08 04 1989 4972771 شناسه:

تفسیر سوره آل عمران جلسه 12 (1368/01/19)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الأَلْبَابِ ﴿7﴾

بحثهاي فراواني در اين كريمه هست كه بعضي از آنها گذشت و بعضي هم در آينده مطرح خواهد شد به خواست خدا.

ادامهٴ بحث در عطف يا استيناف «و الراسخون في العلم»

يكي از آن بحثها اين بود كه آيا اين كلمهٴ ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ عطف بر ﴿اللّهُ﴾ است كه عبارت اين‌چنين باشد ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ يا ابتداي كلام است و استيناف است و ضلع مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ خواهد بود. براي اين دو احتمال وجوه و ادلهٴ فراواني ياد شده است كه مقداري از آن ادله در بحثهاي قبل گذشت.

لزوم توجه به محلّ نزاع در استدلال بر هر مسأله‌اي

در استدلال بر هر مسئله بايد توجه كرد كه محلّ نزاع چيست و دليل نفياً و اثباتاً براي اثبات يا نفي همان محلّ نزاع اقامه مي‌شود. اگر از ادلهٴ خارج استفاده شد كه تأويل قرآن را غير از ذات اقدس الهي ائمه(عليهم السلام) هم به تعليم الهي مي‌دانند اين بحث گرچه در مسئله كلامي نافع است، اما در مسئله تفسيري سودمند نيست كه آيا اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است يا نه، اگر رواياتي بگويد كه تأويل قرآن را اهل‌بيت(عليهم السلام) مي‌دانند و اينها راسخ در علم‌اند اين براي بحث كلامي خوب است و به عنوان يك مخصّص منفصل يا مقيّد منفصل مي‌تواند اين حصر را تقييد كند، ولي هرگز در بحث تفسيري سودمند نيست، مگر روايتي ظهور داشته باشد كه اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است بر ﴿اللّهُ﴾ آ‌ن البته يك قرينه خارجي و كمك خارجي تفسيري است، چه اينكه آنهايي هم كه خواستند بگويند غير از خدا كسي عالِم به تأويل نيست آنها آن بحث كلامي را نمي‌توانند با بحث تفسيري مخلوط كنند و بگويند اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ نمي‌تواند عطف باشد، مگر اينكه آن را قرينه‌اي به عنوان دليل لُبّي متصل يا منفصل و امثال ذلك بگيرند و به شهادت آن قرينه بگويند اين عطف نيست وگرنه استظهار تفسيري نيست، در حالي كه در اين محلّ بحث كه آيا ظاهر آيه چيست هم از طرف اماميه و شيعه‌ها ادله‌اي اقامه شده است كه اين «واو» عاطفه است ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف است بر ﴿اللّهُ﴾ هم از طرف اهل سنّت كه قائل‌اند تأويل قرآن را جز خدا كسي نمي‌داند ادله‌اي اقامه شده است كه اين «واو» استيناف است و عطف نيست.

آن ادله‌اي كه از طرف اماميه اقامه شده است برخي از آن ادله را از تفسير آلاءالرحمن مرحوم آقاي بلاغي(رضوان الله عليه) نقل كرديم و نقد شد، در طرف مقابل اين استدلال، استدلالي است كه امام رازي در تفسير كبير دارد.

استدلال فخررازي بر استيناف «واو»

چند دليل امام رازي اقامه مي‌كند كه ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ عطف نيست و اول كلام است و قسمت مهم ادله‌اي كه امام رازي اقامه مي‌كند اين است كه تأويل قرآن را جز خدا كسي نمي‌داند، چون تأويل قرآن را جز خدا كسي نمي‌داند پس اين «واو» بايد استيناف باشد نه عاطفه، بعضي از ادله امام رازي بحث تفسيري است، ولي قسمت مهمّش بحث كلامي است، چه اينكه قسمت مهمّ ادلهٴ مرحوم آقاي بلاغي كلامي بود بعضي كه دليل سوم است بحث تفسيري بود.

عدم لزوم عتطف «واو» در صورت اثبات علم راسخين به تأويل

مطلب ديگر آن است كه آنها كه مي‌گويند راسخين در علم به تأويل قرآن عالم‌اند «كما هو الحق» آنها نمي‌توانند بگويند اين «واو»، «واو» عاطفه است، اما آنها كه مي‌گويند راسخين در علم از تأويل قرآن خبر ندارند آنها مجبورند بگويند اين «واو»، «واو» استيناف است.

بيان‌ذلك اين است كه اگر به دليل خارج ثابت شد كه راسخون در علم عالِم به تأويل قرآن‌اند «كما هو الحق» اين در مسئله كلامي نافع است و در مسئله تفسيري سودمند نيست، زيرا ظاهر آيه بنا بر استيناف آن است كه تأويل قرآن را جز خدا كسي نمي‌داند، آن‌گاه آن دليل خارج به اطلاق اين حصر يا به عموم اين حصر تقييد يا تخصيص وارد مي‌كند نظير اطلاقات حصري كه دارد غيب را جز خدا كسي نمي‌داند، ادلهٴ ديگر دليل هست بر اينكه غيب را اولياي الهي به تعليم الهي مي‌دانند، آن‌وقت اطلاق حصر يا عموم حصر با آن تخصيص يا تقييد از بين مي‌رود. پس اگر دليل خارج دلالت كرد كه راسخين در علم از تأويل قرآن باخبرند در مسئلهٴ كلامي نافع است، ولي در مسئله تفسيري نافع نيست، دليلي نيست كه ما اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ را عطف بگيريم.

لزوم استيناف «واو» در صورت نفي علم غير خدا به تأويل

آنها كه قائل‌اند راسخ در علم از تأويل قرآن باخبر نيست و حرف باطلي مي‌زنند، نظير اشاعره و مانند آن، آنها مجبورند كه بگويند «واو»، «واو» استيناف است چرا، چون به گمان باطل آ‌نها ثابت شده است كه تأويل قرآن را جز خدا كسي نمي‌داند، وقتي تأويل قرآن را جز خدا كسي ندانست اين دليل خارج، نشانهٴ آن است كه اين ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ اول كلام است و استيناف است نه عطف، نمي‌شود گفت كه تأويل قرآن را هم خدا مي‌داند، هم راسخون مي‌دانند بعد به دليل خارج تخصيص خورد كه اين قابل تخصيص نيست، دليل خارج مي‌گويد غير از خدا كسي تأويل قرآن را نمي‌داند ما اينجا بگوييم راسخون تأويل قرآن را مي‌دانند اين عموم نيست كه با تقييد يا تخصيص حل بشود كه، اگر دليل خارج اقامه شده است كه غير از خدا كسي عالم تأويل نيست ديگر نمي‌شود گفت اينجا «واو» را ما عاطفه مي‌گيريم بعد به دليل خارج تخصيص يا تقييد بزنيم ديگر قابل تخصيص نيست، ولي اگر گفتيم راسخان در علم از تأويل باخبرند مع‌ذلك «واو» را استيناف گرفتيم لازمهٴ حصر آن است كه تأويل را جز خدا كسي نمي‌داند چه راسخ در علم، چه غير راسخ؛ چه عترت طاهره و چه توده مردم آن‌گاه با دليل خارج ثابت مي‌شود كه عترت طاهره(عليهم السلام) عالم به تأويل‌اند اين تفاوت هست.

خلط فخررازي بين بحث كلامي و بحث تفسيري

مطلب بعدي آن است كه اصرار امام رازي با چند حجت به اينكه «واو»، «واو» استيناف است از اين خلط مصون نيست. امام رازي بحث كلامي را با بحث تفسيري خلط كردند، گفتند تأويل را جز خدا كسي نمي‌داند چون تأويل را جز خدا كسي نمي‌داند پس «واو» استيناف است. اگر اين سخن را از ادله خارج استفاده كرده باشند نحوه خلط امام رازي با مرحوم بلاغي در طرفي تناقض يكسان است، مرحوم بلاغي فرمودند برهان هست كه تأويل قرآن را بالأخره ائمه مي‌دانند، پس اين «واو» بايد عاطفه باشد، امام رازي مي‌گويد برهان است كه تأويل قرآن را غير از خدا كسي نمي‌داند، پس اين «واو» بايد استيناف باشد، او مجبور است كه اين «واو» را استيناف بداند ولي اگر كسي قائل شد كه عترت طاهره(عليهم السلام) عالم به تأويل‌اند مجبور نيستند كه اين «واو» را عاطفه بدانند.

تفسيري بودن بعضي از ادلهٴ فخررازي بر استيناف «واو»

بعضي از ادله امام رازي در مدار خود قرآن دور مي‌زند، چه اينكه بعضي از ادلهٴ قائلين به عطف هم اين‌چنين است، مثلاً دليل سومي كه مرحوم بلاغي اقامه كرده بود اين بود كه ظاهر آيه اين است كه تأويل قرآن را عترت راسخين در علم مي‌دانند، چرا، براي اينكه مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ اين‌چنين نبود كه متصلّبين در ايمان مي‌گويند ﴿آمَنَّا بِهِ﴾، بلكه عنوان راسخِ در علم را اخذ كردند اين تعليق حكم بر وصف مشعر به عليت است از اينكه راسخ در علم را مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ قرار دادند معلوم مي‌شود كه راسخين در علم از تأويل قرآن باخبرند، براي اينكه اگر آنها هم ندانند ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ هم ندانند، پس اينها متصلّب در ايمان‌اند نه راسخ در علم، اگر ما گفتيم راسخين در علم حرفشان اين است يعني مطلب را مي‌دانند، تعليق حكم بر وصف مُشعر به آن است كه آنها عالم به تأويل‌اند و اگر عالم به تأويل نبودند اين‌چنين گفته مي‌شد: «و أما المتصلّبون في الايمان»، «و أما المؤمنون حقّاً»، «و أما المؤمنون فكذا» از اينكه فرمود: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ نشانه آن است كه اينها از تأويل باخبرند اين دليل سوم مرحوم بلاغي بود كه عرض شد اين بهترين دليل در مسئله است از نظر بحث تفسيري به اينكه «واو»، «واو» عاطفه است.

نقد بعضي از دلايل تفسيري فخررازي

امام رازي هم يك سلسله بحثهاي تفسيري دارد براي اثبات اينكه اين «واو»، «واو» استيناف است نه عاطفه، بعضي از آن بحثهاي تفسيري‌اش همان بود كه مورد انتخاب سيدناالاستاد بود آن بد نيست، اما بعض ديگر از ادله تفسيري امام رازي تام نيست و آن اين است كه ايشان استدلال كردند به اينكه «واو»، «واو» عاطفه نيست «واو» استينافه است اينكه، علم به تأويل قرآن، طلب تأويل متشابه از خود آيه برمي‌آيد كه مذموم است براي اينكه فرمود: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ معلوم مي‌شود به دنبال تأويل متشابه رفتن بد است، مذموم است، چگونه راسخان در علم كه ممدوح‌اند به دنبال شيء مذموم مي‌روند اين وجه تفسيري امام رازي است كه «واو» بايد استيناف باشد نه عاطفه. اين وجه ناتمام است، براي اينكه اصل علم به تأويل اگر بد بود كه خدا نمي‌داشت، اگر كسي بگويد افراد تبهكار و ظالم به دنبال حكومت‌اند اين به آن معنا نيست كه حكومت بد است به دنبال آن است كه ظالم حقّ حكومت ندارد، اگر دليلي گفت كه ظالمان به دنبال حكومت‌اند اين نه معنايش آن است كه حكومت بد است، معنايش آن است كه به ظالم نمي‌رسد ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾[1]؛ اين عهد خداست به ظالم نمي‌رسد، پس خود اين مذمّت كردن طلب تأويل، دلالت ندارد كه اصل طلب تأويل بد است اولاً و ثانياً تأويل را خدا مي‌داند و علم خوبي است چه بهتر كه به اولياي خاصش اعطا كند.

فرق ساختن تأويل و كشف تأويل حقيقي

ثالثاً ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ مي‌خواستند تأويل بسازند نه آن تأويل حقيقي را كشف كنند اين است كه بد است، فرمود: ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ﴾ براساس دو انگيزه؛ يكي براي آشوب كردن ﴿ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ﴾ خب دوم چه چيزي: ﴿وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ اين ابتغاي تأويل چه نقصي دارد كه قرآن روي آن تكيه كرده است و اينها را مذمّت كرد. اينها مي‌خواستند با ابتغاي تأويل چه كنند، خواستند فتنه كنند كه در جمله اول مشخص شد، فرمود: ﴿ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ﴾ با اين ابتغاي تأويل چه كار مي‌خواهند بكنند؟ مي‌خواهند آشوب كنند كه جمله اول گفت، مي‌خواهند گمراه بشوند و گمراه بكنند كه جمله اول گفت اينها با ابتغاي تأويل مي‌خواهند چه كنند؟

مي‌خواهند ريشه قرآن را بزنند؛ بگويند اصل قرآن اين است و اين هم نزد ماست، نه اينكه ثابت كنند قرآني هست و محكماتي هست و تأويلي دارد و ما به تأويل قرآن راه پيدا كرديم [بلكه] مي‌خواهند بگويند آن ريشه‌اي كه قرآن از او نشأت مي‌گيرد نزد ماست، قهراً مي‌شود كلام بشر. آن‌گاه با اصل اسلام درمي‌افتند آن ﴿ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ﴾ آن است كه در حوزه اسلامي آشوب كنند گمراه بشوند و گمراه بكنند، اين «ابْتِغَاءَ تَأْوِيلِ» آن است كه اصلاً ريشه اسلام را بزنند؛ بگويند اصل قرآن از همينها ساخته شد. قبلاً با جمله اول راههاي فتنهٴ داخلي را طي مي‌كنند، با جمله دوم در برابر اصل اسلام مي‌ايستند ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ﴾ براي دو كار؛ اول فتنهٴ داخلي، دوم در برابر اسلام و فتنه رو در رويي ﴿ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ﴾ اين بد است در حالي كه ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ﴾ مثل اينكه بفرمايد: «من فسّر القرآن برأيه فقد افتري علي الله»[2] بعد انسان بگويد پس تفسير قرآن بد است، تفسير قرآن را اين جمله مذمّت نكرد تفسير به رأي را مذمّت كرد؛ كسي كه نمي‌داند حقّ تفسير ندارد بايد ياد گرفت، كسي كه «في قلبه زيغ» است تأويل متشابه را نمي‌داند بايد برود از راسخين بپرسد، پس اين استدلال امام رازي، استدلال ناتمام است، بعضي از ادله ديگر او هم بشرح ايضاً [همچنين].

تام و تفسيري بودن يكي از ادلهٴ فخررازي

اما اين دليل يك دليل تامّ تفسيري است كه مي‌فرمايد مادامي كه ما مي‌توانيم آيه را طرزي معنا كنيم كه تقدير نشود، حذف نشود، به اضمار و تقدير پناه نبريم اولاست. ما اگر «واو» ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ را استيناف بگيريم آيه با نظم طبيعي‌اش توجيه مي‌شود كه ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ﴾ اين گروه اول، ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ گروه دوم. ولي اگر ﴿وَالرَّاسِخُونَ﴾ را عطف بگيريم بر ﴿اللّهُ﴾ معنايش اين مي‌شود كه ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ آن‌وقت آن ضلع مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا﴾ مي‌ماند ناچاريم اينجا ضميري، چيزي تقدير بگيريم كه «هم يقولون»، چون اين ﴿يَقُولُونَ﴾ به حسب ظاهر در محل نصب است تا حال باشد، اگر ما آن‌طور معنا كرديم اين ﴿يَقُولُونَ﴾ حال است. اين‌چنين مي‌شود ﴿وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ در حالي كه ﴿يَقُولُونَ﴾ اگر اينها بخواهند اين ﴿يَقُولُونَ﴾ را خبر بگيرند بايد بگويند «هم» يا «اولئك» يعني «هؤلاء الراسخون يقولون» كه اين بشود ضلع مقابل آن ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ﴾، خب، اگر ما توانستيم با نظم طبيعي آيه را معنا كنيم بدون حذف، بدون اضمار و امثال ذلك اين اولاست اين مي‌شود استظهار تفسيري اين بجاست.

استدلال بر عطف «واو» با اثبات محذوف بودن ضلع مقابل «فأمّا الذين»

اما گاهي ممكن است گفته شود ضلع مقابل ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ﴾ محذوف است يا از تتمّه جملهٴ بعد استفاده مي‌شود و حذف هم نظير فراواني دارد، چه اينكه در سورهٴ مباركه «نساء» مشابه اين آمده است كه يك «اما» را ذكر فرمود، «أمّا» ديگر را ذكر نفرمود محذوف است. آيه 174 و 175 سورهٴ «نساء» اين است كه ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُم بُرْهَانٌ مِن رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً ٭ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً﴾ آن «أمّا» بعدي محذوف است، پس حذف يكي از دو ضلع در قرآن كريم سابقه دارد آن هم درباره خود قرآن هم آمده است كه فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُم بُرْهَانٌ مِن رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً﴾ اين اصل كه درباره قرآن است ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً﴾ آن «أمّا» بعدي محذوف است، مقام ما هم كه باز درباره قرآن است «فليكن من هذا القبيل» يعني فرمود: ﴿هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ آن ضلع دوم محذوف است مضافاً به اينكه دليل بر آن حذف و قرينه آن محذوف است اين ﴿يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾.

ردّ امكان محذوف بودن ضلع مقابل «فأمّا الذين»

جواب اين حرف آن است كه در اينكه حذف و اضمار و تقدير در كلام فصيح راه دارد بحثي نيست و قرآن كريم هم اين‌گونه از آداب ادبي را به همراه دارد اين هم محل ترديد نيست، اما اگر امر داير بشود بين الحذف و عدم الحذف كدام اولاست؟ ما اگر قرينه‌اي داشته باشيم مي‌گوييم اينجا حذف شد، اگر قرينه‌اي نداشته باشيم نمي‌گوييم حذف شد، اما اگر امر داير بشود كه ما يك كلام را طوري معنا كنيم كه چيزي را حذف بكنيم يا طوري معنا كنيم كه چيزي را حذف نكنيم، اينجاست كه «عدم الحذف اولي» نه اينكه در قرآن حذف نشده، اين يك مطلب.

مطلب دوم اين است كه اين دو آيه‌اي كه خوانده شد مسبوق است به آيه‌اي كه در آن آيه قبلي دو ضلع كنار هم، رو در روي هم، مقابل هم آمده در مرحله دوم كه تقسيم شد به آن «ما هو الأفضل» اكتفا كرد. بيانش اين است كه اين دو آيه‌اي كه خوانده شد يكي 174 بود، ديگري 175 ولي آيه 173 اين است ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدُهُمْ مِن فَضْلِهِ﴾ اين ضلع اول، ﴿وَأَمَّا الَّذِينَ اسْتَنكَفُوا وَاسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَلاَ يَجِدُونَ لَهُم مِن دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَلاَ نَصِيراً﴾[3] اين ضلع دوم، در آيه 173 اين دو گروه را رو در روي هم مشخص كرد كه مؤمنين اين‌چنين‌اند، مستنكفين، مستكبران آن‌چنان‌اند. آن‌گاه همين معنا را در آيه بعد ذكر كرد به حذف أحدالضلعين و آنچه هم كه مهم است كه جريان ايمان مؤمنين است آن را ذكر كرده. اين يك نظم طبيعي است كه ديگر لازم نبود در آيه بعد هر دو ضلع را ذكر كند.

هم‌گروه بودن راسخين در علم و مؤمنين غير راسخ در مقابل اهل كفر و نفاق

گذشته از اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» راسخين در علم و مؤمنين غير راسخ اين دو صنف يك گروه‌اند، منافق و كافر و ﴿الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ و امثال ذلك كه مقابل‌اند گروه ديگر، يك گروه كساني‌اند كه اهل ايمان نيستند، مقابل آنها راسخين در علم‌ و مؤمنين و نمازگزاران و امثال ذلك‌اند و اين هم اختصاصي به قرآن كريم ندارد در برابر كتابهاي آسماني سلف هم همين‌طور است. در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» از آيه 153 تا آيه 162 اين نُه آيه كاملاً مشخص مي‌كند كه از اين سياق است، آيه 153 اين است ﴿يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَن تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَي أَكْبَرَ مِن ذلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَن ذلِكَ وَآتَيْنَا مُوسَي سُلْطَاناً مُبِيناً﴾؛ ما به موساي كليم سلطان مبين داديم، تورات داديم، معجزه داديم. همين گروه تبهكار در برابر موساي كليم ايستادند ﴿وَرَفَعْنَا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيِثَاقِهِمْ وَقُلْنَا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّداً وَقُلْنَا لَهُمْ لاَ تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَأَخَذْنَا مِنْهُم مِيثَاقاً غَلِيظاً﴾ آن‌گاه دو دسته شدند ﴿فَبِمَا نَقْضِهِم مِيثَاقَهُمْ وَكُفْرِهِم بِآيَاتِ اللّهِ وَقَتْلِهِمُ الْأَنْبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾ اين ﴿قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾ همان ﴿فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ است در حقيقت ﴿وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غَلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً﴾ آن‌گاه كيفر اينها را ذكر مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿وَبِكُفْرِهِمْ وَقَوْلِهِمْ عَلَي مَرْيَمَ بُهْتَاناً عَظِيماً ٭ وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلكِن شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ يَقِيناً﴾ بعد ﴿بَل رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَكَانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً ٭ وَإِن مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ٭ فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَن سَبِيلِ اللّهِ كَثِيراً ٭ وَأَخْذِهِمُ الرِّبَا وَقَدْ نُهُوا عَنْهُ وَأَكْلِهِمْ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ مِنْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً﴾ اين براي گروهي كه ﴿قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾، ﴿لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾[4].

ما به موساي كليم تورات داديم، آ‌نهايي كه «قلوبهم غلف» بود اين تباهيها را مبتلا شدند ما آن كيفرها را بر اينها روا كرديم، لكن راسخين در علمِ اينها و مؤمنينِ اينها پذيرفتند حرف را، اين تقابل راسخين با كساني كه گفتند: ﴿قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾ در آنجا هم بود در باب قرآن هم بشرح ايضاً [همچنين] عده‌اي كه ﴿فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ﴾ هستند ﴿فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ﴾ عده‌اي كه راسخ في‌العلم‌اند مي‌گويند ﴿آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا﴾ و راسخين در علم در رديف مؤمنين‌اند ﴿لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ وَالْمُقِيمِينَ الصَّلاَةَ وَالْمُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالْمُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ أُؤلئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْراً عَظِيماً﴾[5] كه راسخ در علم با ساير مؤمنين در يك رديف، آنها كه گفتند ﴿قُلُوبُنَا غَلْفٌ﴾ در رديف ديگر.

تفاوت درجهٴ مؤمن عالم و مؤمن غير عالم

اصولاً عالِم را با مؤمن در يك‌جا ذكر مي‌كند، در كنار هم ذكر مي‌كند با حفظ تفاوت درجه، نظير آنچه در سورهٴ مباركهٴ «مجادله» آيه يازده بيان شده است كه فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا﴾ اوايل طوري بود كه مجلس حضرت خالي بود، بعدها طوري شد كه استقبال مردم به محضر آن حضرت زياد شد طوري كه اين آيه نازل شد اگر شما آمديد از محضر پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) استفاده كرديم نوبت ديگري فرا رسيد به شما گفتند بلند شويد، بلند شويد [و] نوبت را به ديگري بدهيد و اگر گفتند بسيار خب جا باز كنيد ﴿تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ﴾ فُسحت بدهيد، وسعت بدهيد، جمع‌تر بنشينيد كه جا براي افراد تازه‌وارد باشد. يكي از مواردي كه مربوط به آداب اجتماعي اسلام است اين است كه گروهي كه ملعون‌اند يكي «المتربّع في الموضع الضيّق»[6] آنجا كه جا تنگ است بعضي متربعاً بنشينند اين نارواست.

در اين زمينه اين دو بخش نازل شده است كه ﴿إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا﴾[7] اگر گفتند جا به تازه‌وارد بدهيد، جمع‌تر بنشيند، فسيح و وسيع كنيد جا را، اين كار را بكنيد، اگر با وسعت دادن، با جمع‌تر نشستن مشكل حل نمي‌شود، خب يك عده بلند شويد آنها كه تازه‌واردند بنشينند ﴿وَإِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا﴾ اينها با حفظ ترتّب است، اول اينكه همه‌تان بنشيند؛ منتها جمع‌تر، دوم اينكه اگر جا نيست خب آنهايي كه قبلاً نشستند استفاده كردند آنها بروند تازه‌وارد بيايند، فُسحت مقدّم است، نشوز و نَشز يعني «ارتفع و قام و ذهب» مؤخّر. اول وسعت بدهيد، اگر نشد بعضي بلند شوند ﴿وَإِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا﴾ آن‌گاه در ذيل آيه فرمود: ﴿يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾[8] خدا به مؤمنين از شما و به علمايِ شما درجات مي‌دهد، اينكه فرمود: ﴿يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ﴾ تميزش محذوف است، اينكه فرمود: ﴿وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ﴾ تميزش مذكور است، تميز ﴿وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ﴾، ﴿دَرَجَاتٍ﴾ است، تميز ﴿الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ﴾ «دَرَجَةً» است اين‌چنين نيست كه آ‌نها هم درجات داشته باشند، اينها هم درجات. مؤمنِ غير عالم درجه دارد، مؤمنِ عالم درجات دارد «يرفع الله الذين آمنوا منكم درجةً واحدةً والذين اوتوا العلم درجاتٍ» كه مؤمن عالم داراي درجات است، مؤمن بي‌علم داراي درجه، اما اينها در يك گروه‌‌اند عالِم و مؤمن در يك گروه‌اند.

پس اينكه گفته شد: ﴿وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ﴾ اين‌چنين‌اند و در جريان حضرت موسي(سلام الله عليه) هم راسخ در علم با مؤمنين را در مقابل هم قرار داد، نشانه آن است كه ما اگر توانستيم «واو» را استيناف بگيريم از نظر بحث تفسيري اولاست اينها البته در حدّ استظهار است، اگر رواياتي در مسئله بود كه جنبهٴ تفسيري داشت نه جنبه كلامي، آن روايات به خواست خدا بايد خوانده بشود و ببينيم آيا روايت مي‌گويد ائمه(عليهم السلام) راسخ در علم‌اند، ائمه(عليهم السلام) تأويل متشابه را مي‌دانند، تأويل قرآن را مي‌دانند، اگر روايات در اين حد باشد براي بحث كلامي خوب است، اما اگر ظاهر روايت اين باشد كه «واو»، «واو» عاطفه است نه استيناف آن روايات گذشته از اينكه در بحث كلامي نافع است، درباره بحث تفسيري هم مفيد است.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

 

[1] . سورهٴ بقره، آيهٴ 124.

[2] . وسائل الشيعه، ج27، ص190.

[3] . سورهٴ نساء، آيهٴ 173.

[4] . سورهٴ نساء، آيات 153 ـ 162.

[5] . سورهٴ نساء، آيهٴ 162.

[6] . ر . ك: وسائل الشيعه، ج2، ص450.

[7] . سورهٴ مجادله، آيهٴ 11.

[8] . سورهٴ مجادله، آيهٴ 11.

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق