشد، خود انسانها درجه‌ مي‌شوند. ما چند درجه انسان داريم يك وقت مي‌فرمايد: ﴿لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ﴾[52] خود تبيين اين معارف هم درجه، درجه است يعني مستقيماً نمي‌فرمايد انسانها درجه‌اند، اوايل مي‌فرمايند براي انسانها درجات است و اين درجات از ناحيه عمل پيدا مي‌شود، بعد سرانجام پرده برمي‌دارد مي‌گويد خود انسانها درجات‌اند. شما اگر اين سير را بررسي كنيد هم آن ﴿لِكُلٍّ دَرَجَاتٌ﴾ را بر ظاهرش اغوا مي‌كنيد، هم ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾[53] را، اما اگر كسي از راه برسد بگويد اين چيست كه خدا فرمود: ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾ بخواهد به روال مُغني معنا كند مي‌گويد لابد در اينجا لامي تقدير است «أي لهم درجات» اما قدري دقيق‌تر كه مي‌شود نه، مي‌بيند كه هم ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾[54] سورهٴ «انفال» محفوظ است، هم ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾[55] كه در آيه سورهٴ «آل‌عمران» است كه ـ ان‌شاءالله‌ـ به بحث فردا موكول مي‌شود.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1] . سورهٴ بقره, آيهٴ 185.

[2] . تفسير الميزان، ج3، ص63.

[3] . تفسير الميزان، ج3، ص64.

[4] . ر.ك: بحارالانوار, ج4، ص44 ؛ ر.ك: التوحيد (صدوق)، ص117.

[5] . بحارالانوار, ج24, ص 361.

[6] . سورهٴ شوري, آيهٴ 11.

[7] . سورهٴ فجر, آيهٴ 22.

[8] . سورهٴ قيامت, آيات 22 و 23.

[9] . ر.ك: الكافي، ج1، ص62.

[10] . سورهٴ نحل, آيهٴ 44.

[11] . بحارالانوار, ج 24, ص 361.

[12] . سورهٴ انعام, آيهٴ 73.

[13] . سورهٴ انعام, آيهٴ 73.

[14] . سورهٴ شوري, آيهٴ 11.

[15] . سورهٴ رعد, آيهٴ 17.

[16] . تفسير الميزان، ج3، ص64.

[17] . سورهٴ بقره, آيهٴ 286.

[18] . التفسير الكبير، ج7، ص150.

[19] . سورهٴ شوري, آيهٴ 11.

[20] . تفسير الميزان، ج3، ص64 ؛ مقدمه مذكور مقدمه هشتم الميزان است.

[21] . بحارالانوار، ج54، ص218.

[22] . سورهٴ حشر, آيهٴ 7.

[23] . وسائل الشيعه, ج 27, ص 34.

[24] . سورهٴ عنكبوت, آيهٴ 43.

[25] . سورهٴ اسراء, آيهٴ 89.

[26] . سورهٴ روم, آيهٴ 58.

[27] . سورهٴ محمد, آيهٴ 15.

[28] . سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 43.

[29] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 53.

[30] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 100.

[31] . سورهٴ واقعه, آيهٴ 79.

[32] . سورهٴ احزاب, آيهٴ 33.

[33] . سورهٴ شوري, آيهٴ 11.

[34] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 102.

[35] . سورهٴ تغابن, آيهٴ 16.

[36] . سورهٴ حج, آيهٴ 78.

[37] . سورهٴ توبه, آيهٴ 73.

[38] . تفسير الميزان، ج3، ص64.

[39] . سورهٴ انعام, آيهٴ 91 ؛ سوره حج، آيهٴ 74 ؛ سورهٴ زمر، آيهٴ 67.

[40] . بحارالانوار, ج68, ص 23.

[41] . الكافي, ج 1, ص 23.

[42] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 61.

[43] . بحارالانوار, ج68, ص 23.

[44] . سورهٴ انعام, آيهٴ 91.

[45] . سورهٴ تغابن, آيهٴ 16.

[46] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 102.

[47] . سورهٴ تغابن, آيهٴ 16.

[48] . سورهٴ انسان, آيهٴ 8.

[49] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 102.

[50] . سورهٴ حج, آيهٴ 78.

[51] . سورهٴ نساء, آيهٴ 145.

[52] . سورهٴ انعام, آيهٴ 132.

[53] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 163.

[54] . سورهٴ انفال, آيهٴ 4.

[55] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 163.

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق