بسم الله الرحمن الرحيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿الم ﴿1﴾ اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ ﴿2﴾ نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَأَنْزَلَ التَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ ﴿3﴾ مِن قَبْلُ هُديً لِلنَّاسِ وَأَنْزَلَ الْفُرْقَانَ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَاللّهُ عَزِيزٌ ذُو انتِقَامٍ ﴿4﴾ إِنَّ اللّهَ لاَ يَخْفَي عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلاَ فِي السَّماءِ ﴿5﴾ هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحَامِ كَيْفَ يَشَاءُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿6﴾
معيار تشخيص مكّي يا مدني بودن سورهها
اين سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» همانند سورهٴ مباركهٴ «بقره» در مدينه نازل شد. يكي از معيارهاي تشخيص مدني يا مكّي بودن سوره، بررسي مضمون آن سوره است. اگر سوره درباره جهاد، درباره مصاحبهها و مناظرههاي فرهنگي يهود و نصارا و اينگونه از مسائل سخن به ميان آورد معلوم ميشود سوره در مدينه نازل شده است, زيرا در مكه سخن از جهاد مطرح نبود و در مدينه سخن از مناظرههاي فرهنگيِ اقليتهاي ديني مطرح نبود و در مدينه راجع به كارشكنيهاي رسمي منافقين مطرح نبود و مانند آن، گرچه نفاق در مكه ريشه داشت, ولي كارشكنيهاي علني و رسمي منافقين در مدينه آغاز شد.
اگر سورهاي هيچكدام از اين مسائل را در برنداشت فقط به اصول اوّليه اكتفا كرد دعوت به توحيد بود و عليه وثنيت برهان اقامه ميكرد دربارهٴ اصل پذيرش نبوت استدلال ميكرد، درباره اصل پذيرش معاد سخن ميگفت و مانند آن معلوم ميشود اين سوره مكّي است.
پس معيارهايي براي تشخيص مكّي بودن و مدني بودن هست كه يكي از آن معيارهاي شاخص همين است, چون سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» همانند سورهٴ مباركهٴ «بقره» مسائل جهاد را، بسياري از مسائل فقهي را، بسياري از كارشكنيهاي منافقين را دربردارد معلوم ميشود اين سوره مدني است.
امتيازات سورهٴ «آلعمران» نسبت به سورهٴ «بقره»
امتياز ديگري كه اين سورهٴ «آلعمران» نسبت به سورهٴ «بقره» از نظر مدني بودن دارد آن است كه مناظرات و احتجاجهايي كه بين رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و بين مسيحيها مطرح است در اين سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» به عنوان جريان مباهله[1] طرح ميشود كه اين شهادت و اين قرينه با اين صلابت, در سورهٴ مباركهٴ «بقره» نبود.
مطلب ديگر آن است كه اين سوره كه دويست آيه دارد ظاهرش اين است به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) كه با هم نازل شده است, زيرا يك انسجام خاصّي از صدر تا ساقه اين سوره مشهود است.
نكته بعدي آن است كه اين سوره در فضايي نازل شده است كه فضا ناآرام بود نه ناآرامي داخلي و قومي آنطوري كه در مكّه بود, بلكه يك ناآرامي بينالمللي بود. بيان ذلك اين است كه در سيزده سال اول رسالت حضرت كه در مكه تشريف داشتند مكه يك ناآرامي قومي احساس ميكرد يعني زِمام كار به دست سران شرك بود و اين پديدهٴ فرهنگي در همان داخلهٴ مكه خلاصه ميشد و احياناً درگيري اگر بود به تعبير بعضيها زد و خورد نبود فقط خورد بود يعني مسلمين ميخوردند بدون اينكه بزنند و تحمّل ميكردند و شهيد ميدادند; منتها مظلومانه شهيد ميشدند نه در سنگر يا جهاد و ميدان رزم و مانند آن و مسئله از مكّه تقريباً بيرون نرفته بود، چه رسد به اينكه از شبه جزيرةالعرب تجاوز كرده باشد. كمكم از اُمّالقريٰ و از مكه به روستاهاي مجاور، سپس به خود مدينه و امثال ذلك رسيد و اما حرف از عرب و از مشركين حجاز تجاوز نميكرد، ولي در مدينه سخن اينچنين نبود، [بلكه] سخن از مرز مشركين گذشت به اقليتهاي ديني رسيد، مناظرههاي فرهنگي بين رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و علماي يهود و نصارا شروع شد، مباهلهها آمد، وفدها و هيئاتي از نقاط دور و نزديك به حضور حضرت مشرّف ميشدند، نامههايي از حضرت براي سران كشورهاي خارج نظير ايران و روم نوشته ميشد و امثال ذلك.
در مدينه يك جنبهٴ ناآرامي بينالمللي در اين زمينه پيدا شد, لذا هم يهوديها احساس خطر كردند هم مسيحيها احساس خطر كردند و هم سران و امپراطوريهاي ايران و روم احساس خطر كردند و هم رفتن عدهاي به عنوان پيك به كشورهاي ديگر آنها را ناآرام كرد و امثال ذلك. گرچه در مكه مسئله هجرت اُوليٰ مطرح شده بود عدهاي به حبشه رفتند, اما نه به عنوان پيك رسمي، بلكه به عنوان متواري شدن و فرار كردن. البته وقتي كه گروهي از مسلمين صدر اسلام از مكه به حبشه رفتند سران شرك آنها را تعقيب كردند خواستند در حبشه اينها را دستگير كنند اينها حرف اسلام را به نجاشي رساندند و جلوي توطئه را گرفتند وگرنه مهاجريني كه از مكه به حبشه رفته بودند پيك رسمي حضرت نبودند خود حضرت مدّتي مخفيانه دعوت داشت، بعد از آن مدّت ﴿فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ﴾[2] نازل شد، دعوت علني شد و امثال ذلك و اگر احساس ناآرامي ميكردند در يك محدودهٴ خاصّي بود و اما در مدينه وضع بالكل عوض شد. سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» در چنين فضايي نازل شد, لذا جنگهاي گوناگون بود، مسئله جنگ اُحد بود، لشكركشيهاي فراوان بود، شهيد دادنها بود، دعوت به صبر و مقاومت و استواري و امثال ذلك بود كه همه و همه در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» هست. از اين جهت فضاي اين سوره مشخص ميشود كه چه فضايي دارد هم مسائل مبارزات فرهنگي مطرح است هم مسائل مبارزات سياسي و نظامي.
علت اختصاصي بودن بسم الله در ابتداي هر سوره
مطلب ديگر آن است كه گرچه ﴿بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ كه در آغاز هر سوره هست و 114 بار نازل شد يك بار به عنوان جزء سورهٴ مباركهٴ «نمل» و 113 بار به عنوان آغاز اين 114 سوره كه به استثناي سورهٴ «برائت» هر سورهاي براي خود يك ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ دارد, روح اين ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ها به اشتراك لفظي برميگردد از يك نظر, چون 113 بار نازل شد و هر بار به معناي خاص است چون ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ به منزلهٴ تابلوي ورودي آن سوره است با محتوا و مضمون آن سوره هماهنگ است. سورهاي كه درباره مِهر و لطف و اوصاف جماليه سخن ميگويد، رحمت رحمانيه در چهره جمال ظهور ميكند، سورهاي كه با قهر و غضب الهي هماهنگ است آن رحمت رحمانيه در چهرهٴ وصف جلال ظهور ميكند اين ﴿بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ به منزلهٴ تابلوي ورودي هر سوره است و اين رحمتِ رحمانيه همه اوصاف را زير پوشش دارد كه بعضي خواستند بگويند كلمهٴ ﴿الرَّحْمنِ﴾ همانند كلمه ﴿اللّهِ﴾ اسم اعظم است, لذا موصوف قرار ميگيرد, ولي صفت واقع نميشود ﴿الرَّحِيمِ﴾ براي ﴿الرَّحْمنِ﴾ صفت ميشود، ولي ﴿الرَّحْمنِ﴾ براي اسمي از اسماي ديگر صفت نيست, چون خودش اسم اعظم است و اين همان رحمت مطلقه است كه ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾[3] رحمت خاصّه نيست كه مخصوص مؤمنين باشد آن رحمت مطلقه كه ﴿وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾ در هر جايي به اسم خاص ظهور ميكند, لذا نبايد ﴿بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ را كه تكرار شده است در همه جا به يك معنا تفسير كرد و احياناً اينكه در كتابهاي فقهي به اين صورت تبيين شده است كه ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ هر سوره جزء همان سوره است و كساني كه نميتوانند سُوَر عزائم را بخوانند يعني سورههايي كه سجده واجب دارد ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ را به قصد آن سوره نميتوانند بخوانند با اين امر بيتناسب نيست اين يك شاهد فقهي.
شاهد فقهي ديگر آن است كه اگر كسي ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ي را به قصد يك سوره گفت و خواست از آن سوره عدول كند در صورتي كه عدول از سوره به سوره ديگر جايز باشد ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ را هم بايد تكرار بكند به قصد سورهٴ معدولاليها بخواند و هر سورهاي را هم كه در نماز ميخواهد قرائت كند ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ را به قصد همان سوره بايد بگويد; اينچنين نيست كه ﴿بِسْمِ اللّهِ﴾ امري باشد در همه جا به يك معنا و هيچ خصيصهاي براي سُور خاص نباشد.
علت ذكر حروف مقطعه در اول سوره
اين كلمهٴ مباركهٴ ﴿الم﴾ همانطوري كه در سورهٴ مباركهٴ «بقره» اشاره شد ﴿الم﴾ كه اين حروف مقطّعه است وجوه فراواني براي او ذكر شده است چندين وجه ذكر شده است كه شايد در سورهٴ مباركهٴ «شوريٰ» كه بيشترين حرفهاي مقطّعه [يعني آيه ﴿حمعسق﴾] در آنجاست همانطوري كه الميزان مطرح كرده است آنجا هم مطرح بشود, ولي اجمالاً همانطوري كه آيات قرآني يكديگر را تفسير ميكند اين حروف مقطّعه هم كه جزء آيات قرآني است و يك آيه از آيات قرآن به شمار ميآيد اينها هم يكديگر را تفسير ميكنند يعني وقتي انسان اين كلمهٴ ﴿الم﴾ را ميبيند كه در آغاز سورهٴ «بقره» يا سورهٴ «آلعمران» آمده، كلمه ﴿ص﴾ را ميبيند كه در سورهٴ «ص» آمده است ﴿ص وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ﴾[4] اين سورههايي كه اولش ﴿الم﴾ دارد با آن سورهاي كه اولش ﴿ص﴾ دارد اينها را ميبيند، ميبيند سورهاي كه اولش ﴿الم﴾ دارد يك محتواي مخصوصي است، سورهٴ «ص» هم يك محتواي مخصوصي دارد، ولي سورهٴ «اعراف» كه ﴿المص﴾[5] است جامع هر دو محتواست اين نشانه آن است كه اين ﴿الم﴾ هم به منزلهٴ تابلوي ورودي در آن سوره است اين تطبيق كردن آيات حروف مقطّع و سورههايي كه مصدّر به حروف مقطّع است خودِ همين هماهنگي باعث ميشود كه اين حروف مقطّع يكديگر را معنا كنند يعني ﴿ص﴾ به علاوه ﴿الم﴾ مضموني را دارد كه سورهٴ «المص» آن سوره را دنبال ميكند.
به هر حال وجوه فراواني كه گفته شد اينها رو در روي هم نيست كه حتماً يكي از اينها صحيح هست و ساير وجوه ناصحيح, بسياري از اينها ممكن است درست باشد بعضي از وجوهي كه مربوط به حساب حروف است يعني حساب رقم و به كارگيري اين حروف در سوره است آنها هم تأييد ميكند, مثلاً سورهٴ «ق» يعني سورهاي كه حرف مقطّعش ﴿ق﴾ است در اين سوره حروف فراواني است بيشترين حرفش حرفِ «قاف» است، سورهٴ «ص» حروف فراواني دارد بيشترين حرفش حرف «صاد» است، سورهٴ ﴿الم﴾ حروف فراواني دارد بيشترين حرفش «الف» است و «لام» است و «ميم» اين هم يكي از وجوه است، خب.
تبيين معناي ﴿الحَيُّ القيُّوم﴾
عمده آيه دوم است كه فرمود: ﴿اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ﴾. اين ﴿اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ بحث مبسوطي در آيهٴ مباركهٴ آيةالكرسي از قوّه عمل آمده است كه ظاهراً آن بحث ديگر زمينهٴ تكرار را از بين ميبرد و در آنجا گفته شد كه اين كلمهٴ حيّ قيّوم, نظير كلمهٴ واحد و احد و نظير كلمه بعلبك دوتا اسم است براي يكي و اين حيِّ قيوم آن حقيقت بسيطه را نشان ميدهد و اگر ما لفظي ميداشتيم كه هم معناي حيّ، هم معناي قيّوم را بفهماند اين لفظ به جاي ﴿الحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ به كار گرفته ميشد كه شايد كلمه الله اين كار را بتواند بكند, خدا قيّومِ هر موجودي است كه قائم به غير است و اين تقويم و قيّوم بودن و قيمومت و سرپرستي او هم آگاهانه و حياتبخشانه است.
در بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) و همچنين بيان امام هشتم(سلام الله عليه) آمده است كه «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»[6] اين را حضرت امير(سلام الله عليه) در نهجالبلاغه فرمود، مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) هم در كتاب شريف توحيد آن خطبه را از حضرت امام رضا(سلام الله عليه) هم نقل ميكند كه فرمودند: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»[7] يعني هر موجودي كه به غير خود تكيه ميكند و هستي او عين ذات او نيست اين معلول است علّت ميخواهد. اين خطبهٴ مبارك هم قانون عليّت را تثبيت ميكند و هم معيار معلول بودن را مشخص ميكند و هم معيار علّت نخست بودن را مبيّن ميكند, زيرا مضمون اين خطبه آن است كه چيزي كه موجود است يا هستي او عين ذات اوست اين قائم في سواه نيست اين قائم بالذات است يا هستي او عين ذات او نيست, اين قائم به ماسواست. هر چيزي كه هستي او عين ذات او نبود و قائم به غير بود علّت ميخواهد «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ» اين ميشود معلول و هر چه كه قائم به ماسوا نيست, بلكه قائم بالذات است اين معلول نيست.
از اين دو قانون استفاده ميشود كه هر چيزي كه هستي او عين ذات او نيست اين بايد معلول چيزي باشد كه هستي او عين ذات اوست «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ» آن علّت نخست ميشود قيّوم و چون قيّوم بودن او هم آگاهانه و عالمانه است و هر جا سخن از علم و قيّوميّت باشد علم و قدرت باشد حيات مطرح است، پس ﴿هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ نه آن زندهاي است كه سرپرستي جهان به عهده او نباشد و نه آن قيّومي است كه ناآگاهانه سرپرستي جهان را به عهده بگيرد, بلكه زندهاي است سرپرست و سرپرستي او هم حياتبخش است و آگاهانه ﴿الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ اين دو اسم مبارك مثل كلمه «بعلبك» هر دو يك حقيقت را نشان ميدهد ﴿الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾.
حيات و قيام در پرتو تعليم قرآني
آنگاه وقتي سوره را با اين دو اسم آغاز كرد يعني مدبّر شما حياتبخش است و سرپرستي شما حياتبخشانه است، وقتي وارد بحث ميشود نحوهٴ سرپرستي و نحوهٴ احيا را از قرآن شروع ميكند يعني خدايي كه حي است، خدايي كه قيّوم است با فرستادن قرآن شما را احيا كرد با فرستادن قرآن شما را قائم كرد كه شما اگر شديد ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾[8] و اگر قرآن شد ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾[9] براي آن است كه منشأ اين قرآن ﴿الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ است، اگر اين قرآن حياتبخش است ﴿لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكَافِرِينَ﴾[10] براي اينكه معلّمش حيّ است، اگر ﴿إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ﴾ براي اينكه معلّمش قيّوم است, چون خدا حيّ قيّوم است همه موجودات را عموماً و جامعه انساني را خصوصاً احيا ميكند و آنها را قائم ميسازد و نحوهٴ حيات و قيام آنها از راه تعليم قرآني است ﴿اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ ٭ نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ﴾ نظير آنچه در سورهٴ «علق» ياد شده است كه ﴿اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ٭ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴾[11] اگر گفته شد معلّمِ اكرم تدريس ميكند يعني درس كرامت ميدهد، اگر گفتند مهندس تدريس ميكند يعني هندسه تدريس ميكند، اگر گفتند خداي اكرم, معلّم شماست يعني درس كرامت ميدهد، اگر گفته شد ﴿الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ معلم است يعني درس حيات و قيام ميدهد ﴿اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ ٭ نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ﴾. در سورهٴ مباركهٴ «بقره» ملاحظه فرموديد كه خدا اول از عظمت كتاب سخن گفت كه ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾.[12] در اينجا قبل از اينكه از محتواي كتاب و وصف كتاب سخن بگويد از معلم كتاب سخن به ميان آورد كه ﴿اللّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ الحَيُّ الْقَيُّومُ ٭ نَزَّلَ عَلَيْكَ﴾ ديگر نفرمود «نزل الله عليك», بلكه همان حيّ قيوم ﴿نَزَّلَ﴾ است ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الكِتابَ بِالحقّ﴾.
علت ذكر «تنزيل» در آيهٴ ﴿نَزَّل عَلَيكَ الكِتاب﴾
اين كلمه «تنزيل» نشان ميدهد كه قرآن اوجي داشت كه بعد تنزّل كرد اين يك مطلب و تنزّل قرآن هم به نحو تجلّي است نه به نحو تجافي اين دو مطلب و معناي تنزّل اين نيست كه فقط رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) قرآن را در مرتبهٴ نازله مييابد از اوجش بيخبر است, براي اينكه خداي سبحان گاهي از اوج قرآن خبر ميدهد ميگويد پيامبر بالا رفت ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[13] يا ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[14] از نزول قرآن سخن ميگويد؛ ميفرمايد: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً﴾[15] آنجا كه مرحلهٴ عربي بودن و لفظ و سوره و آيه و تدريج و امثال ذلك است كه دامنهٴ قرآن است از او به عنوان تنزيل يا انزال ياد ميكند، آنجا كه صدر قرآن و مخزن قرآن است آنجا نه جاي تنزيل است نه جاي انزال است نه جال عربي بودن است, بلكه جاي تلقّي است و اُمّالكتاب بودن است ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾ آن ميشود علم لدنّي، «لُدن» يعني نظم اگر كسي قرآن را ياد بگيرد مفسّر قرآن باشد در زمينه قرآن تفسيرها بنويسد اين علم لدنّي ندارد اين علم مدرسه دارد اين چندين سال درس خواند شده مفسّر، لَدُن آن است كه انسان بتواند همه اين منازل را يكي پس از ديگري پشت سر بگذارد و طي كند و ديگر از عالم تنزيل و انزال بِرَهد، از مسئله لفظ و مفهوم نجات پيدا كند، به اُمالكتاب برسد، به نزد الله برود وقتي به لَدُن و نزد الله رسيد هر چه گرفت ميشود لدنّي آن ديگر سخن از اشتباه مطرح نيست در او، آن سخن از عِبري و عربي نيست، آن سخن از لفظ و مفهوم نيست آن را ميگويند علم لدنّي، علم لدنّي علمي نيست در قبال علوم ديگر يك موضوع و يك محمول و يك مبادي و مسئلهاي داشته باشد ما علمي داشته باشد به نام علم لدنّي در مقابل تفسير و فقه و فلسفه و كلام و امثال ذلك، بلكه اين معارف را اگر انسان از اين جدولهاي الفاظ و نهرهاي سوره و رودخانههاي مفهوم و اينگونه از كلمات ياد گرفت اين علم مدرسه است اين لَدُن نيست اين رودخانه است اين نهر است. اگر كسي به همراه اين نهر رفت اينقدر اين نهر را تعقيب كرد تا به سرچشمه رسيد آنجا ديگر جدولهاي گوناگون نيست آنجا ميشود لَدُن و ميشود نزد آنجا اگر آب نوشيد ميشود لَدنّي.
خداي سبحان به رسولش فرمود: ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾ در اول سورهٴ مباركهٴ «زخرف» اينچنين است كه ﴿حم ٭ وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ ٭ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾;[16] فرمود ما اين را به صورت عربيِ مبين درآورديم تا شما فكر كنيد تعقّل و استدلال كنيد چيز بفهميد, اما آيا اين كتاب فقط در محدوده عربي مبين خلاصه ميشود كه فقط علوم تفسير حصولي او را تبيين بكند يا اين يك وجود ديگري هم دارد, فرمود: ﴿وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ اين كتاب در كتاب ديگر است. خودِ اين كتاب يك كتاب ديگري دارد. در آنجا در نزد ماست اينجا هم كه هست در نزد ماست ولي آنجا در نزد ماست, اين را همگان ياد نميگيرند اين را به رسولش فرمود كه ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[17] اين ميشود علم لدنّي. بنابراين مسئله تنزيل ناظر به اين بخش مرحله مُلكي قرآن كريم است كه الفاظي دارد، حدودي دارد، استدلالهايي دارد، مفهومي دارد و امثال ذلك. مسئله اُمالكتاب بودن و لدنّي بودن او سخن از تنزّل يا تنزيل و انزال نيست سخن از تلقّي است، چون در اوج اُمّالكتاب هست اگر بخواهد تجلّي كند به شما برسد درجهٴ وجودياش نازل ميشود از اين جهت فرمود: ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ﴾.
موارد استعمال «علي» و «إلي»
گاهي تعبير، تعبير «الي» است يعني به سوي تو, مثل اينكه ما پيكي ميفرستيم آنجا كه سخن از پيك است و رسالت است با «الي» ياد ميشود معمولاً، آنجا كه اشراف و احاطه و سايهافكني است با «علي» ياد ميشود اين كتاب بر تو سايهافكنانه نازل شده است و بر تو محيط است و اشراف دارد از بالا آمده است ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ﴾.
علت ذكر «ال» در ﴿الكتاب﴾
و اين «ال» ﴿الْكِتَابَ﴾ همان كتاب معهود يعني قرآن است كه در اول سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[18] كه از او با ﴿ذلِكَ﴾ كه اسم اشاره دور است ياد كرده است براي تجليل. در اينجا هم فرمود: ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ﴾ ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ﴾ همين ﴿الْكِتَابَ﴾ معهود به نام قرآن را.
حق بودن فعل حق تعالي
كاري كه خدا ميكند حق است، اما كار خدا چطور است؟ خدا حق ميگويد او غير حق كار نميكند, چون ﴿ذلكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ هُوَ الْبَاطِلُ﴾[19] خدا حقّ محض است او حتماً حق ميگويد, اما در اين بين راه دست غير حق به او رسيده است يا نه، آيا شياطين انس و جن در حرم امن قرآن راه پيدا كردهاند كه اين قرآن مشوب باطل بشود يا نه، فرمود ما حق گفتيم و اين هم به حق آمد ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَبالْحَقِّ نَزَلَ﴾,[20] لذا فرمود: ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ﴾ اين در لباس حق پوشيده و پيچيده به تو رسيد, اين در صحبت حق مصاحب حق اين راه را طي كرد چه «باء»، باي ملابسه باشد، چه «باء»، باي مصاحبه باشد نشان ميدهد كه قرآن از صحبت حق جدا نشد و از جامهٴ حق به در نيامد غير حق چيزي در حرم امن قرآن راه پيدا نكرد اين همه راه دور را كه طي كرده است از ﴿لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[21] تا ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ﴾[22] در همه اين مسير در صحبت حق بود يا با پوشش حق بود; ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ﴾ اين «الكتاب المعهود المسمي بالقرآن» را ﴿بِالْحَق﴾.
تبيين معناي حق بودن قرآن كريم
معناي حق بودن قرآن اين است كه هم دعوت او حق است، هم دعواي او حق است، هم حرفي دارد و هم ادّعايي حرفش يك سلسله معارف توحيدي است، دعوت به معاد است، دعوت به نبوت عامه است، دعوت به وجود فرشتهها و امثال ذلك است. حكايتي دارد، داستان انبيا و امم سلف را دارد، تشريعي دارد و مانند آن اينها دعوت قرآن است كه ما را به اصول دين و به فروع دين دعوت ميكند، دعوايي هم دارد كه ميگويد من كلامالله هستم، متكلّم من, الله است. خداي سبحان فرمود اين قرآن سراسر به حق پيچيده است[23] چه در دعوتش و چه در دعوايش يعني اگر شما را به اصول دين دعوت ميكند حرفش حق است، اگر شما را به فروع دين دعوت ميكند حرفش حق است، اگر قصص انبيا و امم گذشته را طرح ميكند سخنش حق است، اگر وعد و وعيد، مدح و قدح، اطاعت و عصيان، مدح و ذم، ثواب و عقاب را بازگو ميكند حرفش حق است اينها دعوت اوست.
دعواي او هم اين است كه من دستنويس بشر نيستم من كلامالله هستم اين هم ادّعاي اوست اين هم حق است. گاهي ممكن است سخن حق باشد, اما مستقيماً كلامالله نباشد فقيهي كه استنباط خوب كرد، حكيمي كه استدلال خوب كرد گرچه هر چه خير است نعمت است ﴿وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾[24] اما نه آن فقيه اين مطلب را با وحي گرفت و نه حكيم اين مطلب را با وحي دريافت كرد اين استنباط كرد اتفاقاً حق درآمد. اين سخن كه حق است معنايش اين نيست كه گويندهٴ او بلاواسطه خداست، از راه وحي آمده است خدا ميفرمايد قرآن نه تنها دعوت او حق است، بلكه دعواي او هم حق است. اينكه ميگويد من كلامالله هستم و نازل شدهام اين هم حق است, پس اين كتاب «بدعوته و دعائه حقٌ» ﴿نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ﴾.
ارزيابي همهٴ مسائل در پرتو كلام الهي
حالا كه در دعوتش حق بود و در دعوايش حق بود ميتواند محقّق دعاوي و دعوتهاي ديگر باشد. ما اگر خواستيم ساير دعوتها را بسنجيم بايد ببينيم آيا با دعوت قرآن مطابق است يا نه و اگر خواستيم ساير دعاوي و ادّعاها را بسنجيم بايد ببينيم با دعواي قرآن هماهنگ است يا نه، قرآن هم مضمونش حق است، هم ارتباطش به متكلّم حق است، هم سخني است حق و هم كلامِ حق است، هم كلامٌ حق هم كلام الحق، اگر ما خواستيم چيزي را ارزيابي كنيم بايد با قرآن ارزيابي كنيم.
بعضي از كتابها داراي دو مطلباند، بعضي از كتابها داراي يك مطلباند كتابي كه بشر مينويسد، سخني كه بشر ميگويد مدّعي است كه اين كلامِ من صواب است و حق, نميگويد من پيامبرم [بلكه] ميگويد اين كلام حق است، نميگويد اين «كلامُ الحق» است, اما حرفي كه انبياي ديگر آوردند، توراتي كه آوردند، انجيلي كه آوردند، زبوري كه آوردند، صُحفي كه آوردند اينها دو ادّعا دارند، دو كلام دارند; يكي اينكه اين كلامي كه ما آورديم حق است كلامٌ حق و كتابٌ حق; سخن ديگر آنها كه به دعوت برنميگردد, بلكه به دعوا برميگردد اين است كه «هذا كتاب الله» است «هذا كلام الحق» است. تورات موسي دو حرف دارد، انجيل مسيح(سلام الله عليهما) دو حرف دارد انجيل ميگويد من مضمونم حق است و خودِ من هم كلامالحقم همين دعوا و دعوت را تورات هم دارد.
ما اگر خواستيم كلام انسانهاي عادي را بفهميم كه حق است يا نه بايد با قرآن ارزيابي كنيم اگر مطابق قرآن بود حق است، مخالف بود باطل و اگر خواستيم در حقّانيت كتابهاي انبياي گذشته بحث كنيم هم در تحقيق دعوت آنها يعني اسناد دعوت به حق كه اين دعوت حق است و كلامٌ حق و هم در تحقيق دعواي آنها يعني «هذا كلام الحق و كتاب الله» در تحقيق دعوت أي جعله حقاً در تحقيق دعوا أي جعله حقاً بايد به اين قرآن عرضه كنيم.
مصدّق بودن قرآن, نسبت به كتب انبياي سلف
گرچه كتابهاي انبياي سلف هم به حق آمدهاند اما ﴿يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَواضِعِهِ﴾[25] دامنگيرشان شد [و] در آنجا راه پيدا كرد هم به دعوت اينها آسيب رساند هم به دعواي اينها, زيرا اگر به دعوت آسيب برسد يقيناً به دعوا آسيب ميرسد ممكن است دعوت حق باشد، اما دعوا حق نباشد نظير همانچه كه گفته شد فقيهي مطلبي را استنباط كرد، حكيمي را مطلبي را تعقّل كرد هر دو هم حق بود, اما هيچ كدام وحي نيست ولي از اين طرف تلازم عدمي هست يعني اگر ثابت شد چيزي باطل است يقيناً ميفهميم كلامالله نيست. آن بخش از تورات و انجيل كه تحريف يافت يقيناً كلام الله نيست هم دعوت آسيب ديد، هم دعوا. بخش ديگرش كه سالم مانده است هم دعوتش حق است هم دعواي او حق است, لذا فرمود چون حيّ قيوم اين كتاب را به حق نازل كرد اين ميتواند مصدّق كتب انبياي سلف باشد ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾.
تبيين شئون سهگانه ﴿مُصدّقاً﴾
در سورهٴ مباركهٴ «بقره» سخن از مناظرات ملل و نِحَل مطرح نبود, لذا در اول آن سوره نفرمود اين كتاب كه ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾[26] است كتابهاي انبياي گذشته را تصديق دارد. ولي در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» چون سخن از مناظرات ملل و نِحل مطرح است، سخن از احتجاجات يهود و مسيحيت مطرح است در آغاز اين سوره سخن از ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ به ميان آمده است. ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ اين ﴿مُصَدِّقاً﴾ شئوني دارد كه سه شأنش عبارت از اين است:
اول اينكه دعوت آنها را تصديق ميكند هر چه در آن كتاب آمده است ميگويد اين صدق است مگر درباره فروع كه براي خود فرعي دارد وگرنه در خطوط كلي آن را تصديق ميكند يعني ميگويد: «هذا صدق» و در دعوا هم مصدّق اينهاست, چون خودش هم در دعوت حق و صدق است هم در دعوا حق و صدق است, لذا هم در بخش دعوت ميتواند ميزان ارزيابي باشد هم در بخش دعوا ميتواند ميزان تحقيق و تصديق باشد اين دو بخش.
سوم، كتابهاي سلف بشارت دادند كه كسي ميآيد ﴿يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ﴾[27] و قرآني ميآورد و امثال ذلك(صلّي الله عليه و آله و سلّم) چون آنها فرمودند كتابي با اين نشانه خواهد آمد اين كتاب با اين نشانه آمد و حرف مبشّران الهي را تصديق كرده است; اگر مبشّري بگويد فردا فلان شخص ميآيد آن شخص اگر فردا از راه برسد با سررسيدش سخن اين مبشّر را تصديق كرده است. پس قرآن كريم همانطوري كه دعوت در كتابها و دعواي كتابهاي سلف را تصديق ميكند، تبشير كتابهاي سلف را هم تصديق ميكند. سرّ اينكه اين نكته به عنوان وجه سوّم ياد شده است براي اهميت مسئله است وگرنه روح اين قِسم سوم به همان قِسم اول برميگردد زيرا قسم اول اين بود كه مضمون اين كتابها را تصديق ميكند; دعوت را تصديق ميكند هر چه در آن كتاب آمده است تصديق ميكند يكي از مسائلي كه در كتب انبياي گذشته آمده است جريان تبشير بود اين تبشير را هم با آمدنش تصديق كرده است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سورهٴ آلعمران, آيهٴ 61.
[2] . سورهٴ حجر، آيهٴ 94.
[3] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 156.
[4] . سورهٴ ص، آيهٴ 1.
[5] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 1.
[6] . نهجالبلاغه, خطبهٴ 186; بحارالأنوار, ج4, ص228.
[7] . التوحيد (شيخ صدوق), ص35.
[8] . سورهٴ حديد، آيهٴ 25.
[9] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 9.
[10] . سورهٴ يس، آيهٴ 70.
[11] . سورهٴ علق، آيات 3 و 4.
[12] . سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[13] . سورهٴ نجم، آيهٴ 8.
[14] . سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[15] . سورهٴ زخرف، آيهٴ 3.
[16] . سورهٴ زخرف، آيات 1 ـ 4.
[17] . سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[18] . سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[19] . سورهٴ حج، آيهٴ 62.
[20] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 105.
[21] . سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[22] . سورهٴ شعراء، آيات 193 ـ 194.
[23] . ر.ك: سورهٴ اسراء, آيهٴ 105.
[24] . سورهٴ نحل، آيهٴ 53.
[25] . سورهٴ نساء، آيهٴ 46.
[26] . سورهٴ بقره، آيهٴ 2.
[27] . سورهٴ صف، آيهٴ 6.