10 04 1989 4972839 شناسه:

تفسیر سوره آل عمران جلسه 14 (1368/01/21)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ ﴿7﴾

بحث در اين بود كه از نظر اماميه ترديدي نيست كه ائمه(عليهم السلام) عالم به كُنه قرآن‌اند چه به تنزيلش و چه به تأويلش، ثمرهٴ علمي براي اين بحث نيست كه اين «واو» عاطفه است يا استيناف، اما براي ديگران ثمرات فراواني دارد، لذا اصرار امام رازي و امثال امام رازي بر اين است كه اين «واو» استيناف است، نه «واو» عطف، چون اينها تأويل قرآن را مخصوص خداي سبحان مي‌دانند و براي غير حق علم تأويل قائل نيستند، ولي از نظر بحث تفسيري ببينيم آيا شاهدي دلالت مي‌كند كه اين «واو» عاطفه است يا نه، اگر از نظر بحث تفسيري شاهدي اقامه شد كه اين «واو» عاطفه است، همان‌طوري كه از ساير ادله مي‌توان استفاده كرد كه ائمه(عليهم السلام) عالم به تأويل قرآن‌اند از آيه مباركهٴ سورهٴ «آل‌عمران» هم مي‌توان اين بهره را برد و يكي از ادله هم همين آيه خواهد بود و اگر از نظر بحث تفسيري از اين آيه نتوانستيم استفاده كنيم كه اين «واو» عاطفه است ادله ديگر به اتقان خود باقي است. ظاهر قرآن اين است كه «واو» استيناف است براساس همان اُنس فصاحت و بلاغتي كه انسان از قرآن ياد دارد.

ادامهٴ بررسي روايات شيعي پيرامون عطف يا استيناف ‌«‌والراسخون في العلم»

رواياتي كه در اين زمينه وارد شد همان‌طور كه در بحث ديروز گذشت چند طايفه بود؛ بعضي از اين روايات دلالت مي‌كند بر اينكه ائمه(عليهم السلام) راسخ در علم‌اند[1]، بعضي از اينها دلالت مي‌كند بر اينكه اينها عالم به تأويل‌اند[2] هيچ‌كدام از اينها دلالت نمي‌كند كه ما چگونه بايد اين آيه را قرائت بكنيم، آيا «واو» عاطفه است يا استيناف، اما آن طايفه از روايات كه دلالت مي‌كند اينها راسخ در علم‌اند از علم تأويل خبر نداد. آن بخش از روايات كه دلالت مي‌كند اينها عالم به تأويل‌اند اين به عنوان يك مخصّص خارج يا مقيّد خارج است كه جلوي اطلاق يا عموم آيه را مي‌گيرد، نظير آنچه درباره غيب وارد شد كه آيه بالصراحه غيب را مخصوص حق مي‌داند[3] آن‌گاه با ادله خارج اين حصر، تقييد مي‌شود يعني علم غيب ذاتاً مخصوص خداست و عرضاً به ائمه(عليهم السلام) هم افاضه شده است به انبيا افاضه شده است و مانند آن. پس اين‌گونه از روايات دلالت نمي‌كند كه ما اين «واو» را استيناف بدانيم يا «واو» عطف، بقيه رواياتي كه در باب هست [را] بخوانيم ببينيم كه از آن روايات چه استفاده مي‌شود.

اگر روايات دلالت نداشت يا بر فرض دلالت، معارض بودند چون يكي از راههاي علاج تعارض و حلّ تعارض عرضه بر قرآن است، اگر روايات متعارض بودند بعضي از روايات ظاهرش عطف بود، بعضي از روايات ظاهرش استيناف بود مرجع تعيين كننده براي علاج و حلّ تعارض، ظاهر قرآن است و ظاهر قرآن هم اين است كه «واو» استيناف است.

دو روايت از امام باقر(عليه السلام) در علم راسخين به تأويل

در بين روايات به اين قسمت رسيديم كه از روضهٴ كافي نقل مي‌كنند در ذيل آيه ﴿الم ٭ غُلِبَتِ الرُّومُ ٭ فِي أَدْنَي الأَرْضِ﴾[4] امام باقر(سلام الله عليه) به اين راوي و به اين سائل مي‌فرمايد: «يا أبا عبيدة إنّ لهذا تأويلاً لايعلمه الاّ الله والراسخون في العلم من آل محمد (صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم)»[5] اين ظاهر در آن است كه «واو»، «واو» عاطفه است يعني از آيه مي‌توان اين‌چنين استفاده كرد گرچه نظري به آيه ندارد دليل خارج است كه دلالت مي‌كند راسخين در علم تأويل را مي‌دانند اين ناظر به آيه نيست اين بحث كلامي‌اش تام است ولي بحث تفسيري ندارد. روايت بعدي كه از تفسير علي‌بن‌ابراهيم است آن هم همين مضمون است يعني آ‌نچه ابي‌عبيده از امام باقر(عليه السلام) سؤال مي‌كند درباره ﴿الم ٭ غُلِبَتِ الرُّومُ ٭ فِي أَدْنَي الأَرْضِ﴾ حضرت طبق اين نقل هم فرمود: «يا أبا عبيده إنّ لهذا تأويلاً» كه «لا يعلمه الا الله و الراسخون في العلم»[6].

عدم دلالت برخي روايات بر عطف يا استيناف ‌«‌واو»:

1ـ روايت ابوبصير از امام صادق(عليه السلام)

حديث بعدي آن است كه ابي‌بصير از امام صادق(سلام الله عليه) نقل مي‌كند كه مي‌گويد: «ان القرآ‌ن زاجرٌ و آمر يأمر بالجنّة و يزجر عن النار و فيه محكمٌ و متشابه فأما المحكم فيؤمن به و يعمل به و يدين به و أما المتشابه فيؤمن به و لا يعمل به و هو قول الله ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾»[7] تا اينجا دلالت بر هيچ مطلبي ندارد، چون خود آيه را ذكر مي‌كند، آن‌گاه در ذيل آيه فرمود كه اهل‌بيت(عليهم السلام) راسخ در علم‌اند اين بخش از روايات همانند خود آيه است؛ اين روايات مي‌فرمايد قرآن محكمي دارد، متشابهي دارد، آن كسي كه «في قلبه زيغ» است دنبال متشابه مي‌گردد در حالي كه براي فتنه است و براي ابتغاي تأويل و خداوند اين‌چنين مي‌فرمايد آن وقت كلّ آيه را ذكر مي‌كنند يا ذيل آيه را تا آخر ذكر مي‌كنند، از اين طايفه از روايات استفاده نمي‌شود كه «واو» براي عطف است يا استيناف مثل خود آيه است.

2ـ روايتي مبني بر علم رسول خدا و اوصيائش(عليهم السلام) به تأويل

روايتهاي بعدي دارد كه امام باقر(عليه السلام) فرمود: «إنّ رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) أفضل الراسخون في العلم فقد علم جميع ما أنزل الله عليه من التنزيل و ما كان الله لينزّل عليه شيئاً لم يعلّمه التأويل»؛ي اين‌طور نيست كه خدا چيزي را بر رسولش نازل بكند و تأويل آن را به رسولش نياموزاند اين‌طور نيست «وأوصياؤه من بعده يعلمونه»[8]؛ اوصياي حضرت هم تنزيل و تأويل، همه را بلدند اين براي بحث كلامي خيلي خوب است، اما اين دلالت بكند كه «واو» براي عطف است يا استيناف از اين دلالت عاجز است.

پرسش:...

پاسخ: چرا؛ وقتي كه عين آيه را دارد همين است، اما مثلاً در اين روايتي كه قبلاً خوانديم كه فرمود ابي‌بصير از امام صادق(سلام الله عليه) نقل مي‌كند كه «ان القرآ‌ن زاجرٌ و آمر يأمر بالجنّة و يزجر عن النار و فيه محكمٌ و متشابه» فرمود: «فأما المحكم» بايد هم به او ايمان آورد، هم عمل كرد، «اما المتشابه» بايد ايمان آورد و عمل نكرد «و هو قول الله ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ ...﴾»[9] تا آخر. ديگر نمي‌فرمايد ما تأويل را مي‌دانيم، راسخين تأويل را مي‌دانند براي اينكه خدا در قرآن فرمود، اصلاً سخن از علم به تأويل در اين روايت نيست.

3ـ روايتي مبني بر افضل الراسخين بودنِ رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)

در روايتي كه امام باقر(سلام الله عليه) از رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل مي‌كند آن به خوبي دلالت دارد كه ائمه(عليهم السلام) تأويل را مي‌دانند، ولي اشاره‌اي به آيه نكرده است فرمود: «أفضل الراسخون في العلم» رسول الله (صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم) است براي اينكه «قد عَلِم جميع ما أنزل الله من التأويل وما كان الله لينزل عليه شيئاً لم يعلّمه التأويل»؛ اين‌طور نيست كه خدا چيزي را بر پيامبر نازل بكند و تأويلش را به پيامبر ياد ندهد، آن‌گاه فرمود: «وأوصياؤه من بعده يعلمونه»؛ اوصياي معصوم رسول خدا(عليهم السلام) تأويل قرآن را مي‌دانند بعد «قال قلت جعلت فداك إنّ أبا الخطاب كان يقول فيكم قولاً عظيماً» حضرت فرمود: «و ما كان يقول» «قلت قال، انكم تعلمون علم الحلال و الحرام و القرآن»، «قال ان علم الحلال و الحرام و القرآن يسير في جنب العلم الذي يحدث في الليل و النهار»[10]؛ ما نه تنها اين مفاهيم و اين ظواهر را مي‌دانيم، آنچه به عنوان بطون يا تأويل قرآن است و هر روز براي ما افاضه مي‌شود آنها را هم مي‌دانيم، البته در اين ذيل سخن از استدلال به آيه يا قرائت ذيل آيه اصلاً مطرح نيست، بنابراين اين حديث در بحث كلام خيلي نافع است كه اينها علم تأويل را دارند، ولي از نظر بحث تفسيري سودي ندارد.

روايت بعدي كه مربوط به حرمت عمل به قياس است كه اگر كسي عمل به قياس بكند «فقد هلك و أهلك و من أفتي الناس بغير علم وهو لا يعلم الناسخ و المنسوخ و المحكم من المتشابه فقد هلك و أهلك»[11] و اصلاً درباره تأويل بحثي نكرد.

ظهور روايت معروف هشام‌بن‌حكم در استيناف ‌«‌واو»

اما روايت ديگري كه هشام‌بن‌حكم مي‌گويد اين همان است كه از آن غرر رواياتي است كه در كتاب عقل و جهل كافي هست كه صدر هر فرازي اين است «يا هشام» «يا هشام». هشام‌بن‌حكم مي‌گويد كه امام هفتم(سلام الله عليه) به من فرمود: «يا هشام! ان الله ثم ذكر اولي‌الالباب بأحسن الذكر و حلاهم بأحسن الحلية وقال ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ﴾»[12] از اين حديث معروف هشام كه در كتاب عقل و جهل كافي هست چنين استظهار مي‌شود كه اين «واو»، «واو» استيناف است نه «واو» عطف براي اينكه حضرت مي‌فرمايد كه خدا درباره اولواالالباب اين‌چنين فرمود، فرمود: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ﴾ معلوم مي‌شود اين آغاز جمله است نه معطوف فرمود: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ ظاهر اين روايت اين است كه اين «واو»، «واو» استيناف است اگر ظاهر روايت ديگري اين بود كه «واو» عاطفه است اين روايات با هم معارض مي‌شوند و مرجع قرآن است و ظاهر قرآن «واو» استيناف است.

حديث بعدي آن است كه از امام صادق(سلام الله عليه) رسيده است كه «نحن الراسخون في العلم»[13] اين از همان طايفه‌اي است كه سودي در بحث ما ندارد آنها راسخ در علم‌اند، اما آيا راسخ در علم عالم تأويل هستند يا نه، معطوف است يا مستقل از اين طايفه استفاده نخواهد شد.

ظهور دو روايت در عطف ‌«‌واو»

روايت بعدي كه ابي‌بصير از امام صادق(عليه السلام) نقل مي‌كند اين است كه «نحن الراسخون في العلم و نحن نعلم تأويله»[14] اين نسبت به بحث كلامي دلالتش بسيار قوي است و نسبت به بحث تفسيري بي‌ظهور و بي‌اِشعار نيست اين اشعار دارد به اينكه «واو» براي عطف است، چون خود آيه را نقل نفرمود، بالأخره احتمال اينكه از آيه استفاده بشود هست. روايت بعدي كه عن أحدهما از امام باقر يا امام صادق(سلام الله عليهما) نقل شده است «في قول الله عزّوجلّ ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾» در آن روايت فرمود: «فرسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) أفضل الراسخين في العلم قد علّمه الله عزّوجلّ جميع ما أنزل عليه من التنزيل و التأويل وما كان الله لينزل عليه شيئاً لم يعلّمه تأويله و اوصيائه(عليهم السلام) من بعده يعلمون كلّه و الذين لا يعلمون تأويله اذا قال العالم فيهم بعلمٍ ﴿يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾»[15] ظاهر صدر اين حديث اين است كه اين «واو»، «واو» عطف است، براي اينكه سؤال اين است كه ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ به چه معناست، حضرت فرمود «رسول الله أفضل الراسخين» است خدا همه تنزيل و تأويلش را يادش داده است بعد اوصيا(عليهم السلام) هم بعد از او عالم‌اند و امثال ذلك. اين از آن طايفه‌اي است كه ظهور دارد براي اينكه «واو» براي عطف است.

روايت بعدي اين است كه «الراسخون في العلم اميرالمؤمنين و الائمه(عليهم السلام) من بعده»[16] اين از نظر بحث مورد تفسيري هيچ دلالتي ندارد، چون با هر دو قِسم مي‌سازد چه استيناف، چه عطف. چند روايت ديگري ايشان نقل مي‌كنند كه ارتباط مستقيم با بحث تأويل ندارد، چون درباره محكم و متشابه و امثال ذلك است.

دلالت خطبهٴ ‌«‌اشباح» بر استيناف ‌«‌واو» و جهل راسخين به تأويل

روايت ديگري كه در اين تفسير نورالثقلين آمده است همان خطبه حضرت امير است در نهج‌البلاغه كه در آنجا فرمود: «وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ الله عَنِ اقْتِحَامِ في السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلْوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الَْمحْجُوبِ فَمَدَحَ اللَّهُ ـ‌تَعَالَي‌ـ اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً، وَسَمَّي تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ فِيَما لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً، فَاقْتَصِرْ عَلَي ذلِك، وَلا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَي قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ»[17] اين در نهج‌البلاغه هست؛ در خطبهٴ 91 كه معروف به خطبه «اشباح» است در آن بندهاي ده به بعد اين جمله هست ظاهر اين جمله آن است كه تأويل متشابه را راسخين نمي‌دانند و رسوخشان در همين است كه متعبّدند و به جهلشان اعتراف مي‌كنند و به چيزي كه خداي سبحان نازل كرده است ايمان دارند مي‌گويند: ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾. اين روايت دو مطلب را تأمين مي‌كند يكي اينكه ظاهرش اين است «واو» استيناف است، نه عطف [و] دوم اين است كه اينها نمي‌دانند.

تعارض خطبهٴ ‌«‌اشباح» با دو طايفه از روايات

اين روايت هم معارض آن رواياتي است كه از نظر بحث تفسيري ظاهرش اين است كه «واو» عاطفه است و هم معارض آن رواياتي است كه از نظر بحث كلامي مي‌گويند ائمه(عليهم السلام) راسخين در علم‌اند و راسخين در علم تأويل را مي‌دانند؛ اين هم از نظر بحث تفسيري معارض آن طايفه است، هم از نظر بحث كلامي كه اين بايد جداگانه معنا بشود، ولي در خصوص بحث تفسيري اين بيان نهج‌البلاغه با آن تعبير ديگري كه در كافي بود به عنوان «يا هشام! يا هشام!» كه فرمود: «و الراسخون في العلم» اين‌چنين‌اند[18] كه ظاهرش آن است «واو» استيناف است نه عطف، اين‌گونه از روايات جزء طايفه معارض‌اند پس اين طايفه از روايات يعني آنچه از امام هفتم(سلام الله عليه) به هشام‌بن‌حكم رسيده است كه در كتاب عقل و جهل كافي آمده با اين خطبه «اَشباح» نهج‌البلاغه كه خطبه 91 نهج‌البلاغه است، ظاهرش اين است كه «واو» عطف نيست، استيناف است. ظاهر بعضي از روايات اين است كه «واو» استيناف نيست، عطف است اينها مي‌شوند معارض و اگر معارض شدند بايد بر كتاب آسماني عرضه بشود و حلّ اختلاف به وسيله قرآن است و ظاهر قرآن استيناف است، نه عطف.

پرسش:...

پاسخ: چون عطف نمي‌آيد، استيناف است ديگر.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ اين عطف است عطف اين گروه بر گروه دوم است عطف بر تأويل نيست ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ فكذا، ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ فكذا كه مشابه‌اش در سورهٴ «نساء»[19] گذشت. عطف بر ﴿اللّهُ﴾ نيست كه ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف بر او نيست وگرنه ضلع مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ است.

حمل رواياتي چون خطبهٴ اشباح بر راسخين بالمعني الاعمّ

پرسش:...

پاسخ: روايت، چون از نظر بحثهاي كلامي آن رواياتي كه دلالت مي‌كند بر اينكه اينها حقيقت قرآن‌اند فراوان است خود نهج‌البلاغه دارد ما قرآن ناطقيم[20]، حديث معروف ثقلين مي‌فرمايد كه قرآن از عترت و عترت از قرآن جدا نيست[21] ممكن نيست مطلبي در قرآن باشد و عترت ندانند اين مي‌شود افتراق، براي اثبات اينكه كُنه قرآن نزد ائمه(عليهم السلام) است آنها عالم به تنزيل‌اند، عالم به تأويل‌اند، عالم به ظاهرند، عالم به باطن‌اند، بلكه قرآن ممثّل‌اند ادلهٴ كلامي فراواني است در او هيچ ترديدي نيست اگر هم ظاهر بعضي از روايات نظير اين روايت بود آن را بر راسخين حمل مي‌كنند مطلق است آن مي‌شود مقيّد، چون راسخين مخصوص ائمه نيست [بلكه] ديگران هم شامل مي‌شود آنها ممكن است ندانند، اگر هم اين روايت مخصوص ائمه باشد محكوم آن روايات است آن از نظر بحث كلامي محذوري ندارد.

ظهور روايتي از امام رضا(عليه السلام) در عطف ‌«‌واو»

روايت بعدي كه از عيون‌الأخبار است از امام رضا(عليه السلام) رسيده است كه به علي‌بن‌جهد فرموده است «ويحك يا علي اتّق الله» كه درباره تنزيه انبيا سخن مي‌فرمود: «اتّق الله و لا تنسب الي أولياء الله الفواحش» او خواست به ظاهر بعضي از آيات تمسّك كند كه ـ معاذ‌الله‌ـ بعضي از انبيا معصوم نيستند، فرمود گناه را به انبيا نسبت نده «و تتأوّل» يعني «لا تتأوّل كتاب الله برأيك فانّ الله عزّ و جل يقول: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾»[22] اين جزء رواياتي است كه ظهور خوبي دارد كه «واو»، «واو» عطف است.

پرسش:...

پاسخ: بسيار خب؛ آن بله اشكال ندارد، اما ظاهر قرآن اين است كه اين دو ضلع مقابل هم‌اند، نظير سورهٴ «نساء» كه سورهٴ «نساء» راسخون و مؤمنين را در يك طرف قرار داد، آنهايي كه ﴿قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾[23] در طرف ديگر قرار داد.

پرسش:...

پاسخ: روايت خودش معارض دارد. آن روايتي كه به هشام فرمود: «يا هشام! و الراسخون في العلم كذا»[24] اين آغاز بحث است.

پرسش:...

پاسخ: نه؛ منظور آن است كه اينها هيچ‌كدام مُعرض‌عنه نيست، مورد عمل فقهي نيست اين‌گونه از روايات اگر معارض دارند راه‌حلّش عرضه بر قرآن است ديگر.

پرسش: قرآن كه ...

پاسخ: ظاهر قرآن عطف نيست، استيناف است.

پرسش: قرآن كه نمي‌فرمود ...

پاسخ: چرا؛ ظاهر قرآن استيناف است.

پرسش: خب آن‌وقت معارض هم هست ديگر.

  پاسخ: معارض‌ها كه.

 پرسش:...

پاسخ: نه، بحث كلامي‌اش جداگانه هست، بحث تفسيري كه آيا «واو» عطف است يا استيناف.

پرسش:... روايت داريم دو دسته روايت هر دو صحيح هستند

پاسخ: عرضه بر مرجع مي‌شود قرآن، قرآن ظاهرش استيناف است، اگر روايات متعارض شدند بايد براي حلّ تعارض و عِلاج تعارض به قرآن مراجعه كرد ظاهر قرآن استيناف است.

پرسش: علم تأويل را چه مي‌کنيم.

پاسخ: علم تأويل كه بحثهاي كلامي عليه اوست، همين خود نهج‌البلاغه فرمود ما كُنه قرآ‌نيم، ما قرآن ناطقيم و امثال ذلك.

پرسش: متعارض ...

پاسخ: نه؛ آن مستدل به برهان عقلي است مي‌فرمايد اين روايت كه مي‌گويد راسخِ در علم تأويل قرآن را ندانند شامل خود حضرت رسول هم مي‌شود، شامل «أفضل الراسخين» يقيناً خواهد شد بعد آن برهان عقلي كه در خلال كلمات حضرت هم بود اين است كه ممكن نيست قرآن بر قلب پيامبر نازل بشود و خداي سبحان پيامبر را معلّم قرآن قرار بدهد، مبيّن قرآن قرار بدهد و تأويل را به او نگويد آن از نظر بحث كلامي هيچ محذوري ندارد حديث ثقلين[25] و امثال ذلك برهان خوبي را به همراه دارند.

روايتي از امير المؤمنين(عليه السلام) در علم آن حضرت به تأويل و تنزيل

روايت بعدي كه از كمال‌الدين و تمام النعمه مرحوم صدوق است اين است كه از حضرت امير(سلام الله عليه) نقل شده است كه «يقول ما نزلت علي رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آية من القرآن إلا أقرأنيها و أملاها عليّ وأكتبها بخطّي»؛ او اكتاب كرد يعني دستور داد من كتابت كردم يا «فأكتبها بخطّي»؛ هيچ آيه‌اي نبود مگر اينكه او املا مي‌فرمود، إكتاب مي‌فرمود من كتابت مي‌كردم، او اقرا مي‌كرد من قرائت مي‌نمودم، آن‌گاه فرمود: «وعلّمني تأويلها وتفسيرها وناسخها ومنسوخها ومحكمها ومتشابهها ودعا الله عزّوجلّ أن يعلّمني فهمها وحفظها فما نسيت آية من كتاب الله ولا علماً أملاه عليه فكتبته وما ترك شيئاً علّمهم الله عزّوجلّ من حلال ولا حرام ولا أمر ولا نهي وما كان أو يكون من طاعة أو معصية الا علّمنيه وحفظته فلم أنس منه حرفاً واحداً»[26]؛ هيچ مطلبي نبود مگر اينكه خداي سبحان به رسولش آموخت، آن مطلب را رسولش به من هم آموخت، من هم فراگرفتم و فراموش نكردم يك حرف هم يادم نرفته است چه تنزيلش و چه تأويلش. اين از نظر بحث كلامي بسيار تام است و دلالت مي‌كند بر اينكه تأويل نزد حضرت امير است و چون بين آن حضرت و ساير ائمه(عليهم السلام) در علوم كلّي فرقي نيست پس همه ائمه(عليهم السلام) عالم تأويل است، اما ناظر بحث تفسيري نيست.

روايتي از امام رضا(عليه السلام) در ردّ تشابهات به محكمات

روايت بعدي كه از امام رضا(عليه السلام) هست اين است كه «من ردّ متشابه القرآن الي محكمه فقد هدي الي صراط مستقيم»[27]؛ اگر كسي از نظر علم تفسير آن توان را داشت خطوط كلّي قرآن را كه ام‌الكتاب‌اند فهميد، متشابهات را شناسايي كرد، توان ارجاع متشابه به محكم را داشت و برگرداند، اين صراط مستقيم را طي كرده است. اين‌گونه از افراد در حقيقت شعبه‌اي از راسخين در علم‌اند و اين هم در خلال بايد توجه بشود كه منظور از تأويل، ارجاع متشابه به محكم نيست، چون ارجاع متشابه به محكم تفسير است اين نصيب خيلي از مفسّرين مي‌شود «من ردّ متشابه القرآن الي محكمه هدي الي صراط مستقيم ثمّ قال إنّ في أخبارنا متشابهاً كمتشابه القرآن و محكماً كمحكم القرآن فردّوا متشابهها إلي محكمها و لا تتبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا»[28] شما متشابهات را به محكمات برگردانيد يعني اين راه رفتني است معلوم مي‌شود انسان مي‌تواند با درس و بحث آشنا بشود، متشابه‌شناس بشود، كيفيت رجوع متشابه به محكم را بررسي كند و مانند آن، لذا حضرت امر كرد فرمود متشابه را به محكم برگردانيد وگرنه گمراه خواهيد شد.

تأويل داشتن جميعِ احكام و اعمال

از كتاب علل و الشرايع اين حديث نقل شده است اين نشانه آن است كه جميع احكام داراي تأويل‌اند «قال بينا اميرالمؤمنين(عليه السلام) مارّ بفناء بيت الله الحرام»؛ وقتي حضرت امير(سلام الله عليه) در فِنا، «فنا» يعني آستانه، پيشگاه «و علي الأرواح الّتي حلّت بفنائك»[29] يعني ارواحي كه در پيشگاه شما رحلت كردند، ساحت دار را مي‌گويند فِنا. فرمود اميرالمؤمنين(عليه السلام) به فِناي بيت‌الله الحرام يعني در پيشگاه كعبه، در آستانه كعبه عبور مي‌كرد «إذ نظر إلي رجلٍ يصلّي»؛ حضرت نگاه كرد كسي دارد نماز مي‌خواند «فاستحسن صلاته»؛ صلات او را نيكو شمرد «فقال يا هذا الرجل أتعرف تأويل صلاتك؟»؛ آيا همان‌طوري كه ظاهر نماز را مي‌داني، تأويل نماز را هم مي‌داني يا نه؟ «قال الرجل يابن عمّ خير خلق الله و هلّ للصلاة تأويل غير التعبّد»؛ مگر نماز غير از بندگيِ در پيشگاه حق چيز ديگري است؟ «قال علي(عليه السلام) إعلم يا هذا الرجل إن الله تبارك و تعالي ما بعث نبيّه(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بأمر من الاُمور إلا وله متشابه وتأويلٌ وتنزيل وكلّ ذلك علي المتعبّد فمن لم يعرف تأويل صلاته فصلاته كلّها خداج ناقصة غير تامه»[30]؛ فرمود چيزي نيست مگر اينكه تأويل دارد و اگر كسي تأويل نمازش را نداند او «خِداج» است، «خداج» يعني ناقص و تام نيست، البته اين نقص نسبي است، نه نقص نفسي نمازي است مقبول، صحيح و قبول فقهي هم به دنبال او است و مايه نجات از جهنم و امثال ذلك خواهد بود، اما آن صلاتي كه معراج مؤمن است، آن صلاتي كه در قبر متمثّل مي‌شود و امثال ذلك آن صلات شايد نباشد.

فرمود هر چيزي تأويلي دارد، چون اصولاً نوع انسانها خواب‌اند و هر چه مي‌بينند و مي‌شنوند تأويل و تعبيري دارد «الناس نيام»[31] مسئلهٴ تأويل غير از تفسير است، مسئله‌اي نيست كه بشود از لفظ كمك گرفت و از لغت مدد گرفت و مانند آن. تأويل نماز همان است كه در قبر ظاهر مي‌شود به صورت نوراني درمي‌آيد. هر چيزي تعبيري دارد، تأويلي دارد كه اگر كسي به آن اصل نرسد اين فرع منهاي اصل ناقص است.

پرسش:...

پاسخ: تأويلش را راسخين در علم مي‌دانند و به افراد خاص مي‌آموزانند، نظير اينكه به اباعبيده فرمود: ﴿الم ٭ غُلِبَتِ الرُّومُ﴾[32] اين براي مثلاً زمان حضرت حجت(سلام الله عليه) است[33] يا ﴿لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الأَمْوَالِ﴾[34] فرمود اين براي زمان حضرت حجت(سلام الله عليه) است[35]. اينها تأويلاتي است كه ياد افراد خاص مي‌دهند اينها را نمي‌شود از لفظ استنباط كرد.

پرسش:...

پاسخ: قبلاً اين براي همين بود كه او را تشويقش كند به فراگيري، او اگر بداند كه اين تأويلي دارد و تأويل يادگرفتني است به سراغش مي‌رود اين اولين مرحله يَقَظه و بيدار كردن است او را بيدار كرد كه بدان عبادت تأويلي دارد و مي‌شود تأويل عبادت را ياد گرفت او را بيدار كرد، حالا وقتي بيدار شد به دنبال آن ابر حركت مي‌كند كه راه بيفتد كه ياد بگيرد.

روايت بعدي كه از اصول كافي نقل مي‌كنند اين ديگر مربوط به آيه محل بحث نيست، چون بعد از اين آيه محل بحث، آيه ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا﴾[36] است آن وقت اين رواياتي كه در تفسير نورالثقلين[37] از اين به بعد نقل مي‌شود ناظر به همان ﴿رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا﴾ است كه مربوط به اين روايات نيست. حالا روايات ديگري كه در مسئله هست آن روايات را هم ملاحظه بفرماييد، چه آنچه مرحوم صاحب وسائل در جلد هجده وسائل نقل كرد، چه آنچه در جاي ديگر نقل شده است اينها را ملاحظه بفرماييد تا ببينيم از مجموع اين روايات چه استفاده مي‌شود.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1] . الكافي، ج1، ص186 و 213.

[2] . الكافي، ج1، ص213.

[3] . سورهٴ نمل، آيهٴ 65.

[4] . سورهٴ روم، آيات 1 ـ 3.

[5] . الكافي، ج8، ص269 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص315.

[6] . تفسير القمي، ج2، ص52 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص315.

[7] . بحارالأنوار، ج23، ص191 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص315.

[8] . بحارالأنوار، ج23، ص192 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص316.

[9] . بحارالأنوار، ج23، ص191 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص315.

[10] . بحارالأنوار، ج23، ص192 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص316.

[11] . الكافي، ج1، ص43؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص316.

[12] . الكافي، ج1، ص15؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص316.

[13] . الكافي، ج1، ص186؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص316.

[14] . الكافي، ج1، ص213.

[15] . الكافي، ج1، ص213 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص317، ح36

[16] . الكافي، ج1، ص213.

[17] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 91.

[18] . الكافي، ج1، ص15.

[19] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 155.

[20] . وسائل الشيعه، ج27، ص34.

[21] . وسائل الشيعه، ج27، ص33.

[22] . بحارالانوار، ج11، ص72 ؛ عيون أخبارالرضا(ع)، ج1، ص192.

[23] . سورهٴ نساء، آيهٴ 155.

[24] . الكافي، ج1، ص15.

[25] . وسائل الشيعه، ج27، ص33.

[26] . الكافي، ج1، ص64 ؛ وسائل الشيعة، ج27، ص206.

[27] . وسائل الشيعة، ج27، ص115 ؛ مستدرك‌الوسائل، ج17، ص345.

[28] . وسائل الشيعة، ج27، ص115 ؛ مستدرك‌الوسائل، ج17، ص345.

[29] . التهذيب، ج6، ص58 ؛ مستدرك‌الوسائل، ج10، ص299.

[30] . بحارالانوار، ج79، ص270 ؛ علل‌الشرايع، ج2، ص598.

[31] . الكافي، ج2، ص240.

[32] . سورهٴ روم، آيات 1 و 2.

[33] . الكافي، ج8، ص269 ؛ وسائل الشيعة، ج27، ص184.

[34] . سورهٴ بقره، آيهٴ 155.

[35] . بحارالانوار، ج52، ص228.

[36] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 8.

[37] . تفيسر نور الثقلين، ج1، ص319.

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق