اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ ﴿7﴾
ادامه بحث در عطف يا استيناف «و الراسخون في العلم»
در بيان اينكه آيا «راسخون» عطف است بر «الله» يا اين «واو» استيناف است و آغاز جمله است اقوالي بود كه براي هر كدام اينها ادلهاي اقامه شد.
عدم ثمرهٴ علمي در بحث مذكرو براي اماميه
براي ما اماميه خيلي اثر علمي ندارد چه ما بگوييم: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ كه «واو» را عطف بدانيم، چه بگوييم: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُون﴾ زيرا به عقيده ما طبق ادلهٴ معتبر، عترت طاهره(سلام الله عليهم اجمعين) از كسانياند كه راسخ در علماند و يقيناً به تأويل قرآن عالماند. براي ما اين ثمرهٴ علمي را ندارد كه ديگران به دنبال اين ثمره هستند، ولي اگر راسخين بر غير عترت طاهره(عليهم السلام) حمل بشود در دليلي جداگانه داشته باشيم كه علماي راستين هم جزء راسخين در علماند، اثبات اينكه آنها هم از علم تأويل باخبرند كار آساني نيست، زيرا از ظاهر آيه استفاده نميشود و ادله ديگر هم ميگويد فقط عترت طاهره(عليه السلام) عالم تأويلاند، پس بنابر مرام حق كه مرام اماميه است نسبت به عترت طاهره(عليهم السلام) ثمرهٴ علمي ندارد چه ما «واو» را عاطفه بدانيم آنها عالم تأويلاند و راسخ در علم، چه ندانيم و «واو» را استيناف بدانيم آنها راسخ در علماند و عالم تأويل، طبق ادله معتبري كه نقل شده است.
وجود ثمرهٴ علمي براي اماميه در يك صورت
اگر «واو»، استيناف باشد، نه عاطفه چه اينكه ظاهر آيه آن است و راسخين اطلاق داشته باشد غير از عترت طاهره از علماي عادي را هم شامل بشود اثبات اينكه آنها هم عالم تأويلاند كار آساني نيست اينجا ثمر علمي محفوظ است، اين يك مطلب.
براهين ششگانهٴ فخررازي بر استيناف «واو»
مطلب دوم همان براهيني بود كه امام رازي براي اينكه اين «واو» استيناف است اقامه كردند. همانطوري كه قائلين به اينكه اين «واو» عاطفه است براهينشان بدون خلط نبود، كساني هم كه قائلاند به اينكه «واو» استيناف است ادله آنها هم بيخلط نيست، شش دليل امام رازي در تفسير اقامه ميكند كه اين «واو» استيناف است نه عاطفه كه در بين اين ادله ششگانه يك دليلش قابل اعتماد است كه قبلاً هم گذشت.
1ـ اثبات جهل با نسبت به تأويلِ «آياتِ نيازمند به تأويل»
دليل اولش اين است كه آيهاي تأويل دارد كه ظاهرش مراد نباشد؛ طبق دليل عقلي ما بايد از ظاهر رفع يد كنيم، وقتي از ظاهر رفع يد كرديم بايد اين لفظ را بر معناي مجازي حمل بكنيم، چون مجازات فراواناند ما هرگز قطع به ارادهٴ يكي از آن مجازات نخواهيم داشت وقتي قطع به اراده يكي از آن مجازات نداشتيم يا اين مجازات همتاي هم و همساناند كه هيچ ترجيحي بين اينها نيست، يا بعضي از مجازات ظنّيتر از بعضي از مجازات ديگرند يعني مظنّه به طرف يكي از اين مجازات بهتر هدايت ميشود و چون مظنّه در اينگونه از مواردي كه ما قطع به خلاف داريم مُغني از حق نيستند و از مظنّه كاري ساخته نيست پس نميشود به آن مجاز مظنون اعتماد كرد، وقتي نتوانستيم به آن مجاز مظنون اعتماد كنيم راهي براي تأويل نداريم، پس تأويلش فهميدني نيست اين دليل اول.
﴿لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً﴾ نمونهاي از آيات نيازمند به تأويل
نظير اينكه چون خودش اشعري است و جبري فكر ميكند ميگويد آيه ﴿لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا﴾[1] كه در ذيل سورهٴ مباركهٴ «بقره» بود و بحثش قبلاً گذشت اين جزء آياتي است كه تأويل دارد، براي اينكه طبق ظاهر آيه اين است كه خدا به مقدار وسع هر كسي تكليف ميكند؛ مافوق وسع تكليف نميكند در حالي كه براي ما يقيني است خدا مافوق وسع تكليف ميكند تكليف «ما لا يطاق» دارد چرا، چون جبر مثلاً حق است و انسان فاعل فعل نيست و فاعل فعل خداست معذلك انسان را مكلف كرده است، چون امام رازي براساس همان تفكّر اشعري جبريمنش است و عبد را فاعل فعل نميداند و همه اين كارها را بلاواسطه از خدا صادر ميداند پس تكليف عبد، تكليف «ما لا يطاق» است و تكليف «ما لا يطاق» را جبريها جايز ميدانند ميگويند خدا ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[2]؛ نميشود سؤال كرد كه چرا «ما لا يطاق» تكليف كردي.
به گمان باطل امام رازي و امثال او، آيه ﴿لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا﴾[3] كه يك آيه بسيار خوبي است هم اماميه به او استدلال ميكنند، هم معتزله به او استدلال ميكنند براي نفي جبر، اين آيه را ميگويد بايد برخلاف ظاهر حمل كرد قهراً اين آيه تأويلي دارد، چون تأويل دارد بايد بر معناي مجازي حمل كرد، چون مجازات فراوان است و هيچكدام از آنها قطعي نيست و مظنّه هم در اين امور كافي نيست پس بايد گفت اين آيه تأويلش را ما نميدانيم، خب، نظير ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي﴾[4] و امثال ذلك، اين دليل اول امام رازي.
نقد دليل اول فخررازي
اين دليل قابل نقد است براي اينكه اولاً تأويل در مقابل تفسير نيست، اگر لفظي معناي مجازي داشت مثل معناي حقيقي با ظنون اكتفا ميشود مگر ما در معاني حقيقيه جزم داريم يا آنجا هم ظواهر لفظي است و جزء ظنون بيشتر نيست. در مقامات تفسير، در استظهار ما كه جزم پيدا نميكنيم اينها ظواهر لفظياند، گرچه قرآن كريم سنداً قطعي است، اما بخشي از آيات يا قسمت مهمي از آيات همان اطلاقات و عمومات است مگر اينكه بعضي از معارف را كه قرآن كريم به صورت محكم ياد كرده است جزمي باشد. بنابراين در خيلي از موارد به ظنون اكتفا ميشود، به اطلاق و عموم استدلال ميشود اينها ظنّياند و تأويل در مقابل حقيقت نيست كه اگر چيزي معناي مجازي داشت تأويل دارد، چون تأويل جنبهٴ تفسيري ندارد و ثانياً شما گفتيد اگر معناي قطعياش مراد نبود، معناي مجازياش مراد است و مجازات زياد است، خب بله مجازات زياد است ما نميدانيم، اما غير از ما كسي هم نميداند اين را از كجا شما ثابت ميكنيد، پس دو نقد به اين حجت اُولاي امام رازي وارد است.
2ـ امتناع علم راسخين, به تأويل و نقد آن
اما دليل دوم امام رازي كه در خلال بحث ديروز هم اشاره شد. دليل دوم امام رازي كه اين «واو»، «واو» استيناف است «واو» عطف نيست اين است كه راسخون در علم مورد مدح و ثناي حقاند و خداوند از اينها به نيكي ياد كرده است اينها را جزء اولواالالباب ميداند، در حالي كه به دنبال تأويل متشابه رفتن مذموم است و اين را خدا وصف ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ ناميد. فرمود آنها كه انحراف قلبي دارند آنها به دنبال تأويل متشابهاند، معلوم ميشود علمِ به تأويل متشابه و طلب تأويل متشابه مذموم است و راسخين در علم ممدوحاند پس آنها به طلب تأويل متشابه نميروند.
جواب اين حجت دوم هم در خلال بحث ديروز گذشت كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ چون بيراهه ميرود ميخواهد تأويل را نزد خود بسازد، راسخين در علم كه ﴿عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾[5] حركت ميكنند ميخواهند تأويل قرآن را از نزد خدايي كه معلم قرآن است و مبدأ نزول قرآن است ياد بگيرند «و بينهما بُونٌ بعيد» اين ممدوح است، مذموم نيست.
3ـ اثبات جهل راسخين به تأويل با تمسّك به «آمنّا به»
دليل سوم امام رازي اين است كه خداوند، راسخين را در اين آيه مدح كرد به اينكه فرمود راسخين در علم ميگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ هم به اين ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ استدلال ميكند، هم به ﴿كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ كه يكي همين حجت سوم است و ديگري حجت پنجم كه بين حجت پنجم و حجت سوم در اين جهت اشتراك است.
دليل سوم امام رازي اين است كه خداوند راسخين در علم را مدح كرده است، مدحش هم به اين است كه اينها گفتند ما متعبّديم ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ خب، اگر تأويل متشابه را ميدانستند، اگر كسي به مطلبي علم داشته باشد بعد ايمان بياورد كه هنر نيست، اگر نداند و متعبّداً ايمان بياورد اين كمال است، چون خداوند از راسخين، با كمال حمد و مدح ياد كرد فرمود راسخين ميگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ معلوم ميشود اين ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ بدون علم است يعني ما «تعبّدنا»، «سلّمنا»، «منقاداً» قبول كرديم و آيهاي كه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» قبلاً بحثش گذشت آن را به عنوان شاهد ذكر ميكنند. در آيه 26 سورهٴ مباركهٴ «بقره» اينچنين گذشت كه ﴿إِنَّ اللّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً﴾؛ فرمود خدا وقتي مَثلي را براي تبيين حقيقتي ذكر كرد آنها كه مؤمناند ميدانند كار خدا حق است حالا ولو راز و رمز اين مَثل را ندانند، چون مؤمناند در كمال تعبّد ميپذيرند ولو عالم نباشند خصيصهٴ ايمان آن است كه در برابر خدا انسان منقاد است ولو رازش را نداند و آيه محل بحث هم اينچنين است كه خداوند از راسخين نقل كرده است كه فرمود اينها ميگويند: ﴿آمَنَّا بِهِ﴾ يعني ما با اينكه تأويل متشابه را نميدانيم، ايمان داريم اگر تأويل متشابه را ميدانستند و ايمان ميآوردند كه هنر نبود.
نقد دليل سوم از دو جهت
اين جواب ايشان با همان بياني كه مرحوم بلاغي(رضوان الله عليه) نقل كرده است نقض ميشود كه اصلاً تعليق حُكم بر وصف در اينجا اِشعار به عليت دارد كه خداوند از اينها به عنوان مؤمنين ياد نكرد به عنوان راسخ در علم ياد كرد كسي كه راسخ در علم است بايد او مطلب محل بحث را كاملاً بداند، اين يك جواب.
جواب ديگر اينكه آن كه تلاش و كوشش كرد رفت تحقيق كرد و علم پيدا كرد بعد ايمان آورد اين هنر نكرد و آن كه همانطور ايستاد و جامد بود و بدون تحقيق چيزي را قبول كرد او هنر كرد و اصولاً قرآن كريم عالِم را ميستايد براي اينكه او رفته تحقيق كرده فهميده حق است بعد ايمان آورد. در آيه شش سورهٴ «سبأ» اينچنين است فرمود ما وقتي وحي نازل كرديم رأي خردمندان اين است كه اين حق است ﴿وَيَرَي الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ﴾؛ آنها كه عالم و محقّقاند ميفهمند آنچه را كه تو آوردي حق است آن كه جاهل است خبر ندارد. خب، اگر كسي تلاش و كوشش بكند در صدد تدبّر و تحقيق باشد تدبّر بكند و بعد بفهمد حق است و ايمان بياورد اين فضيلت نيست. خدا ما را به تدبّر در كلّ قرآن دعوت كرده است، در آيه 29 سورهٴ «ص» فرمود: ﴿كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الأَلْبَابِ﴾ اين كتاب پُربركت را من نازل كردم تا در كلّ اين كتاب تدبّر كنند، نفرمود در بخشي از اين كتاب تدبّر كنند [بلكه] فرمود من اين كتاب را مبارك قرار دادم كتابي است مبارك، پُربركت براي تدبّر مردم ﴿كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الأَلْبَابِ﴾ پس اگر ايمان بدون علم يعني بدون علم تفصيلي نافع است فقط به علم اجمالي كسي اكتفا بكند كمالي نصيب او شد، يقيناّ با علم تفصيلي همان كمال را دارد و اضافه.
پرسش:...
پاسخ: آن طايفه جزء روايات معارض است كه راسخين در علم تأويل را نميدانند كه آن هم به خواست خدا ميخوانيم، آن معارض با اصل مسئله است كه آنها نميدانند.
4ـ دو دستگي مردم در برابر قرآن همچون دو دستگي آيات
دليل چهارم امام رازي همين نكته تفسيري و جنبهٴ فصاحت قرآن است كه بحثش در روزهاي قبل گذشت كه ايشان ميگويند ظاهر آيه آن است كه فرمود قرآن آياتش به دو بخش تقسيم ميشود: يك قِسم محكمات است، يك قسم متشابهات مردم هم در برابر قرآن دو دستهاند: يك عده ﴿الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾اند كه ﴿فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ [و] يك عده راسخين در علماند كه ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ﴾ اين يك نكته تفسيري خوبي است البته يعني استظهار تفسيري.
6ـ نقل حديثي مرفوع از ابنعباس در تقسيم آيات
دليل ششم يك حديث مرفوعي است كه از ابنعباس نقل كردند اگر اين سخن به عنوان حديث مرفوع از ابنعباس نقل شده باشد از اين جهت كه حديثي است مرفوع رفعش مانع حجيت اوست و اما اگر نه، سخني است از ابنعباس به عنوان يك مفسّر نقل كرده است البته اعتباري ندارد اصلاً، اعتباري حديثي ندارد كه تا انسان دربارهاش بحث كند كه اين مرفوع است يا غير مرفوع. آن سخني كه از ابنعباس نقل كرد به عنوان دليل ششم آن را ياد كرد اين است كه ابنعباس گفت قرآن كريم بر چند قِسم است.
قسم اول آن است كه هيچ كسي نميتواند او را نداند و درباره آنها جاهلاً بگذرد [بلكه] بايد همه او را بدانند اين همان احكام الهي است حلال خدا، حرام خدا كه «لا يسع احداً جهلُه»؛ هيچ كسي نميتواند بگويد من نميدانم و فهميدن او هم اينچنين نيست كه مقدور افراد نباشد.
قسم دوم آن لطايف ادبي و فصاحت و بلاغت است كه علماي ادبيات عرب ميفهمند.
قسم سوم مطالب بلند علمي است كه بهره عالمان دين است.
قسم چهارم چيزي است كه جز خدا كسي نميداند معلوم ميشود قرآن كريم داراي بخشي است كه آن بخش را جز خدا كسي نميداند و اين نشانه آن است كه ما بايد بگوييم: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ﴾ و اين «واو» ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ را عطف نگيريم[6].
پرسش:...
پاسخ: در هر دليلي اگر به برهان عقلي تمسّك كردند معلوم ميشود كه كار با آيه ندارند اگر نه، به ظواهر آيه تمسّك كردند گفتند اين آيه به قرينه آن آيه اين مُراد است صدر آيه نشانه ذيل است، ذيل آيه نشانه صدر است با خود آيات تماس گرفتند و از خود آيات استنباط كردند ميشود بحث تفسيري.
نقد دليل ششم از جهات مختلف
اين دليل ششم امام رازي از هر جهت مخدوش است، براي اينكه اولاً معلوم نيست اين به عنوان حديث باشد، ثانياً اگر حديث باشد مرفوع است و اعتباري به او نيست و ثالثاً اين تقسيم، معارض با ادلهاي است كه ميگويد ممكن نيست در قرآن مطلبي باشد كه عترت طاهره ندانند، خب، بسيار خب حالا عترت طاهره هيچ محل اختلاف باشد بين اهل سنّت و شيعيان درباره خود رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چه، ميشود قرآن مطلبي داشته باشد كه فقط خدا بداند در حالي كه قرآن بر قلب حضرت نازل شده است و حضرت مفسّر و معلّم قرآن است خدا او را به عنوان ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[7] معرفي كرد، به عنوان ﴿وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾[8] معرفي كرد و اصلاً در قلب او نازل شد، اگر اين حديث چهار ضلعي ابنعباس درست باشد لازمهاش آن است كه بخشي از قرآن را ـ معاذاللهـ رسول الله (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم نداند، پس چند اشكال در اين دليل ششم هست آن ادله كه ياد شده است هيچ كدام بحث تفسيري نيست، مگر دليل پنجم كه يك نكته تفسيري است كه آن هم قبلاً اشاره شد.
بررسي روايات شيعي پيرامون عطف يا استيناف «واو»
ـ نگاهي اجمالي به طوايف روايي در مبحث مذكور
اما رواياتي كه در طرق اماميه ياد شده است. رواياتي كه بخشي از آن روايات يا معظم آن روايات را در تفسير شريف نورالثقلين اين مؤلف بزرگوار(رضوان الله عليه) نقل كرده است چند طايفه است ظاهر بعضي از اين طوايف روايي اين است كه اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ رواياتي كه دلالت ميكند بر اينكه ظاهرش اين است كه اين «واو» عطف است كم نيست.
طايفه ديگر روايتي است كه مقابل اين است ظاهر آن روايت اين است كه اين «واو» استيناف است، نه عطف البته روايتي كه ظاهرش اين باشد كه اين «واو» استيناف است نه عطف، به اندازه طايفه اوليٰ نيست و به قدرت طايفه اُوليٰ هم نيست. طايفه ثالثه رواياتياند كه ميگويند ائمه(عليهم السلام) راسخ در علماند اين طايفه هيچ نقش تفسيري ندارند بله آنها راسخ در علماند، اما راسخ در علم تأويل را بلد است يا راسخ در علم فقط ميگويد ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ اين را دلالت ندارد بله ائمه جزء راسخ در علماند و افضل راسخين هم رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است.
طايفه ديگر رواياتياند كه دلالت ميكنند به اينكه ائمه(عليهم السلام) تأويل قرآن را بلدند اين هم حق است «مما لا ريب فيه»، ولي بحث كلامي است نه بحث تفسيري. اين طايفه دلالت نميكند كه علم به تأويل قرآن را ما از اين آيه ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ﴾ فهميديم و اين طايفه هم دلالت نميكنند به اينكه هر كه راسخ در علم است تأويل قرآن را ميداند، بلكه فقط ميفرمايد ائمه تأويل قرآن را ميدانند شايد راسخ در علم بر غير ائمه هم اطلاق بشود و آنها عالم تأويل نباشند. طايفه ديگر رواياتي است كه ميگويد تأويل قرآن را فقط خدا ميداند، نظير آنچه در نهجالبلاغه هست كه راسخ در علم رسوخشان در همين عجز آنهاست اينكه ميدانند كه نميدانند و اعتراف به عجز ميكنند همين رسوخ در علم است[9] گرچه درباره تأويل قرآن نيست، ولي رسوخ در علم را حضرت طبق آنچه در نهجالبلاغه آمده است همين فهميدن به اينكه عاجزند و نميدانند، ميدانند. حالا اين روايات پنج، شش گونه كه چند طايفه است اينها را بخوانيم تا روشن بشود به اينكه براي ما ثمرهٴ علمي ندارد نسبت به ائمه(عليهم السلام) براي اينكه چه «واو» را عاطفه بگيريم، چه «واو» عاطفه نگيريم كمترين تأثيري براي ما ندارد.
بررسي روايت اول تفسير نورالثقلين
در تفسير نورالثقلين جلد اول صفحه 312 روايت از اصول كافي است كه از امام صادق(سلام الله عليه) درباره ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ﴾ سؤال ميكنند ميفرمايد: «أميرالمؤمنين والأئمة» امالكتاباند[10].
تقسيم جامعهٴ انساني به محكمات و متشابهات
اين تطبيق امالكتاب بر اهلبيت(عليهم السلام) برابر همان روايتي خواهد بود كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند همانطوري كه كتاب تدويني آيات محكمي دارد، آيات متشابهي دارد، متشابهات را بايد محكمات بپرورانند تا رشد پيدا كنند، كتاب تكويني يعني نظام جامعه و جامعه انساني هم دو گونه افراد دارد يك عده محكماتاند كه معصوماند اينها كسانياند كه چيزي آنها را متزلزل نميكند، عدهٴ ديگر متشابهاند مانند توده مردم كه توده مردم به منزله متشابهات جامعهاند و ائمه(عليهم السلام) محكمات اجتماعاند [و] اين متشابهات را به محكمات بايد بپرورانند اين هم حق است، ولي اين درباره صدر آيه است كه فرمود محكمات علي و اولاد علي(عليهم السلام) هستند و متشابهات فلان و فلان «﴿و اخر متشابهات﴾ قال فلان و فلان».
﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ يعني «أصحابهم و أهل ولايتهم» همان فلان و فلاني كه متشابهاتاند ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ اينها كساني هستند كه «اشرب في قلوبهم حب المتشابهات» اينها كسانياند كه در دلِ اينها علاقه به آن افراد متشابه دو پهلو اشراب شده است ﴿فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ اميرالمؤمنين(عليه السلام) و الائمه(عليهم السلام)، اين روايت هرگز ظهوري ندارد كه اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است، فرمود راسخون در علم علي و اولاد علياند پس اين روايت دلالتي بر آن معنا ندارد. روايت بعدي همان بود كه از مجمعالبيان نقل ميكند آن مربوط به بيان فتنه است كه «المراد بالفتنة هاهنا الكفر»[11] درباره اينكه راسخ در علم كياناند تأويل را ميدانند يا نه، بحث شد.
بررسي روايت مرحوم طبرسي از اميرالمؤمنين(عليه السلام)
روايت بعدي از احتجاج مرحوم طبرسي(رضوان الله عليه) است كه از حضرت امير نقل شد، حضرت در يك حديث طولاني كه بخشي از اين حديث را ايشان اينجا نقل ميكنند اين است، ميفرمايد كه «إنّ الله جلّ ذكره لسّعة رحمته و رأفته بخلقه و علمه بما يحدثه المبطلون من تغيير كلامه قسّم كلامه ثلاثة أقسام فجعل قسماً منه يعرفه العالم و الجاهل و قسماً لا يعرفه الاّ من صفا ذهنه و لطف حسّه و صحّ تمييزه ممن شرح الله صدره للإسلام و قسماً لا يعرفه الاّ الله و أنبيائه و الراسخون في العلم و إنّما فعل الله ذلك لئلا يدعي أهل الباطل من المستولين علي ميراث رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) من علم الكتاب ما لم يجعله الله لهم و ليقودهم الاضطرار الي الايتمار لمن ولاه أمرهم فاستكبروا عن طاعته تعزّزاً و افترا علي الله و اغتراراً بكثرة من ظاهرهم و عاونهم و عاند الله جلّ اسمه و رسوله(صلّي الله عليه و آله و سلّم)»[12] اين روايت دلالت ميكند كه بخشي از قرآن را جز خدا كسي نميداند و جز خدا و انبياي خدا و راسخون كسي نميدانند، اما اين همان تأويل است يا نه؟ اين يك مطلب.
سرّ اشتمال قرآن بر آيات متشابه
نكته جالبي كه ذيل اين روايت دارد اين است كه چرا قرآن مشتمل بر متشابه است اين در بحث اينكه چرا قرآن همهاش محكمات نيست، متشابهات هم دارد مشخص ميكند.
ميفرمايد خيلي از مطالب قرآني است كه متشابه است بايد به محكمات برگشت كند و نياز به معلّم دارد و معلّم هم جز ما كسي نيست و خداوند براي اينكه مردم را به اهلبيت نيازمند بكند آيات متشابه را نازل كرده است آنها كه به اين در مراجعه نكردند متشابهات را نزد خود معنا كردند آنها در اثر اينكه غرور و استكبار اينها را گرفت و عدهاي هم به دنبال اينها راه افتادند مغرورشان كرد به سراغ ما نيامدند و سرّ اشتمال قرآن بر متشابه آن است كه تا روشن كند مردم به ما محتاجاند. اين روايت دلالت ميكند بر اينكه همه قرآن را خدا و انبيا و راسخين در علم ميدانند و اگر منظور از تأويل هم تفسير قرآن باشد اين روايت دلالت ميكند بر اينكه تأويل قرآن نزد ائمه هست، اما اگر منظور از تأويل قرآن چيز ديگري بود در مقابل تفسير بود نه تفسير ظاهر بود، نه تفسير باطن بود مقابل تفسير و تنزيل بود، اين روايت دلالت نميكند چرا، براي اينكه تأويل قرآن را كه نميشود ياد مردم داد اين تفسير قرآن است كه كلّ قرآن تفسيرش نزد ائمه(عليهم السلام) است و هيچ آيهاي نيست كه آنها ندانند و مردم محتاج آنها هستند، اما تأويل قرآن را مگر آنها ياد مردم دادند يا مردم نيازمند به تأويل قرآناند و اگر تأويل قرآن را ندانند نميتوانند جامعه را اداره كنند.
سنخ تأويل از سنخ تفسير جداست گرچه اين روايت دلالت ميكند بر اينكه كلّ قرآن را ائمه(عليهم السلام) ميدانند، اما ظهوري آنچنان قوي ندارد كه اين «واو» عاطفه است.
پرسش:...
پاسخ: اين نه به آن معناست كه همه موارد، همه تأويل حتي آن «فيما يرجع إلي أسماء الله و صفاته العُليا» را هم من به مردم ميفهمانم، آن بخشي كه مربوط به مسائل اجتماعي و جنگ و صلح است قابل تبيين است.
پرسش:...
پاسخ: به اين معنا هم صدق ميكند يعني باطن اينها و واقع اينها را به اينها نشان ميدهد، اما نه اينكه اگر كسي تأويل قرآن را ميداند بايد به مردم بگويد، چون بسياري از اينها مربوط به اسماي حُسناي الهي است.
ظهور سكوتيِ رواياتي در استيناف «واو»
در روايت بعدي كه از اصول كافي نقل شده است اينچنين آمده از امام باقر(سلام الله عليه) رسيده است كه «إنّ ناسا تكلّموا في هذا القرآن بغير علم و ذلك أنّ الله تبارك و تعالي يقول ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَر مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ﴾[13]»[14] تا اينجا حديث قطع ميشود ديگر ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ را در اين حديث ندارد «﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ﴾ الآيه فالمنسوخات من المتشابهات و المحكمات من الناسخات» اگر بنا بر اخذ ظهور بود و ظهور سكوتي را معتبر دانستيم ظاهر اين حديث آن است كه اين «واو» استيناف است، نه «واو» عاطفه، چون در نقل اين آيه فقط به همينجا ميفرمايد: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ﴾ ديگر ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ را ياد نميكند، سه روايت است كه مناسب با بحث ما نيست يعني مناسب با اينكه «واو» عاطفه است يا استينافه است نيست.
ظهور روايتي از امام صادق(عليه السلام) در عطف «واو»
حديث بعدي را از كمالالدين و تمام النعمة مرحوم صدوق نقل ميكنند و آن اين است كه محمدبنمسلم ميگويد من از امام صادق(سلام الله عليه) شنيدم كه براي حضرت حجت(سلام الله عليه) علاماتي است كه «تكون من الله عزّ و جلّ للمؤمنين قلت و ما هي جعلني الله فداك، قال ذلك قول الله عزّ و جل ﴿وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ﴾ يعني المؤمنين قبل خروج القائم(عليه السلام) ﴿بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الأَمْوَالِ وَالأَنْفُسِ وَالَّثمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ﴾[15] قال انبلونكم ﴿بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ﴾ من ملوك بني فلان في آخر سلطانهم ﴿وَالْجُوعِ﴾ بغلاء أسعارهم ﴿وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ﴾ قال كساد التجارات و قلّة الفضل و نقص من «الأَنْفُسِ﴾ قال موتٌ ذريع و نقص من ﴿وَالَّثمَرَاتِ﴾ لقلّة ريع ما يزرع ﴿وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ﴾ عند ذلك بتعجيل الفرج ثمّ قال لي» به ابنمسلم فرمود: «هذا تأويله إن الله عزّ و جل يقول: ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾»[16]. اين ظهوري دارد كه «واو»، «واو» عاطفه است و تأويل را بر اينگونه از مصاديق هم تطبيق كرد.
دلالت روايتي بر مفسّر بودن اميرالمؤمنين(عليه السلام)
روايت بعدي كه از احتجاج است كه مربوط به حديث غدير است در آنجا در خطبه غدير رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «معاشر الناس تدبّروا القرآن وافهموا آياته و انظروا محكماته و لا تتبعوا متشابه فو الله لن يبين لکم زواجره ولا يوضح لکم عن تفسيره الا الذی انا آخذ بيده و مصعده لي و شائل بعضده»؛ قسم به خدا هيچ كسي براي شما نهيهاي قرآن را بيان نميكند، تفسير قرآن را بيان نميكند مگر كسي كه من دستش را گرفتم و آن را بالا آوردم و بازوي او را مرتفع كردم «شائل» يعني «رافع» «و معلمكم»؛ اين معلم شماست «من كنت مولاه فهذا علي مولاه و هو عليبن ابيطالب(عليه السلام) أخي و وصيّي و موالاته من الله عزّ و جل»[17] كه «أنزلها علي» خب اين را هم ايشان نقل كردند در حالي كه اين فقط ناظر به آن است كه او مفسّر خوبي است، مفسّر و مبيّن قرآن است، اما حالا تأويل قرآن را هم ميدانند چون تأويل در مقابل تفسير است و آيا ميدانند آن را از اين آيه ميشود استفاده كرد كه «واو» عاطفه است يا استينافيه، نظر ندارد.
دلالت روايتي از اميرالمؤمنين(عليه السلام) بر عطف «واو»
روايت بعدي از خود حضرت امير(سلام الله عليه) است يك حديث طولاني است كه «يقول وقد جعل الله للعلم أهلاً و فرض علي العباد طاعتهم ... و بقوله، ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾»[18] اين از آن طايفهاي است كه ظاهرش آن است كه «واو» عاطفه است و دلالت خوبي هم بر عطف دارد. در نهجالبلاغه آمده است «أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا، كَذِباً وَبَغْياً عَلَيْنَا، أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَوَضَعَهُمْ، وَأَعْطَانَا وَحَرَمَهُمْ، وَأَدْخَلَنَا وَأَخْرَجَهُمْ»[19]؛ عدهاي خيال كردند كه راسخ در علم خودشاناند و همانطوري كه حكومت را از حضرت امير گرفتند، علم را هم خواستند از اينها بگيرند. مصيبت سنگين آن است كه اينها را به عنوان اينكه معلم قرآناند، مفسّر قرآناند عالماً منزوي كردند يعني اصلاً اينها علم قرآن ـ معاذاللهـ نزد اينها نيست. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيد نقل ميكند كه ابنازرق است ظاهراً، در مجلسي كه ابنعباس نشسته بود در حضور حجت حق يعني حسينبنعلي(سلام الله عليه) در حضور اين وليالله مطلب را از ابنعباس سؤال ميكند آنوقت خود حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) شروع به جواب ميكند اين مرد در كمال بيادبي ميگويد من از تو كه سؤال نكردم، آنوقت ابنعباس ميگويد نه، اينها خانوادهٴ علماند يعني اگر جواب داد براساس حساب جواب داد[20]، خب تازه ابنعباسي كه شاگرد اينهاست بايد معرّف حضرت باشد آنوقت اين در زمان خود حضرت سيدالشهداء نبود از زمان خود حضرت امير شروع شد، فرمود اينها اصلاً ما را راسخ در علم نميدانند ميگويند راسخ در علم اموياناند فرمود: «أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا» اين «كَذِباً وَبَغْياً عَلَيْنَا وحَسَداً»[21] است، براي اينكه خدا ما را بلند كرد اينها را به زمين زد، خدا به ما داد و اينها را محروم كرد، خدا ما را داخل در حرم امن قرار داد اينها را بيرون كرد و امثال ذلك.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سورهٴ بقره، آيهٴ 286.
[2] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 23.
[3] . سورهٴ بقره، آيهٴ 276.
[4] . سورهٴ طه، آيهٴ 5.
[5] . سورهٴ انعام، آيهٴ 39.
[6] . تفسير فخررازي، ج7، ص190.
[7] . سورهٴ بقره، آيهٴ 129.
[8] . سورهٴ نحل، آيهٴ 44.
[9] . نهجالبلاغه، خطبهٴ 91.
[10] . الكافي، ج1، ص414 و 415.
[11] . تفسير نور الثقلين، ج1، ص313 ؛ تفسير مجمع البيان، ج2، ص700.
[12] . الاحتجاج، ج1، ص253؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص313.
[13] . سورهٴ آلعمران، آيهٴ 7.
[14] . الكافي، ج2، ص28؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص313، ح19
[15] . سورهٴ بقره، آيهٴ 155.
[16] . بحارالأنوار، ج52، ص202 و 203 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص314، ح 23
[17] . الاحتجاج، ج1، ص60 ؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص315، ح24.
[18] . وسائل الشيعه، ج27، ص74.
[19] . نهجالبلاغه، خطبهٴ 144.
[20] . بحارالانوار، ج4، ص297 ؛ التوحيد (شيخ صدوق)، ص79.
[21] . نهجالبلاغه، خطبهٴ 144.