اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ﴿7﴾
بحث در پيرامون كلمهٴ ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ بود كه آيا عطف است بر ﴿اللّهُ﴾ يا «واو» آن استيناف است و آغاز جمله است و عرض شد كه ثمرهٴ كلامي و ثمرهٴ علمي ندارد، زيرا به عقيده ما طبق ادلهٴ معتبر همه معارف قرآن كريم اعم از ظاهر و باطن، اعم از تنزيل و تأويل نزد اهلبيت(عليهم السلام) هست. براي ما اثر علمي و ثمر كلامي ندارد فقط يك بحث تفسيري است، اما آنها كه از همين آيه ميخواهند استفاده كنند، نظير اهل سنّت و اصراري كه امام رازي و امثال امام رازي دارند براي اينكه اين «واو» استيناف است، نه عاطفه براي آنها ثمرهٴ علمي دارد.
ادائه بررسي طوايف روايي پيرامون عطف يا استيناف ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي العِلْمِ﴾
مطلب بعدي آن است كه روايات چند طايفه بود كه عصارهٴ روايات در بحثهاي روزهاي قبل گذشت.
بيان دلالت سه طايفه از روايات
يك طايفه از روايات دلالت ميكنند بر اينكه اهلبيت(عليهم السلام) تأويل قرآن را ميدانند[1] و به تأويل قرآن عمل ميكنند و براساس تأويل قرآن هم ميجنگند[2] مقداري از اين روايات خوانده شد و كم هم نبودند كه آنها تأويل قرآن را ميدانند.
طايفه ديگر رواياتي بودند كه دلالت ميكردند بر اينكه ائمه(عليهم السلام) راسخ در علماند و در بين اهلبيت(عليهم السلام) كه همه راسخ در علماند رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) «أفضل الراسخين في العلم»[3] است اين دو طايفه. طايفه سوم جمع بين طايفه اوليٰ و ثانيه را هم به همراه دارد دلالت ميكند بر اينكه راسخين در علم تأويل قرآن را ميدانند.
روايات طايفهٴ سوم؛ برخي تفسير آيه و برخي مطلبي ابتدايي
ظاهر اين طايفه عطف است؛ منتها همين طايفهاي كه دلالت ميكند بر اينكه راسخين در علم تأويل قرآن را ميدانند همين طايفه از روايات به چند قسم تقسيم ميشدند؛ بعضي از آنها خود آيه را اينچنين نقل ميكردند و معنا ميكردند كه پيدا بود به عنوان تفسير آيه است، بعضيها هم به عنوان يك مطلب ابتدايي ميفرمودند كه از انضمام اين بخش از طايفه روايات با قرآن كريم ميتوان استنباط كرد كه اين روايات ناظر به آيه است، پس همين طايفه سوم كه دلالت ميكند راسخين در علم تأويل قرآن را ميدانند، همين طايفه هم چند گروهاند؛ بعضي متن آيه را به همراه دارند كه به طور روشن دلالت ميكند به اينكه آيه عطف است در آيه «واو» عاطفه است و روايت دارد آيه را معنا كند، گروهي ديگر رواياتياند از همين طايفه كه گرچه دلالت ميكنند بر اينكه راسخين در علم، عالم به تأويلاند، ولي خود آيه را ذكر نميكنند تا استظهار بشود كه آيه تفسيرش اين است و روايت درصدد تفسير آيه است، ولي ميتوان از جمع بين روايت و آيه استفاده كرد و استنباط كرد كه اين روايت دارد همان آيه را معنا ميكند گرچه آيه را در خود ذكر نكرده است كه اين طايفه سوم ظاهرش اين است كه «واو» عاطفه است يك، و اينكه راسخين در علم تأويل قرآن را ميدانند.
دلالت طايفهٴ چهارم بر مجموع مطالب سه طايفهٴ قبلي
طايفه چهارم چند مطلب را همراه دارد اول اينكه ظاهرش اين است كه اين «واو» عاطفه است يعني ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ كه ظاهرش اين است «واو» عاطفه است، نه استينافيه و مطلب دوم آن است كه به استناد مطلب اول راسخين در علم تأويل قرآن را ميدانند و اين طايفه چهارم گذشته از اينكه ظاهر آنها عطف است و ظاهر آنها اين است كه راسخين، تأويل را ميدانند مصداق را هم مشخص كردند كه ائمه(عليهم السلام) تأويل قرآن را ميدانند و راسخ در علماند[4].
بنابراين آنچه از آن سه طايفه قبلي استفاده ميشد از اين طايفه چهارم استفاده ميشود. از سه طايفه قبلي استفاده ميشد كه اهلبيت(عليهم السلام) تأويل را ميدانند و ائمه(عليهم السلام) راسخ در علماند و رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) «أفضل الراسخين» است[5] و اينكه ظاهر آيه اين است كه «واو» عاطفه است مجموع اين سه مطلب كه از آن طوايف سهگانه استفاده ميشد از اين روايات طايفه چهارم به خوبي استفاده ميشود.
ظهور دستهٴ ديگري از روايات در استيناف «واو»
در مقابل اين طوايف از روايات، روايات ديگري بود كه بعضي از آن روايات ظهورش در اين بود كه كلمه ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ «واو» آن «واو» استيناف است، نه عاطفه و ضلع دوم همان ضلع اول است، ضلع اول اين بود كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ﴾ ضلع دوم اين است كه ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ كذا، اين طايفه از روايات ظاهرش آن است كه «واو»، «واو» استينافيه است كه از اين طايفه همان روايتي كه از امام هفتم(سلام الله عليه) به هشام رسيده است و مرحوم كليني در كتاب عقل و جهل كافي نقل كرد ميتوان نام برد[6] و همان روايتي كه در نهجالبلاغه است كه راسخين در علم به جهل خود اعتراف دارند[7] هم ميتوان آن را به حساب آورد.
معناي محكم و متشابه و تفكيك آن از معناي مجمل و مبيّن
پرسش: استاد شما فرموديد ...
پاسخ: معناي محكم اين نبود كه چندين وجه ندارد هيچكدام از اينها محذوري به همراه ندارد، آيه محكم معنايش اين نيست كه چندين احتمالي است، چون خيلي از اين آيات محكم است و هر كدام داراي وجوه فراواني است، متشابه آن است كه معناي او روشن است ولي فتنهانگيز مثل آياتي كه ظاهر در جبر است، آياتي كه ظاهر در تجسيم است، آياتي كه ظاهر است در اينكه خدا دست دارد، خدا ميآيد، خدا بر عرش مستوي است، خدا ديدني است اينها آياتي نيستند كه ظهور نداشته باشند، چون محكم و متشابه كه بحث تفسيري است غير از مجمل و مبيّن است كه يك بحث اصولي است. مجمل آن است كه لفظ دلالت ندارد، اجمال، صفت لفظ است يعني لفظ اين آيه يا لفظ اين حديث گويا نيست، تشابه، صفت لفظ نيست، صفت معناست لفظ مبهم نيست، مشترك نيست، گويا هست، اما معنايش فتنهبرانگيز است مگر اينكه آن معنا را به محكم برگردانيم و دقيقهاي كه همراه آن معناست آن دقيقه رعايت بشود، نظير آياتي كه دلالت ميكند كه كارهاي شما را خدا انجام ميدهد، خب اگر اين با محكمات برگردد و معنا بشود كه كارهاي شما طولي است، فاعل نزديك شماييد، فاعل بعيد خداست اين دو فاعل در طول هماند نه در عرض هم، مشكلي به همراه ندارد و اما اگر ظاهر همين آيه را معنا كنيم كه همه كارهاي شما را خدا ميكند اين ميشود جبر. آيات تفويض هم اينچنين است، آيات تجسيم هم اينچنين است، اگر ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[8] يا ﴿يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾[9] يا ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي﴾[10] و امثال ذلك به همين ظاهر معنا بشود و براساس محكمات ارجاع نشود فتنهبرانگيز است و اما اگر در كنار ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[11] اين آيات معنا بشود، معناي محكمي خواهد داشت.
پس اگر آيهاي چند احتمال داشت اين را متشابه نميكند اگر آيهاي معنايش روشن بود ولي معنايش فتنه به همراه داشت، مثل ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[12] مثل ﴿يدُ اللّهُ﴾[13] اين ميشود متشابه، تشابه صفت معناست كه فتنه را به همراه دارد، نه صفت لفظ، اجمال است كه صفت لفظ است.
دلالت طايفهاي ديگر بر جهل غير خدا به تأويل
در مقابل اين روايات چند طايفه ديگر از روايات بود كه تا حدودي بحث آنها گذشت يك طايفه ظاهرش اين بود كه «واو» استيناف است، نه عاطفه و يك طايفه هم دلالت ميكرد بر اينكه تأويل قرآن را غير از ذات اقدس الهي كسي نميداند كه اين دومي از نهجالبلاغه هم خوانده شد كه راسخ در علم كسي است كه به جهل خود آگاهي دارد و اعتراف ميكند[14] و اينكه انسان بداند كه نميداند همين علم، علم راسخ است و اگر راسخين در علم كُنه قرآن را ندانند و تأويل قرآن را ندانند، پس اين دلالت ميكند بر اينكه «واو» عاطفه نيست و استيناف است، پس دو گروه از روايات ديگر ظاهرشان آن است كه «واو» استيناف است.
وجود چند تعارض در بين روايات
الف: تعارض تفسيري و راه حلّ آن
در اينجا چند تعارض در بين روايات هست، تعارض اول درباره نكته تفسيري است كه آيا اين «واو» عاطفه است يا استينافيه. ظاهر بعضي از رواياتي كه خوانده شد اين است كه اين «واو» استيناف است، ظاهر روايتي كه مرحوم كليني در كتاب عقل و جهل كافي از ابيابراهيم امام هفتم(سلام الله عليه) نسبت به هشام فرمود اين است كه اين «واو»، «واو» استيناف است، براي اينكه حضرت وقتي شروع به سخن ميكند به هشام ميفرمايد يا هشام! خداي سبحان اولواالالباب را با زيباترين زيور و زينت مزيّن كرد و درباره آنها فرمود: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾[15] كه ظاهر حديث آن است كه اين آغاز جمله است و اين «واو» هم استيناف است. اين روايت با رواياتي كه ميگويد اين «واو» دلالت ميكند بر اينكه «واو» عاطفه است معارض است و مرجع حلّ روايات ظاهر قرآن است، اگر دو روايتي متعارض بود مخصوصاً در اينگونه از مسائل، به خود قرآن براي فصل خصومت و حلّ تعارض و علاج تعارض مراجعه ميكنيم ظاهر قرآن هم همانطوري كه گذشت اينكه «واو»، «واو» استيناف است و ضلع دوم مقابل ضلع اول است، اين يك بحث.
ب: تعارض كلامي و راه حلّ آن
تعارض دوم كه تعارض كلامي است اين است كه راسخين در علم تأويل را نميدانند و گذشته از اينكه روايات ديگر راسخ در علم را بر ائمه(عليهم السلام) منطبق كرد[16]، اگر راسخين در علم مصداقي داشته باشد، اولين مصداقش ائمه(عليهم السلام) است. اين با بحث كلامي درگير است، نه با بحث تفسيري براي اينكه در جاي خود در بحث امامت ثابت شد كه امام معصوم(سلام الله عليه) علم تأويل را ميداند همانطوري كه عالم به تنزيل قرآن است. حلّ اين تعارض به اين است كه خود روايات ثالثهاي به عنوان شائب جمع هست و آن اينكه همانطوري كه درباره علم سه طايفه روايات بود، درباره تأويل قرآن هم اينچنين است. درباره علمِ غيب سه طايفه از روايات است؛ يك طايفه از روايات اين است كه علم غيب مخصوص خداي سبحان است و احدي به او دسترسي ندارد[17]، طايفه ديگر روايات فراواني است كه انبيا عالم به غيباند، اهلبيت(عليهم السلام) عالم به غيباند[18]، طايفه ثالث كه شاهد جمع است اين است كه اين علم اينها در قبال علم خداي سبحان بالعرض است و بالتبع. خدا بالذات عالم است اينها بالذات عالم نيستند، خدا بالاصل عالم است اينها بالاصل عالم نيستند، اينها تبعاً يا عرضا بالعرض علم را از خداي سبحان درباره علم غيب دريافت ميكنند[19].
مشابه اين جمع در مسئله علم تأويل هم هست؛ ذات اقدس الهي بالذات عالم به تأويل است، اينها بالذات عالم به تأويل نيستند، خداي سبحان بالاصاله عالم به تأويل است اينها بالاصاله عالم به تأويل نيستند اينها بالتبع بل بالعرض عالم به تأويلاند و آن رواياتي هم كه ميفرمايد «ما راسخ در علميم»[20] ما تأويل را ميدانيم هم شاهد جمع ميتواند باشد.
ملاك تعارض روايات با قرآن
پرسش:...
پاسخ: چرا؛ اگر ما آيهاي به اين صورت در قرآن پيدا نكرديم بنابراين مخالفت با قرآن ضرر دارد نه موافقت با قرآن، لازم نيست چيزي كه از روايات درميآيد طابقاً النعل بالنعل مطابق با قرآن باشد، چون خيلي از مسائل را قرآن كريم به خود اهلبيت(عليهم السلام) ارجاع داد عمده آن است كه مخالف با قرآن نباشد، نه موافق با قرآن و منظور از اين مخالفت هم تخالف تبايني است نه اعم از تباين و عموم و خصوص مطلق و عموم و خصوص من وجه و امثال ذلك مخالفتهاي اطلاق و تقييدي مخالفت نيست، مخالفتهاي تخصيص و عموم مخالفت نيست، مخالفت قرينه و ذيالقرينه مخالفت نيست، مخالفت اجمال و تبيين، اجمال و تفصيل و امثال ذلك مخالفت نيست، مخالفت رودررويي هم مخالفت تبايني است، چون فراواناند بر فرض بعضي از اينها ضعيف باشد قِسم ديگري كه از همين طايفه هستند معتبرند.
پرسش:...
پاسخ: نه نهجالبلاغه نقل شد ديگر، بله ديگر؛ منتها اين كلمه راسخون در علم گرفتن همانطوري كه از مرحوم بلاغي(رضوان الله عليه) نقل شده است شاهد است بر اينكه آنها ميدانند، چون تعليق حُكم بر وصف اينچنين است[21]؛ منتها در خود نهجالبلاغه رسوخ در علم به اعتراف به عجز معنا شده است[22].
پرسش:...
پاسخ: بسيار خب؛ همان ميشود بالاصاله و بالتبع، ميشود بالذات و بالعرض. پس تعارض اول كه تعارض تفسيري بود راهحلش آن است.
ج: تعارض ميان «نفي عمل به متشابه» و «عمل امير المؤمين عليه السلام»
تعارض دوم كه تعارض كلامي است. آن هم قابل حل است، تعارض سوم مسئلهٴ تشابه است رواياتي كه متشابه را معنا كرده است فرمود محكم آن است كه هم مورد ايمان است، هم مورد عمل، ولي متشابه مورد ايمان است، مورد عمل نيست «يُؤمِنُ بِه وَلا يَعملُ بهِ»[23] براساس او عمل نميشود، ولي به او ايمان آورده ميشود، به او ايمان آورده ميشود براي اينكه در قرآن فرمود: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ اين فقط مرحله ايمان را ميرساند ظاهرش هم اين است كه به او عمل نميشود و اين روايات هم تصريح شده است به اينكه متشابه چيزي است كه «يؤمن بهِ وَلا يعملُ بهِ». از طرف ديگر گفته شد كه متشابه تأويل دارد و اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) براساس تأويل عمل كرد و مقاتله كرد[24]. خب اگر متشابه عمل نميشود چگونه حضرت امير(سلام الله عليه) براساس تأويل با مخالفينش جنگيد، چون آنكه متشابه را عمل ميكند با تأويل عمل ميكند، اين يك تعارض ابتدايي است كه بين اين دو طايفه از روايات هست: يك طايفه ميگويد متشابه آن است كه بايد به او ايمان آورد و عمل نكرد، طايفه دوم آن است كه فرمود عليبنابيطالب(سلام الله عليه) با دشمنان براساس تأويل مقاتله كرد[25] همانطوري كه رسول الله (صلّي الله عليه و آله و سلّم) با مشركين براساس تنزيل جنگيد اين يك تعارض ابتدايي است.
حلّ تعارض سوم با جمع دلالي
حلّ اين تعارض ابتدايي هم به اين است كه نيازي به شاهد جمع و عرضهٴ بر قرآن و امثال ذلك نيست اين با جمع دلالي حل ميشود تقريباً. حلّ اين تعارض ابتدايي آن است كه آن كه «في قلبه زيغ» بود نميخواست متشابه را تأويل كند آن تأويل يك فتنهٴ ديگري است ميخواست به همين متشابه عمل كند تا فتنهاي به پا كند ميخواست به آيات جبر عمل كند، ميخواست به آيات تفويض يا آياتي كه دلالت بر تجسيم دارد عمل كند، اينكه حنابله به ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي﴾[26] عمل كردند، اينكه مجسّمه به ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[27]، ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[28]، ﴿يدُ اللّهُ﴾[29] و امثال ذلك عمل كردند به همين ظاهر عمل كردند تا فتنه برانگيزند اينها كه تأويل نبردند كه، مجسّمه اين آيات را كه تأويل نميبرد به ظاهر همين آيه عمل ميكند.
پرسش:...
پاسخ: فرق نميكند، عمل جارحه و جانحه هر دو محل بحث است. آنچه مربوط به عمل جوارح است، عمل جوارحي است آنچه مربوط به اعتقاد است عمل جوانحي، اينكه گفته ميشود ما به متشابه ايمان داريم يعني ايمان به نزول داريم نه ايمان به ظاهرش، ما ايمان نداريم به آنچه از ظاهر ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[30] استفاده ميشود، ايمان داريم كه ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾ كلامالله است ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ آن آيهاي كه ظاهرش جبر است ما به آيه بودن او ايمان داريم، نه به ظهور او، ظهور او را بعد از ارجاع به محكمات ايمان پيدا ميكنيم و آن «امر بينالأمرين» است، ظهور آيات تجسيم را بعد از ارجاع به محكمات ايمان پيدا ميكنيم كه معنايش اين است كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[31] و اين ظهور آمدن و رفتن براي مظاهر فعل خداست، نه براي ذات اقدس الهي يا ﴿فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا﴾[32] وقتي ما را متأسف كردند ما انتقام گرفتيم، خب خدا كه متأسف نميشود با ارجاع به محكمات به كمك ثِقل اصغر ميفهميم كه تأسف اولياي الهي، تأسف خداست و مانند آن. اگر «كثير في قلبه زيغ» بود او دنبال متشابه است براي فتنه، اين هدف اوّلي اوست و جستجو ميكند كه براي قرآن ريشهيابي كند كه خود را بينياز از وحي قرار بدهد به عنوان ﴿وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ كه هدف پليدتر از هدف اول است اين هدف دوم اوست آن كسي كه راسخ در علم است از هر دو پرهيز ميكند ميگويد اين متشابه كلامالله است و كلامالله حتماً معناي عميق دارد حالا اگر ما نتوانستيم ظاهرش را درست درك كنيم بايد صبر بكنيم با محكمات حل بشود و مانند آن.
پس به ظاهر متشابه اخذ نميشود چه آنچه مربوط به اعتقادات است، چه آنچه مربوط به احكام و همين رواياتي كه ميفرمايد محكم آن است كه مورد ايمان و عمل باشد، متشابه آن است كه مورد ايمان باشد و مورد عمل نباشد مثال ميزنند به آيات تجسيم، نظير ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي﴾[33]، نظير ﴿يدُ اللَّهُ﴾[34]، نظير ﴿جَاءَ رَبُّكَ﴾[35]، نظير ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾[36] معلوم ميشود عمل دو قسم است يا عمل جانحه و قلب است يا عمل جارحه و اين ايماني هم كه درباره متشابهات، راسخين در علم دارند اين است كه ميگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ نه «آمنا بظاهره». رواياتي كه ميگويد ائمه(عليهم السلام) مثلاً حضرت امير(سلام الله عليه) براساس تأويل با مخالفين جنگيد[37]، خب چون در آن بحث كلامي روشن شد كه تأويل كلّ قرآن را ائمه(عليهم السلام) ميدانند اين (يك)، وقتي تأويل كلّ قرآن را دانستند هم تأويل محكمات را ميدانند، هم تأويل متشابهات را اين (دو)، وقتي تأويل كلّ قرآن را دانستند و تأويل متشابهات را هم يقيناً آگاه بودند در حقيقت بر آن معلومشان اكتفا ميكنند و با تأويل قرآن با مخالفين ميجنگند و اين براساس عمل به تأويل قرآن است نه آن تأويل متشابهي كه فتنهبرانگيز بود.
يكي ازخلطهاي كلامي فخررازي
يكي از شبهات امام رازي و امثال امام رازي كه نقل و نقد شد اين بود كه گفتند تأويل متشابه دانستن، چيز بدي است و راسخان در علم انسانهاي خوبياند[38] هرگز به دنبال چيز بد نميروند، غافل از اينكه آن تأويلي كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ براي متشابه ميبافتند و ميساختند آن بد بود، نه تأويل حقيقي و راستين متشابه كه خدا هم آن را ميداند، خب اگر بد باشد كه خدا نميداند، وصف خدا قرار نميگيرد راسخين در علم وصف الهي پيدا ميكنند، نه وصف ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ اين از آن خلطهاي مهمّ كلامي امام رازي بود كه در بحثهاي تفسيري او راه پيدا كرد. آن تأويلي مذموم است كه خود انسان ببافد و بسازد، وصف ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ گرفتن بد است، نه وصف الهي را داشتن، متخلّق به اخلاق الهي شدن، تأويل قرآن را يقيناً خدا ميداند و اين كمال است. راسخين در علم به دنبال كمال الهي ميروند آنطور ميدانند كه خدا يادشان ميدهد، نه آنطور ميبافند كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ بافتند.
حكم محاربي با اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر اساس تأويل
اين روايتي كه ميگويد اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) براساس تأويل جنگيد[39] نه تأويل خصوص متشابه، براساس تأويل كلّ قرآن از لحاظ باطن قرآن، خب آن كس كه به منزلهٴ جانِ پيامبر است جنگ او هم به منزلهٴ جنگ پيامبر است. اگر طبق آيهٴ مباهله ﴿وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ﴾[40] دلالت ميكند بر اينكه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) به منزله جان پيامبر است، حرفي كه مرحوم محقّق طوسي در متن تجريد ذكر كرد و مرحوم علامه در شرح تجريد ذكر كرد حرف روشني خواهد شد. مرحوم محقّق طوسي(رضوان الله عليه) در متن تجريد در بحث امامت نسبت به مخالفين حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود: «و محاربوا علي (عليهالسلام) كفرة و مخالفوه فسقة»[41]؛ آنها كه با عليبنابيطالب(سلام الله عليه) مخالفت كردند مسلمان فاسقاند، آنهايي كه محاربت كردند كافرند، مخالفت با قرآن يعني در مقام عمل معصيت است، مخالفت با رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در مقام عمل معصيت است، فسق است، اما در مقام اعتقاد و مخالفتهاي نظامي مسلّحانه اين كفر است «و محاربوا علي (عليهالسلام) كفرة و مخالفوه فسقة»[42] و مرحوم علامه هم در شرح به اين جمله استدلال ميكند كه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به حضرت امير ميفرمايد: «يا علي! حربك حربي و سلمك سلمي»[43]، خب اگر جنگ با عليبنابيطالب مثل جنگ با رسول الله(عليهم الصلاة و عليهم السلام) است آثار منزّل عليه بر منزّل بار است، حرب با رسول الله شرك و كفر است، حرب با عليبنابيطالب هم كفر، چرا؟ براي اينكه فرمود: «حربك حربي» اگر گفته شد «الطواف بالبيت صلاة»[44] آثار منزّل عليه كه لزوم طهارت باشد «لا صلاة الاّ بطهور»[45] در طواف است «الاّ ما خرج بالدليل» در اينگونه از آثار تنزيلي. اگر حُكمي براي منزّلعليه بود، براي منزّل هم هست چون خاصيت تنزيل همين است، اگر فرمود: «حربك حربي و سلمك سلمي»، اگر محارب رسول خدا يك حُكم كلامي دارد و يك حُكم فقهي، محارب اميرالمؤمنين(عليه السلام) هم بشرح ايضاً [همچنين] يك حُكم كلامي دارد و يك حكم فقهي، حكم كلامياش اين است كه او كافر است، حكم فقهياش اين است كه نجس. خب، اينها براساس تنزيل است يا تأويل يا براساس تأويل است وگرنه حضرت بر كساني كه شمشير به روي او كشيدند بر آنها نماز خواندند وگرنه بر كافر كه نماز ندارد دستور داد آنها را همانند ساير كشته شدههاي اسلامي دفن كنند، اگر حُكم به كفر است و حُكم به عدم طهارت است اين عليالتأويل است نه عليالتنزيل.
سه جواب براي حلّ تعارض سوم
بنابراين آن روايتي كه ميگويد متشابه مورد عمل نيست[46]، با اين روايتي كه ميگويد حضرت امير(سلام الله عليه) براساس تأويل با مخالفين جنگيد از چند جهت خالي از تعارضاند؛ اول اينكه متشابه مورد عمل نيست قبل از ارجاع به محكم وگرنه بعد از ارجاع به محكم كاملاً قابل عمل است خواه عمل اعتقادي، خواه عمل جارحي. ثانياً آنچه درباره حضرت امير آمده است اين بود كه ايشان براساس تأويل قرآن با مخالفين جنگيد نه براساس تأويل متشابهات. ثالثاً اگر براساس تأويل متشابه باشد آن تأويلي كه خدا ميداند و ياد اينها داده است، نه آن تأويلي كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ نزد خود بافتند اين سه جواب براي حلّ تعارض سوم كه بين اين دو طايفه خاص در خصوص متشابه بود.
پرسش:...
پاسخ: نه، اگر علي التنزيل باشد كه بايد حكم به نجاست اينها صادر باشد، حكم به عدم تدفين باشد آن براساس تأويل است يعني تأويل اين را من ميدانم وگرنه چرا دستور ميدهد اينها را دفن كنند، چرا بر اينها نماز خواند، خودش نماز خواند دستور داد بر اينها نماز بخوانند، اينها را دفن بكنند رو به قبله.
دشوار بودن علم تفسير
پرسش:...
پاسخ: نه؛ اين است كه در روايات ما آمده است كه علم تفسير علمي نيست در دسترس هر كه باشد. رواياتي كه فرمود علم تفسير دشوار است، مشكل هست، كار شجعان است براي همين است[47] كه هر كسي از راه نرسد و خيال نكند كه ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهَارُ﴾[48] اين شده تفسير، مگر علوم ديگر چندين سال درس خواندن لازم ندارد مگر نبايد اين سلسله علوم به اهلش برسد آن استاد از استادش، آن استاد از استادش تا برسد به ائمه(عليهم السلام) اين يداً بيد هست در فقه هست، در تفسير هست، در كلام هست، در معارف ديگر هم هست. رواياتي كه دلالت بكند كه دورترين چيزي كه عقل انسانهاي عادي به آنها دسترسي ندارد همين تفسير است[49] براي همين جهت است و آنوقت از آن طرف چه در سورهٴ «ص» چه در سورهٴ «نساء» و در آيات ديگر فرمود چرا به دنبال فهم قرآن نميرويد ما اصلاً قرآن را كتاب پربركت قرار داديم كه شما تدبّر كنيد ﴿كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا﴾[50] چرا تدبّر نميكنند.
پرسش:...
پاسخ: خب حالا ما درباره ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ كه بحث نميكنيم به هر حال قرآن كريم به ما دستور داد كه چرا تدبّر نميكنيد؟ دو چيز مانع فهم قرآن است؛ يكي آن حجاب اوّلي كه قرآن را اسطوره ميداند نميگذارد كه درباره قرآن بينديشند، دوم آن علوم پيشساخته و فرضهاي پذيرفته شده كه انسان با كولهباري از آن مبادي باطل بيايد همه آنها را بر دوش قرآن سوار كند. اين دو گروه سهمي از قرآن ندارند فرمود: ﴿أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَي قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا﴾[51] اينها كه با قلب قفل شده و بسته به سراغ قرآن ميروند چيزي از قرآن عايدشان نميشود. بنابراين اين تعارض سوم هم با اين حل خواهد شد، چه اينكه آن دو تعارض حل شد.
عدم ربط ما نحن فيه به دعواي كلامي عامّه و خاصّه
پرسش:...
پاسخ: اين اصولاً كلّ روايات را ما بايد بر قرآن بسنجيم چه معارض داشته باشد، چه معارض نداشته باشد كه در بحثهاي قبل گذشت اين يكي و مسئله عامه يك مسئله كلامي است نه مسئله تفسيري در مسئله كلامي آنجا حل شد طبق روايات متعدّده كه ائمه(عليهم السلام) عالم به تأويلاند[52]، بنابراين براي ما ثمره علمي ندارد چه ما «واو» را عاطفه بدانيم، چه ندانيم و در بحث تفسيري مرجع خود قرآن است ظاهر قرآن، قرآن كه در اينجا ظهور دارد كه.
پرسش:...
پاسخ: چون در خصوص خاصّه همين تفسير هست، اينچنين نيست كه اين مخصوص همه باشد؛ منتها معظم مفسّرين شيعه ميگويند «واو» عاطفه است اينچنين نيست كه نگفته باشند كه، اين عامه در برابر خاصه نيست در بين خاصه هم دو قول است؛ منتها يكي مشهور يكي غير مشهور، يكي اكثر يكي كثير در بين عامه هم دو قول است اينچنين نيست كه عامه در مقابل خاصه باشد كه اين نكته تفسيري است؛ منتها آنها راسخين در علم را بر مثل ابنعباس هم تطبيق ميكنند[53] در تطبيق راسخين در علم خلاف است، راسخين در علم را بر شاگردان ابنعباس هم تطبيق ميكنند خيال ميكنند كه آنها هم راسخ در علماند.
پرسش:...
پاسخ: بسيار خب؛ پس عرضه بر عامه در اينجا مطرح نيست اينها نه چون عامهاند اينچنين ميگويند، براي اينكه اينها استظهار تفسيري دارند و در اينها دو قول هم هست، منتها قول رايجشان اين است كه «واو»، «واو» استيناف است در بين ما قول رايج اين است كه «واو»، «واو» عاطفه است اين يك بحث كلامي است كه به تفسير بها دادهاند. در بحث كلامي هيچ ترديدي نيست كه ائمه(عليهم السلام) جزء بهترين راسخين در علماند و تأويل قرآن نزد آنهاست، اما بحث تفسيري كه آيا اين «واو» عاطفه است يا نه، ما آن معنا را از اين آيه هم ميتوانيم استفاده كنيم يا نه، خود آيه ظهور دارد هم آيه جزء محكمات است، هم ظهور دارد. اصل عدم حصر اولاست، اصل عدم تقدير اولاست، نظم صناعي اقتضا ميكند كه ضلع دوم باشد، مشابه اين هم در سورهٴ «نساء» بود[54] كه به عنوان تأييد گذشت.
پرسش:...
پاسخ: نه؛ گاهي با «أمّا» است، گاهي بي«أما»، اما آنكه دو علم باشد عمده آن است كه حل ميشود، نظير سورهٴ «نساء» كه فرمود آنها كه قلوبشان غُلف بود[55] حرفهاي اينچنين ميزدند ﴿لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ﴾[56] حرفهاي اينچنين دارند درباره اهل كتاب هم همين دو گروه بودند.
پرسش:...
پاسخ: عدم حذف اولاست به فصاحت نزديكتر است، به سبك آيه سورهٴ «نساء» هماهنگتر است و مانند آن خود اين آيه جزء محكمات است، نه متشابه و ظهور هم دارد.
نقل روايتي كه جامع همهٴ مطالب روايات پيشين است
حالا روايتي كه در تفسير عياشي جلد اول، صفحه يازده است اصل روايت را بخوانيم تا شرحش براي بحث فردا. در اين باب تفسير ناسخ و منسوخ، ظاهر و باطن و محكم و متشابه عنوان اين فصل است فضيلبنيسار ميگويد من از امام باقر(سلام الله عليه) سؤال كردم كه اين روايت كه ميگويد: «ما في القرآن آية الا و لها ظهرٌ و بطن و ما فيه حرفٌ الا و له حد و لكل حد مطلع ما يعني بقوله لها ظهرٌ و بطن» معنايش چيست؟ «قال(عليه السلام) ظهره و بطنه تأويله منه ما مضي و منه ما لم يكن بعد تجري كما تجري الشمس و القمر كلّما جاء منه شيءٌ وقع قال الله تعالي: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ و نحن نعلمه»[57] اين همان روايتي است از آن طايفهاي است كه جمع كرده بين همه مطالب.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . الكافي، ج1، ص213.
[2] . بحارالانوار، ج33، ص82.
[3] . الكافي، ج1، ص213.
[4] . الكافي، ج1، ص213.
[5] . الكافي، ج1، ص213.
[6] . الكافي، ج1، ص15.
[7] . نهجالبلاغه، خطبه 91.
[8] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[9] . سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[10] . سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[11] . سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 11.
[12] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[13] . سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[14] . نهجالبلاغه، خطبه 91 ؛ «الراسخون في العلم هم الذين ... فمدح الله تعالي اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علماً».
[15] . الكافي، ج1، ص15.
[16] . الكافي، ج1، ص186.
[17] . الكافي، ج1، ص256.
[18] . ر . ك: الكافي، ج1، ص256.
[19] . ر . ك: الكافي، ج1، ص256.
[20] . الكافي، ج1، ص213.
[21] . تفسير آلاء الرحمن في تفسير القرآن، ج1، ص256.
[22] . ر . ك: نهجالبلاغه، خطبه 91.
[23] . بحارالانوار، ج23، ص191.
[24] . ر . ك: الكافي، ج5، ص11 و 12.
[25] . ر . ك: الكافي، ج5، ص11 و 12.
[26] . سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[27] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[28] . سورهٴ قيامت، آيات 22 و 23.
[29] . سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[30] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[31] . سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 11.
[32] . سورهٴ زخرف، آيهٴ 55.
[33] . سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[34] . سورهٴ فتح، آيهٴ 10.
[35] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[36] . سورهٴ قيامت، آيهٴ 22.
[37] . ر . ك: الكافي، ج5، ص11 و 12.
[38] . التفسير الكبير، ج7، ص192.
[39] . ر . ك: الكافي، ج5، ص11 و 12.
[40] . سورهٴ آلعمران، آيهٴ 61.
[41] . كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، 540.
[42] . كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، 540.
[43] . بحارالأنوار، ج24، ص261.
[44] . مستدرك الوسائل، ج9، ص410.
[45] . من لا يحضره الفقيه، ج1، ص58.
[46] . بحارالانوار، ج2، ص23
[47] . ر . ك: وسائل الشيعة، ج27، ص191.
[48] . ر . ك: وسائل الشيعة، ج27، ص191.
[49] . سورهٴ بقره، آيهٴ 25.
[50] . سورهٴ ص، آيهٴ 29.
[51] . سورهٴ محمد، آيهٴ 24.
[52] . الكافي، ج1، ص213.
[53] . ر . ك: بحارالانوار، ج18، ص18.
[54] . سورهٴ نساء، آيهٴ 162.
[55] . سورهٴ نساء، آيهٴ 155.
[56] . سورهٴ فجر، آيهٴ 22.
[57] . بحارالأنوار، ج89، ص94.