25 05 2024 2725147 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه95 (1403/03/05)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم 

بسم الله الرحمن الرحيم

در تمام حوادث، مرجع ذات اقدس اله است. اميدواريم که همه اين گذشتگان با اولياي الهي محشور باشند و اين نظام با قدرت و صلابت تا رسيدن به دست صاحب اصلياش ادامه پيدا کند.

در جريان محکمه به عرضتان رسيد که محکمه به چهار بخش تقسيم ميشود: شهادت است و اقرار، انکار و تکذيب. وقتي مدعي، عليه مدعيعليه يک ادعايي دارد اگر شهادت تأمين شد و شهودِ عادل شهادت دادند، محکمه به پايان ميرسد؛ اگر شهادت نبود، اقرار بود، محکمه به پايان ميرسد و اگر انکار بود نوبت به حلف ميرسد و با سوگندي که حاکم عهدهدار تحليف آن است محکمه به مقصد ميرسد؛ ولي گاهي مدعيعليه به صورت تکذيب پاسخ ميدهد؛ يعني مدعي ادعا دارد، مدعيعليه نه اقرار دارد و نه صرف انکار محض؛ انکار محض هيچ نيست، نه خبر است نه انشاء، فقط نفي است؛ يعني اين مطلبي که شما ميگوييد نه؛ از خودش چيزي ندارد نه به نحو انشاء و نه به نحو إخبار، چون انکار و نفي محض است چيزي به همراه آن نيست.

پس اگر مدعي شهود اقامه کرد  و يا  مدعيعليه اقرار کرد محکمه تمام است و اگر مدعی­عليه انکار کرد، تازه اول پيچيدگي دعواي محکمه است. اگر مدعيعليه نيازمند به ترجمان داشت، ترجمه کننده ميخواست که بحث آن هم گذشت.

بخش چهارمي که مربوط به مدعيعليه است آن است که اين مدعيعليه نه تنها اقرار نميکند و نه تنها انکار ميکند، بلکه تکذيب ميکند. وقتي تکذيب کرد، کل صحنه برميگردد؛ منکر ميشود مدعي، مدعي ميشود منکر، صحنه برميگردد، چون وقتی او تکذيب ميکند يعني اين خبر درست نيست، آن مطلب درست است که اينها بحثش گذشت.

براي اينکه محکمه پايان بپذيرد، اگر مدعي شاهد ارائه کرد، محکمه تمام ميشود. شهادت شاهد يک حجت بالغه الهي است. شهادت در همه موارد اثربخش است؛ گاهي محور دعوا، عين خارجي است؛ مثل زمين و خانه و اتومبيل و مانند آن، گاهي دين است که يکي ميگويد من از او طلب دارم، قسم سوم عقدي از عقود است که هنوز به دين منتهي نشده، مثل اينکه او ميگويد اين عقد واقع شد، اين شخص ميگويد اين عقد واقع نشد و امثال ذلک، قسم چهارم اين است که در حقي از حقوق ميگويد که حق کشف اين دارو يا حق کشف اين مطلب برای من است و من کشف کردم و آن شخص انکار ميکند - اين جزء حقوق است - گاهي هم درباره منافع است که منفعت آن شيء برای من است. دعواي منفعت، نه دعواي دين است نه دعواي عين. در دعواي عين يعني آن اتومبيل يا آن زمين برای  من است. در دعواي دين يعني من از زيد اين قدر طلب دارم. در دعواي منفعت اين است که نه، من هم در اينجا سهم دارم، نه اينکه ذمه فلان شخص مشغول است و من به او يک وامي دارم و او هم بدهکار است، از اين سنخ نيست.

پس اگر محور دعوي عين باشد، دين باشد، منفعت باشد مثل اجاره و اينها، حق باشد مثل حق کشف و حق تأليف و امثال ذلک، عقدي از عقود باشد، مثل عقد رهن و فلان، در همه اين موارد شهادت شاهد عهدهدار تضمين دليل محکمه است و با آن، محکمه پايان ميپذيرد و از اينها فراتر - اگر حقّي و عيني و امثال ذلک نباشد - حکمي از احکام الهي باشد نظير اول ماه و آخر ماه و امثال ذلک، به وسيله شهادت شاهد ثابت ميشود و اگر موارد ديگري باشد نظير قتل عمد و ديه عمد و ديه شبه عمد و ديه خطاي محض، آنها هم به وسيله شهادت شاهد ثابت ميشوند. محور دعوا هر چه باشد، به وسيله شهادت شهود عادل تثبيت ميشود، اما يمين آن قدرت را ندارد که در بسياري از موارد همتاي شهادت شاهد باشد. يمين ميتواند درباره عين درباره دين درباره حق درباره امثال ذلک اثربخش باشد، اما وقتي به اول ماه رسيديم نميدانيم اول ماه بود يا نه؟ مسئله با يمين حل نميشود! اين آقا قَسم بخورد که من ديدم، فايده ندارد.  با شهادت شاهد اول و ماه و آخر ماه و اينها ثابت ميشود، اما با سوگند کسي ثابت نميشود.

بنابراين آنچه که ميتواند محکمه را به خوبي در همه ابعاد اداره کند، شهادت شاهد عادل است. سوگند در بخشي از موارد ميتواند اثربخش باشد. آنچه که همتاي شهادت شاهد است، اقرار مدعيعليه است. اقرار مدعيعليه همتاي شهادت شاهد، در همه امور نافذ است. اين که «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ»[1] يک امر امضائي است که شريعت هم امضا کرده است؛ قبل از اسلام بود بعد از اسلام هم هست بعد از اسلام در بين مسلمين است در بين غير مسلمين است. تنها مطلبي که در محکمه همتاي شهادت شاهد است و در همه امور کارساز است، مسئله اقرار است وگرنه سوگند بخشي از امور را اداره ميکند. اينها مطالب کلی­ای بود که گفته شد تا به مسئله سوگند رسيديم.

ملاحظه فرموديد نبايد گفت چون خداي سبحان به غير خودش سوگند ياد ميکند پس در محکمه هم سوگند به غير خدا جايز است! زيرا سوگند به غير خدا نهي شده، در بعضي از موارد تحذير هم شده است. در بحثهاي قبل هم به عرضتان رسيد که سوگند خداي سبحان به بينه است، نه در قبال بينه. تمام قَسمهاي خدا به دليل است. بنابراين نظير قسمهاي ديگران نيست؛ قسمهاي ديگران در برابر دليل است، قسم خدا به خود دليل است؛ چون آنچه که در جهان خلقت يافت ميشود، آيت است بينه است دليل است بر وجود صانع. هر چيزي که در جهان خلقت يافت ميشود، دليل بر وجود ذات اقدس الهي است. ذات اقدس الهی به قرآن قسم ياد ميکند که وجود مبارک پيغمبر به رسالت رسيده است: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ٭ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ[2] اين قسم به دليل و بينه است، چون مهمترين دليل نبوّت پيغمبر، معجزه او همان قرآن کريم است؛ يا به عمر پيغمبر سوگند ياد ميکند که ﴿لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ قبلاً ملاحظه فرموديد که اين اصلش عُمر است. عُمر مضموم است و تلفظ مضموم سخت است لذا در اينگونه از موارد کلمات پرتکرار، ضمه برداشته ميشود فتحه گذاشته ميشود، اين عُمر شده عَمر: ﴿لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفي‏ سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ[3]، قَسم به حيات شما اينها بيراهه ميروند، چون حيات پيغمبر حيات صراط مستقيم است؛ تمام آداب اينها قول اينها رفتار اينها گفتار اينها ميشود حجت، يا وجوباً يا ندباً؛ اين چنين نيست که مثلاً سيره اينها يک عمل عادي باشد. فرمود قَسم به جان تو اينها بيراهه ميروند، مثل اينکه به کسي بگويد قسم به اين صراط مستقيم به اين اتوباني که بين اين دو تا شهر است، اينها بيراهه ميروند، اين به دليل قسم خورده است.

ما حق نداريم به غير خدا سوگند ياد کنيم. سوگند به غير خدا را منع کردند. در بعضي از امور هم که تجويز شده اينها حمل بر کراهت شده است. در محاکم الا و لابد قسم بايد به الله باشد. به غير الله سوگند قبول نيست. سوگند به قرآن، به پيغبمر، به امثال ذلک کارساز نيست. چون قرآن کلام خداست، نميشود گفت که به قرآن قسم. قبل از انقلاب اين بود، بعد از انقلاب در موقع تدوين قانون اساسي و اينها متوجه شدند که نميشود به قرآن قسم خورد ولي براي اينکه حرمت قرآن کريم محفوظ بماند، در اين قانون اساسي آمده که در مراسم سوگند و تحليف، به خدا در حضور قرآن کريم سوگند ياد ميکنند، اين­گونه هم تکريم قرآن محفوظ است و هم قسم شرعي به صيانتش باقي است. من به خداي سبحان در حضور قرآن کريم سوگند ياد ميکنم.

قسم به غير خدا در محکمه کارساز نيست. ضميمه کردن غير خدا مثل قرآن و عترت و کعبه و امثال ذلک هم لازم نيست. گرچه گاهي براي تغليظ حلف از اينها استفاده ميکنند ولي لازم نيست کسي ساير اسماء حسني را رديف بکند يا کعبه را رديف بکند يا قرآن را رديف بکند يا اهل بيت(عليهم السلام) را رديف بکند. تنها عاملي که براي پايانبخشيدن کار محکمه حجت شرعي است همان مسئله حلف به الله و ذات اقدس الهي است.

همانطوري که در جريان مدعيعليه، مدعيعليه گاهي اقرار ميکرد گاهي انکار ميکرد گاهي زباني نداشت که اقرار يا انکار کند نياز به ترجمان داشت، در مسئله حلف هم همينطور است، اينهايي که نقص عضو دارند و نميتوانند حرف بزنند، اينها اگر طرف دعوا شدند سوگندشان به نحوي است که وجود مبارک حضرت امير در زمان حکومتشان به دليل محل ابتلاء بودن اين مورد، داشتند. يک کسي که اخرس بود و نميتوانست حرف بزند، حضرت قرآن را آورد اشاره کرد که اين چيست؟ او  سر به آسمان کرد يعني اين کلام اوست. حضرت براي ديگران تثبيت کرد که اين شخص ميفهمد و اگر اشارهاي داشته باشد اشاره او به منزله گفتن است. وقتي ما اين کتاب را به ايشان نشان داديم و با دست و اعضا سؤال کرديم که اين کتاب نوشته کيست و آورده کيست، او سر به آسمان کرد فهميد. يک کسي عليه اين اخرس شکايت کرده است اين اخرس را به محکمه حضرت امير(سلام الله عليه) آوردند. از آنجا که او قدرت حرف زدن نداشت، حضرت براي اينکه او را قسم بدهد، خواست بگويد بالاخره او با اشاره ميفهمد يا نميفهمد، معلوم شد که با اشاره ميفهمد، بعد دستور داد که نام ذات اقدس الهي را بنويسند تا بشورند و او بخورد. اينها چون قضاياي اتفاقيه است، حجت شرعي نيست. اگر به نحو قضيه مستمر باشد، بله اين حجت است. ملاحظه فرموديد يک وقتي حضرت اين کار را کرد، اين دليل نيست که ديگران هم در محکمه اين کار را بتوانند بکنند، اما آنجايي که دارد «کان حضرت» سيره حضرت اين بود که در محکمه اين کارها را ميکرد اين حجت شرعي مي­شود. اينها قضاياي اتفاقيه است که در يک موردي اتفاق افتاده است. اين قضاياي اتفاقيه سند فقهي نيست. حالا مصلحت چه بود؟ قرائن چه بود؟ نمی­دانيم. در آن مورد حضرت وقتي که اين اخرس را آوردند و آزمود که او ميفهمد و سر به آسمان ميکند يعني قرآن کلام خداست، در حضور او و برادرش دستور داد که آيات قرآن کريم و نام مبارک الله را بنويسند. اين شخص اخرس هم که مدعيعليه بود انکار ميکرد ميگفت من بدهکار نيستم اما وقتي در حضور برادرش اسم ذات اقدس الهي را نوشتند و بعد اين را شستند و به او گفتند که اين آب را بخور! از خوردن امتناع کرد، حضرت عليه او حکم صادر کرد؛ يعني او حلف را نپذيرفت. چون مدعي ادعا کرد و مدعی­عليه حرفي نداشت و انکار کرد و حاضر نبود سوگند بخورد، حضرت عليه او حکم کرده است[4]. اين «قضية في واقعة» بود که حضرت وقتي دستور دادند که نام مبارک الله را نوشتند و بعد اين را شستند و به اين اخرس گفتند شما اين را بخوريد و او امتناع کرد؛ يعني از حلف امتناع کرده است. اينگونه از قضايا قضاياي اتفاقيه است، يک؛ حجت شرعي نيست، دو؛ با اين قضايا نميشود محکمه را اداره کرد، سه؛ خود امام(سلام الله عليه) علم غيب دارد، اسرار و سرائر عالم را ميداند و حکم ميکند. اگر يک جايي به صورت «کان» و امثال ذلک که نشانه استمرار و سنت باشد، حجت ميشود.

مطلب ديگر آن است که سوگند فقط بايد به الله باشد. برای طرفين چه مقر باشند چه منکر باشند چه موحد باشند چه ملحد باشند سوگند به الله لازم است. اين سوگند به الله کارساز است خواه آن سوگند يادکننده معترف باشد يا منکر باشد. به اعتراف يا انکار او مرتبط نيست، خود اين سوگند اثر دارد که «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»[5] لذا گفتند اگر طرفين مسلمان باشند يهودي باشند مسيحي باشند مجوسي باشند هر ملت و نحلهاي داشته باشند سوگند بايد اين باشد، چه قبول داشته باشند چه نکول. بنابراين آنکه اثربخش است نام مبارک ذات اقدس الهي است.

فتحصل که دو چيز است که تمامقامت محکمه را اداره ميکند: يکي شهادت شهود عادل، يکي اقرار مدعيعليه. تمام امور - چه عين باشد چه دين باشد چه حق باشد چه منفعت باشد چه حکم باشد چه موضوعات عرفي و احکام الهي- به وسيله شهادت ثابت ميشوند؛ خواه مسئله طلاق باشد خواه مسئله رؤيت هلال باشد، خواه مسئله قصاص و ديه عمد و شبه عمد و خطأ باشد - عمد ديه ندارد عمد قصاص دارد - به وسيله شهادت شهود ثابت ميشود. هم اقرار مدعيعليه هم اقامه شهود مدعي، اين دو عامل تمام شؤون محکمه را اداره ميکند، اما مسئله انکار يا مسئله حلف بخشي از اين امور را به عهده دارند.

حالا بعضي از اين روايت را بخوانيم.

پرسش: ...اينحا قسم به دليل است يا ...

پاسخ: به خودش قسم بخورد حق دارد. به عظمت خودش، به اسماء حسناي خودش قسم ميخورد. به شيء عظيم قسم ميخورند، خواه اين شيء عظيم خودش باشد يا پيغمبرش باشد که ميفرمايد: ﴿لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ، يا تعليم ميدهد که شما بخواهيد قسم ياد کنيد به الله قسم ياد کنيد. بسياري از کارهاي ذات اقدس الهی کارهاي تعليمي است. اگر هم تعليمي نباشد، صبغه اصلي داشته باشد، ذات اقدس الهی آن جلال و شکوه را دارد که مقسمبه باشد.

پرسش: در محکمه بينه اصل است يا اقرار؟

پاسخ: بينه براي مدعي، اقرار براي مدعيعليه. هر کدام يک اصل خاصي دارند. اقرار را که از مدعي نميخواهند. شاهد را که از مدعيعليه نميخواهند. اصل اوّلي مدعي، شهادت است. اصل اوّلي مدعيعليه اقرار است، اگر اقرار نشد، حالا انکار شد، به حلف منتهي ميشود. اول که مدعيعليه را سوگند نميدهند. اول از مدعيعليه اقرار طلب ميکنند و اول از مدعي شهادت را طلب ميکنند. شهادت براي مدعي اصل است، اقرار براي مدعيعليه اصل است، اگر مدعی شاهد نداشت نوبت به سوگند ميرسد حالا يا سوگندي که حلف مردود است يا راههايي که خود حاکم دارد؛ منتها سوگند بايد در محکمه باشد نه در بيرون محکمه، سوگند بايد به انشاء و دستور حاکم باشد نه گُتره و گزاف. شخص پشت سر هم قسم ياد کند، به درد نميخورد، سوگند بايد به اذن حاکم باشد - با انشاء اذني باشد- با اذن حاکم و حکم حاکم مدعيعليه سوگند ياد کند.

کتاب شريف أيمان روايات متعددي در اين زمينه دارد که سوگند به آسمان و زمين و امثال ذلک اثربخش نيست. در جاهليت به بضعي از ماهها مثل شهر رجب و رمضان و محرّم و اينها احترام ميگذاشتند ولي به اينها سوگند ياد نميکردند، حرمت اينها را حفظ ميکردند. سوگند به غير الله قبول نميشود، البته در بعضي از قضاياي اتفاقيه، امام(سلام الله عليه) انجام ميداد نه به عنوان «کان» که سيره باشد، گاهي اين کارها را انجام دادند.

روايت اول باب سي و دوم کتاب الأيمان را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) از سليمان بن خالد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميکند که «لَا يُحْلَفُ الْيَهُودِيُّ وَ لَا النَّصْرَانِيُّ وَ لَا الْمَجُوسِيُّ بِغَيْرِ اللَّهِ» يعني نافذ نيست. در محکمه تنها سوگندي که اثربخش و کارساز است سوگند به ذات اقدس الهی است، چرا؟ چون «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ﴿وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ»[6] اين ﴿بِما أَنْزَلَ اللَّهُهم سوگند به الله است.

روايت دومي که مرحوم کليني از «جَرَّاحٍ الْمَدَائِنِيِّ» از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميکند که «لَا يُحْلَفُ بِغَيْرِ اللَّهِ وَ قَالَ الْيَهُودِيُّ وَ النَّصْرَانِيُّ وَ الْمَجُوسِيُّ لَا تُحْلِفُوهُمْ إِلَّا بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[7] بخواهيد اينها را در محکمه سوگند بدهيد بايد به الله سوگند بدهيد، به غير الله سوگند قبول نيست، حالا چه او اقرار داشته باشد چه انکار! آنچه اثربخش است خود قسم است.

روايت سوم اين باب که باز مرحوم کليني نقل کرد اين است که«حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ» می­گويد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم «عَنْ أَهْلِ الْمِلَلِ يُسْتَحْلَفُونَ». وقتی اين اقليتهاي ديني به محکمه آمدند، قرآن دارد که اگر خواستيد، اينها را ارجاع بدهيد به محکمه خودشان، و اگر خواستيد در محکمه خودتان عمل کنيد[8]. اگر به محکمه خودشان ارجاع داديد، چون اينها جزيه ميدهند اقليتهاي دينياند و در پناه دولت اسلاماند، در احکام خصوصي به حکم مدني خاص خود مراجعه ميکنند و هر طوري که خودشان حکم کردند انجام ميشود، اما اگر شما بخواهيد حکم بکنيد بايد سوگند فقط به الله باشد «لَا تُحْلِفُوهُمْ إِلَّا بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[9].

بعد در روايت چهارم اين باب دارد که «أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع اسْتَحْلَفَ يَهُودِيّاً بِالتَّوْرَاةِ الَّتِي أُنْزِلَتْ عَلَى مُوسَى ع»[10]؛ چون يهوديها در خيبر فراوان بودند. اگر روايت اين بود که «کان» سيره حضرت اين بود، معلوم ميشود که اهل کتاب را ميشود به کتاب آنها سوگند داد، اما اين «قضية في واقعة» است. اگر يک قضيهاي است، در يک صحنهاي که رخ داد حضرت امير اين کار را کرد، قبلش چه بود؟ بعدش چه بود؟ شرايطش چه بود؟ اينها را ما نميدانيم! علمش را بايد به اهلش واگذار کرد. سند فقهي نيست. آنکه سند فقهي است سيره امام است، نه قضيه شخصي که «قضيةٌ في واقعةٍ»؛ لذا به اين روايت نميشود استدلال فقهي کرد که پس ميشود اهل کتاب را به کتابشان قسم داد، با اينکه روايات فراواني داريم که اهل کتاب را نميشود به کتاب آنها تحليف داد.

روايت پنجم اين باب که آن را هم مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) از سماعه از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل کرد اين است که «سَأَلْتُهُ هَلْ يَصْلُحُ لِأَحَدٍ أَنْ يُحْلِفَ أَحَداً مِنَ الْيَهُودِ- وَ النَّصَارَى وَ الْمَجُوسِ بِآلِهَتِهِمْ» آلههاي که اينها پذيرا هستند  يک عده ﴿عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ[11] هستند، يک عهده ﴿ثالِثُ ثَلاثَةٍهستند. اينها آلهه آنها هستند، آلههاي که با شرک همراه است.

﴿عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ، ﴿كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ[12] ، ثالث ثلاثه يعني يکي از سه تا خدا هستند؛ أب و إبن و روحالقدس. ثالث ثلاثه اين است، اما آن توحيدي که ذات اقدس الهی آورده و اين از آيات نه کمنظير، بينظير قرآن است اين است که خدا رابع ثلاثه است نه ثالث ثلاثه. شما الآن هزار تا دانشمند را جمع بکنيد بگوييد چه فرق است بين رابع ثلاثه با ثالث ثلاثه؟ از جاهايي که خيلي سخت و دشوار است همين است. ﴿ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏﴾، رابع ثلاثه توحيد محض است؛ يعني سه نفرند، خدا که نشسته است بالاي سر اينها، هر چه بشماري سه نفرند، هر چه بشماري هزار بار هم بشماري اينها سه نفرند، چهار نفر نيستند. او رابع اربعه نيست، رابع ثلاثه است. ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُم‏﴾[13]، هر چه بشماري اينها پنج نفرند، شش نفر نيستند. خدا در عين حال که چهارمي سه نفر است، چهارمي سه نفر يعني چهارمي سه نفر! چهارمي چهار نفر نيست. پنج نفر که هستند، خدا ششمي پنج نفر است، ششمي شش نفر نيست. در عين حال که اينجا سه نفر هستند، خدا چهارمي سه نفر است. آنجايي که پنج نفر نشستند، خدا ششمي پنج نفر است نه ششمي شش نفر. ﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏‏﴾، نه رابع اربعه، اما ﴿لَقَد كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ، در رديف کفار است.

اين کتاب سراسر بوسيدني است. فهمش آسان نيست، هماوردش اصلاً به ذهن کسي نميآيد. آدم بايد جان بکَند تا بفهمد که چه فرق است بين رابع ثلاثه که ميشود توحيد و ثالث ثلاثه که ميشود کفر﴿ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى‏ ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُم‏ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ﴾ اما وحدت در نميآيد. در عين حال که پنج نفر اينجا هستند خدا ششمي پنج نفر است، چهارمی سه نفر است هفتمی شش نفر است هر جا هر عددی باشد بالای آنهاست ولی به شمار در نمی­آيد، بايد به اين خدا سوگند ياد کرد. اگر وحدت او وحدت عددي ميبود بله، همان ﴿لَقَد كَفَرَ الَّذينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ولي وحدت عددي نيست، وحدت حقه حقه الهيه است.

فرمود به اينکه «سَأَلْتُهُ هَلْ يَصْلُحُ لِأَحَدٍ أَنْ يُحْلِفَ أَحَداً مِنَ الْيَهُودِ- وَ النَّصَارَى وَ الْمَجُوسِ بِآلِهَتِهِمْ قَالَ لَا يَصْلُحُ لِأَحَدٍ أَنْ يُحْلِفَ أَحَداً إِلَّا بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[14].

روايات فراوان است. بله، گاهي براي تغليظ حلف، تورات آنها را انجيل آنها را ضميمه ميکنند و يا آنها را به معبد ميبرند. اينها جزء سنني است که حلف را همراهي ميکند اما مقوّم حلف نيستند. روايات باب بعد را هم که باب 33 است إنشاءالله فردا ميخوانيم.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. وسائل الشيعة، ج‌23، ص184.

[2]. سوره يس، آيات1 ـ 3.

[3] . سوره حجر، آيه72.

[4]. تهذيب الاحکام، ج6، ص319.

[5]. بحار الأنوار، ج101، ص283.

[6]. وسائل الشيعه، ج23، ص265و266 (سوره مائده، آيه49).

[7] . وسائل الشيعه، ج23، ص266.

[8]. سوره مائده، آيه42.

[9]. وسائل الشيعه، ج23، ص266.

[10]. وسائل الشيعه، ج23، ص266.

[11]. سوره توبه، آيه30.

[12]. سوره مائده، آيه73.

[13] . سوره مجادله، آيه7.

[14] . وسائل الشيعه، ج23، ص267.

​​​​​​​

 

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق